۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

نوري‌زاد:خدايا مردان امنيتي ما، در زدن عبدالله مومني روي ساواك را سفيد كرده اند

من از بزرگان امنيتي و قضايي خودمان مي پرسم: چه شد كه از ادامه ضرب و شتم عبدالله خسته شديد؟ او را بزنيد. همچنان كه زديد. با مشت و لگد. با كابل. يك نفره. و چند نفره. بله، او را بزنيد و ناموسش را با تلخ ترين واژه هايي كه بلديد، و با ناسزاهايي كه مهارتش را داريد، دهان به دهان كنيد. همچنان كه ناگفته اي از چنته‌ي فحش هاي خود باقي نگذارديد.”
عبارت بالا، بخشي از يادداشت محمد نوري زاد درباره عبدالله مومني است. او همچنين در بخش ديگري از اين يادداشت نوشته است: “خدايا مردان امنيتي ما، در زدن عبدالله مومني روي ساواك را سفيد كرده اند. مادر او را كه مادر شهيد، و همسر او راكه همسر شهيد است، با كثيف ترين الفاظي كه شايسته هيچ تنابنده اي مباد، ناسزا گفتند. تا او، به كاري كه نكرده بود،اعتراف كند. خدايا تو كجا بودي آنگاه كه عبدالله زير ضربات مشت و لگد و كابل بازجو ها بيهوش مي شد؟ و ناموسش به تاراج الفاظ لجني شعبان بي مخ هاي امنيتي مي رفت؟ مگر نه اينكه تو غيوري؟ و نسبت به بندگان خويش غيرتمندي؟”
اين، هشتمين نوشته از سلسله مطالبي است كه محمد نوري‌زاد با عنوان “گل‌ها و سيم‌خاردارها” در زندان اوين مي‌نويسد. او در يادداشت‌هاي قبلي هم به وصف حال چند تن ديگر از زندانيان سياسي پرداخته بود كه آنها را گل‌هاي زندان اوين مي‌ناميد. او خاطرنشان كرده است كه در اين مجموعه قصد دارد به معرفي “گل”هاي شناخته‌نشده‌ي اوين بپردازد؛ باشد كه هيچ گلي در پس سيم‌خاردارها محصور نباشد.
متن يادداشت نوري‌زاد درباره عبدالله مومني را به نقل از وب‌سايت وي، در ادامه بخوانيد:
خدايا، اين چه غوغايي است كه در غروب و قحطي عقل، روان و ذهن مرا به تكاپوي رنج‌كامگي گم‌گشتگاني مي پراكني كه حكومتيان، مستعمدانه آنان را به مدار فراموشي در انداخته اند؟ و مرا بر آن داشته اي تا به برآوردن يك يك اين زندگان فرو مرده، دست ببرم؟ چرا شراره هاي درون مرا در اين زوالستان اقليم، به گلوگاه آتشفشان تباهي مي راني؟ و از من گدازه هاي فولاد سوز مطالبه مي كني؟ چرا مرا به نوشتن فرمان مي فرمايي؟ و جمعه مرا چرا به تبارشناسي عاملان شعبده از يك سوي، و از ديگر سوي، به غبار روبي از شكل و شمايل شاكله اي كه نامش را«عشق» گذارده اي، بر مي كشاني؟ خدايا، خوبان تو از توصيف قلم من مستغني اند. آنان را به پروردگاري چون تو، وصف كننده است: « والصبح اذا تنفس» تنها توان و توش من به اين است كه در اكبريت و بزرگي تو، با تو هم عقيده باشم. و نيز بر اين باور باشم كه فهم بزرگي تو، با كندوكاو و توقف در اسماء و صفات تو، ممكن نيست. ما با تماشاي يك گل، يك حشره، يك لبخند، يك شهاب، بهتر به بزرگي تو راه مي بريم.
خدايا، قدم رنجه كن و به تماشاي يك قطره اشك بيا. قطره اشكي كه در خود، غريوستاني پنهان دارد. و طوفاني به قامت نوح. و اكسيري به حيات بخشي خضر. و مجتبايي به غلظت محمد. و عدالتي به قلم علي. و جام زهري به زيبايي حسن. و مظلوميتي از جنس حسين. و عفافي از تار موي فاطمه. خدايا با من به تماشاي يك مظلوم بيا كه ” آه ” اش، ظاهراً، باطن اركان آفرينش تو را مي لرزاند. با من به تماشاي ”عبدالله مؤمني” بيا كه اين روزها، در بند ۳۵۰ زندان اوين زنداني است. اطمينان دارم با من هم عقيده اي كه جمال بعضي از بهشتيان تو را مي شود در همين دنيا تماشا كرد. مردماني كه فزوني جمعيتشان بسيار قليل است، اما همين قلّت شان، ابر رحمتي است بر سر كثيري ديگر. خدايا بيا به تماشاي بهشت تو در همين دنيا برويم. با مردم، و پشت در خانه استيجاري عبدالله مؤمني به صف بايستيم. به همسر و فرزندان عبدالله سري بزنيم. در همان خانه اي كه بوي عبدالله را به حافظه اش سپرده. خدايا به من بگو چرا امروز مرا با ياد عبدالله آميختي؟ خود بگويم؟ شايد به اين دليل كه جراحت غربت اين مرد بي نشان، آسمان عاطفه تو را نيز مجروح ساخته است. تو، در عين حال كه خداي فهم، و خداي درك، و خداي عقلي، خداي عاطفه نيز هستي. خدايي كه از سوز بندگان غريب و دور افتاده اش مي گدازد.
خرداد ماه ۸۹ بود كه عبدالله را در بهداري عتيقه‌ي بند هفت زندان اوين ديدم. مكاني كه براي درك تميزي و بهداشت، بايد از هر كجاي كره زمين به سمت او شتاب كرد. همان جا بود كه قريب به بيست دقيقه از لبخند او، از فهم او، از نجابت او، از درستي او، و از مردانگي او ارتزاق كردم. خدايا تو شاهدي كه من به توصيف ذره اي از بزرگي عبدالله دست برده ام. شأن و بزرگواري او، در پيشگاه تو، قطعاً آشكارتر و بلند مرتبه تر است. عبدالله را مردي ديدم كه از آسمان تو اي خدا، هيچ نمي خواهد الا باران. آن هم نه براي خود، كه براي مردمان تشنه كامي كه زبان درخواستشان به لكنت افتاده و شهامت واخواهي حق خود را ندارند، و عبدالله به نمايندگي از آنان، به دامگاه زندان رفته، و در آنجا به سلاخي ناسزاگويان درافتاده است. خدايا، عبدالله، اين جوان بي نشان لرستاني را تو بركشيدي و بر چهار ستون فهم امثال من استوار ساختي. وگرنه من از كجا مي دانستم كه نوجوان چهارده ساله ما، آنگاه كه در شهامت برادر جوانش اشك مي ريخت، در هجده سالگي با همسر همو، كه ده سال از او بزرگتر بود، ازدواج مي كند و فرزند برادر را در آغوش مي كشد و بي پدري را از ذهن او مي زدايد؟
خدايا، من از بزرگان امنيتي و قضايي خودمان مي پرسم: چه شد كه از ادامه ضرب و شتم عبدالله خسته شديد؟ او را بزنيد. همچنان كه زديد. با مشت و لگد. با كابل. يك نفره. و چند نفره. بله، او را بزنيد و ناموسش را با تلخ ترين واژه هايي كه بلديد، و با ناسزاهايي كه مهارتش را داريد، دهان به دهان كنيد. همچنان كه ناگفته اي از چنته‌ي فحش هاي خود باقي نگذارديد. مجدداً سرش را در سطل مستراح سلول بازجويي فرو بريد. او را به فروبردن چوبي كه نجاران از به ‌در آوردنش عاجز بمانند، تهديد و تحقير كنيد. شما را به خدا اجازه ندهيد نعره‌ي بازجوها، آنگاه كه عبدالله را وحشيانه مي زنند و فحشش مي دهند، يكدم به خاموشي گرايد. مردم ما به اين موسيقي محتاج اند. موسيقي قدرت نوازي كه با نعره و فحش و ضجّه آميخته است. خدايا، مي خواهم به بزرگان امنيتي و قضايي خودمان پيشنهاد كنم: همچنان كه عبدالله مومني را مي زنيد و مادر و همسرش را به لجن ترين واژه ها مي آلاييد، از او بپرسيد: عبدالله ، فلان كارخانه بي صاحب را چگونه با نصف پول اجناسي كه در انبار داشت به صورت صوري خريدي و بالا كشيدي؟
و بپرسيد: اي عبدالله مومني، ثروت تريلياردي تو، ارتباطي به برادري و نسبت تو با بزرگان بازار كه ندارد؟ و بپرسيد: اي عبدالله فلك زده، چرا از بستگان نزديك رييس جمهور ما نشدي تا با واردات كاميون هاي مرگ، و با كشتن صدها نفر از مردم بي نوا، هيچ قانوني، و هيچ مجري قانوني به ابروي بالاي چشم تو اشاره نكند؟
خدايا، مي خواهم به بزرگان امنيتي و قضايي خودمان بگويم: تا مي توانيد عبدالله را لجن مال كنيد و خوب مشت و مالش بدهيد. آنگاه كه از نفس افتاد، از زير زبانش اين نكته ها را به‌در آوريد كه در واردات شكر و اتومبيل و دارو و موز وفروش مخفيانه نفت، چه بساطي به راه انداخته و چه اندوخته هايي از واردات ال.جي و سامسونگ براي خود پرداخته است؟
با لگد و مشت و كله به شكم و صورت او بكوبيد كه: چرا در جايي كه بزرگان، همگان مردم را به ضرب جهل و خرافه خواب مي كنند، تو بايد مردمان را به بيداري و احقاق حق خود فرا بخواني؟
خدايا مردان امنيتي ما، در زدن عبدالله مومني روي ساواك را سفيد كرده اند. مادر او را كه مادر شهيد، و همسر او راكه همسر شهيد است، با كثيف ترين الفاظي كه شايسته هيچ تنابنده اي مباد، ناسزا گفتند. تا او، به كاري كه نكرده بود،اعتراف كند. خدايا تو كجا بودي آنگاه كه عبدالله زير ضربات مشت و لگد و كابل بازجو ها بيهوش مي شد؟ و ناموسش به تاراج الفاظ لجني شعبان بي مخ هاي امنيتي مي رفت؟ مگر نه اينكه تو غيوري؟ و نسبت به بندگان خويش غيرتمندي؟ تو اي خدا، آن روز كه بازجوها، همسر سعيد امامي را با آن الفاظ سخيف، به تنگناي پاكدامني در مي انداختند، كجا بودي؟ مي دانم كه همانجا بودي و هاي‌هاي مي گريستي. هم به خاطر مظلوميتي كه پناهي جز تو نداشته و ندارند، و هم به خاطر تاراج مظلومي به اسم ”انقلاب اسلامي” كه در يغماي جماعتي كه ستون هاي قدرت را بغل زده اند، خنجرآجين مي شده است.
خدايا چرا به ”تنفس صبح” قسم خورده اي؟ كه صبح، و دميدن صبح، نفس مي كشد؟ كه تاريكي و جهل، رفتني است؟ و روشنايي و فهم در راه است؟
خدايا عبدالله مومني يك تحصيل كرده مسلمان است. شيداي سرافرازي سرزمين خويش است. از نكبت دزدي و ظلم بيزار است. او، زنداني كساني است كه به او مي گويند: چرا تو به خلاف كاري هاي ما معترضي؟ چرا گند ما را برملا مي كني؟ چرا مي خواهي بساط ويژه خواري هاي مارا بر چيني؟ تو را به رييس جمهور و مشاورانش چه‌كار؟ به وزرا، به سپاه كه نبايد در اقتصاد و سياست و عرصه هاي فرهنگي و اطلاعاتي و امنيتي ورود كند؟ به امامان جمعه، كه بايد باسواد و مردمي و مسئوليت پذير باشند؟ به روحانياني كه در همه كارها دخالت مي كنند و مسئوليتي نيز نمي پذيرند؟ به اين كه چرا به اسم اسلام، مردم را از مسلماني متنفر مي كنيم؟ و اسلام اختراعي خود را به سفره ناگزير مردمان پهن مي كنيم؟ و به روح و روان حق و آزادي و قانون و مردم صلوات مي فرستيم؟ و به صورت همه شان پوزخند مي زنيم؟
خدايا ، چرا گفته اي: ”والصبح اذا تنفس” ؟ تنفس صبح يعني: شب رفتني است؟ يعني صبح آمدني است؟ يعني صبح، درخشش، سربرآوردن نمرده است و نفس مي كشد؟ يعني عبدالله مومني ها در اختفاي زندان نيز سر به سامان آينده ي سرزمين ما دارند؟ يعني عبدالله مومني ها بر حق اند؟ و يك زماني، كه همچون صبح، بسيار نزديك است، از گرد راه خواهند رسيد و خبر از روشنايي خواهند آورد؟
پس بيا اي خدا، به تماشاي آناني برويم كه جمعيتشان فراوان نيست. اما بهشتي اند، و تو، به خاطر روح بلندشان، و شرافت فهمشان، و ارزشي كه براي انسان و انسانيت قائل‌اند، درهمين دنيا، بهشتي بودن آنها را به تماشا گذارده اي. سلام اي صبح. سلام اي عبدالله مومني.
و شما اي فرزندان بي نشان و راستين ايران زمين، بدانيد و آگاه باشيد كه: صبح زنده است و نفس مي كشد. درست مثل شما. و مثل آزادي.
سلام بر آزادي. و سلام بر خداي خوب!
منبع: وب‌سايت محمد نوري‌زاد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر