۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

نامه محمد نوري زاد خطاب به مردم : اي همه ايرانيان، شرمنده ام. شرمنده ايم. مرا و ما را ببخشاييد

جرس: محمد نوري‌‌زاد، نويسنده و فيلم‌ساز زنداني كه به دليل نگارش چندين نامه انتقادي به رهبر جمهوري اسلامي در زندان به سر مي‌برد، در نامه‌اي از زندان، اشاره به درخواست زندانبانان از زنداني‌ها مبني بر نوشتن "عفونامه" كرده است.

به گزارش سايت رسمي محمد نوري زاد، وي در بخشي از نامه‌اش آورده است: اين روزها، زندانبانان بند ۳۵۰، با تلسكوپ هاي فعال و سراسيمه خود، چشم به راه يك يا چند تقاضا نامه اند كه درآنها چيزي به اسم "عفو" و لابد با چاشني "رأفت اسلامي"، گنجانده شده باشد. من با اطمينان مي گويم به دليل همان غرامت هاي سرگردان، چشم انتظاري زندانبانان ما، راه به جايي نخواهد برد.

متن كامل اين نامه به شرح زير است:

در بند ۳۵۰ زندان اوين كه بودم، هر روز، نگاهم ازچهره اي به چهره اي ديگر مي لغزيد. از يك استاد كارآمد دانشگاه به يك دانشجوي برتر دانشگاه. از يك پير شريف و هوشمند به جواني نابغه و دردمند. در بند ۳۵۰ زندان اوين، اين نگاه ها بود كه در هم مي پيچيد و با هم سخن مي گفت و اين سكوت بود كه با همان نگاه هاي پر معنا به زانو در مي آمد. عجب روزگاري است اين روزها ! آن كه در زندان است، فوراني از خوبي ها با اوست ، و آن كه زندان بان است، چاره اي جز شرمساري ندارد. و چه پيچاپيچي است در ۳۵۰٫ رقص شايستگي ها، و رقص شرمساري ها ! و اين تاريخ است كه شرمساران اين روزگار ما را در هيبت طلبكاران و مدعيان و اسلحه به دستان، به سينه خود الصاق مي كند. من مي پرسم: راستي، ما را فردايي نيز هست!نيست؟ تو بگو: چه باك! اسلحه اي كه امروز در دست من است، فردا نيز خواهد بود. و من، از همين سكوت سلول خود فرياد مي زنم: اي من فداي آناني كه اگر چشمشان نمي بيند، گوششان، صداي گامهاي اضمحلال را مي شنود.

در بند ۳۵۰ زندان اوين، حدودا يكصد و پنجاه نفر زنداني سياسي، نشسته اند و روز ها را از پي هم به سيخ مي كشند. من معتقدم بر شانه هر يك ساعت از عمر اينان، غرامت سنگيني حمل مي شود. باز پرداخت اين غرامت هاي بيشمار، خواه ناخواه، به عرصه انساني مردمان ايران، و به ساحت پروردگاري خداي متعال ارجاع داده مي شود. اين روزها، زندانبانان بند ۳۵۰، با تلسكوپ هاي فعال و سراسيمه خود، چشم به راه يك يا چند تقاضا نامه اند كه درآنها چيزي به اسم «عفو» و لابد با چاشني «رأفت اسلامي»، گنجانده شده باشد. من با اطمينان مي گويم: به دليل همان غرامت هاي سرگردان، چشم انتظاري زندانبانان ما، راه به جايي نخواهد برد. چرا كه در بند ۳۵۰، يك برگ تقاضا نامه عفو، ۳۵۰ ميليون، نه، ۳۵۰ ميليارد، و اي بسا بيشتر ارزش دارد اما چرا هيچ زنداني سياسي دست به قلم نمي شود؟ من معتقدم ملات خوشبختي بشر، چيزي جزعقل نيست. ملاتي كه_ شرمنده ام _ در كانون حاكميت ما، كمتر به كار گرفته مي شود. اي عجب، حاكمان ما در يك قدمي خوشبختي ايستاده اند و بر سر خويش مي زنند.آيا يك نفر از يكصد و پنجاه نفر زندانيان بند ۳۵۰، روي برگه اي خواهد نوشت: العفو، مرا ببخشياييد؟

من كه اين استعداد را در آن يكصد و پنجاه نفر نديدم! هرگز !!!

در بند ۳۵۰ زندان اوين، يكصدو پنجاه جوان و پير به جرم اقدام عليه امنيت ملي، زنداني اند. من با اطمينان و از سر صدق مي گويم كه امنيت ملي ما در جاهاي ديگر و توسط كسان ديگرآسيب ديده و مي بيند. اين افراد را مي توان در كنار آقاي احمدي نژاد و هم با خود ايشان ديد، و هم در مجلس سست، و هم در دستگاه قضايي كه چيزي به اسم شوخي را در قامت قضاوت به مردم قالب مي كند.

به اين مي انديشم كه اژده هاي موجود در اسطوره هاي كهن آريايي، كه سه كله و سه پوزه و شش چشم دارد، اكنون سر برآورده است. نه از صف اشقيا، كه از صف دوست و نه از باب استعاره اي كه راه به طعنه و مطايبه مي برد. بلكه در حوزه حقيقتي مطلوب. اين اژده ها، بر خلاف نام نامباركش و صورت هيولاگونش، اين بار چهره اي خواستني دارد. با هر سري كه از او_به تيغ جفا_ مي برند و قطع مي كنند، سري ديگر، و سرهايي ديگر مي رويد و بر مي آيد. اين اژده ها، چه مي تواند باشد جز قلم؟و جز حق؟ و معصوميت تاريخي به تاراج رفته ايرانيان؟ اين اژده ها، مردي است، مردانگي است. و : خون هاي به ناحق ريخته شده مردمان ايران اين روزگار.

"شمع" از ديربازتاريخ، در دسترس بشر بوده است. يك وسيله كمك آموزشي مدام. چيزي كه در سكوت مستمر خود، با انسان ها سخن مي گفته است. اين كه : نور بيفشان، گرچه به نابودي خودت بيانجامد. و باز اينكه : نورافشاندن و راه نماياندن، به آب شدن منجر مي شود.

من در بند ۳۵۰، يكصد و پنجاه مشعل ديدم. مشعل هاي مشتعل. مشعل هايي كه شب و روز مي سوزنند و آب مي شوند و راه تاريخي ما را نشان ما مي دهند. مشعل هايي كه به هر كجاي تاريخ اسطورگي سرزمين ما مي تابند و گنجينه اي ازخردمندي ها و هوشمندي ها برمي آورند. كه اگر مارهاي شانه ضحاك، نشان از حرص و آز او دارند، مغز جوانان ايراني_كه به تغزيه ماران شانه ضحاك برده مي شدند_ حكايت از به تخت نشيني آز، به جاي خرد دارد. امروز اما،اين اسطورگي، دوباره سر برآورده و جان گرفته و به دگرديسي بايسته خويش پاي نهاده است. و آن، برآمدن از دل مرگ، و شكفتن از پهنه ي پژمردگي، و درخشيدن از متن تاريكي، و جوشش از وادي بهشت، و بر فرازآمدن از قعرعمق، و پايداري و پيروزي از خيمره شكست هاي ظاهري است. و چه چشم اندازي است : رقص پيروزي.

و اما من از همين زندان اوين، و شب ها و روزهاي بلاتكليفي اش مي خواهم تقاضاي عفو كنم. با اين حيرت، كه زندانبانان، برگه ي تقاضانامه ي مرا به هيچ نيز نمي خرند.

چرا كه مخاطب اين تقاضانامه من، آنان نيستند،بلكه شما مردميد. معتقدم هيچ شرمي نافذتر و برنده تر از شرم پوزش نيست. همه شما يك سو، و من، يك سو. شما پرخاشگر، ومن، سر به زير و خاموش. شما طلبكار و مدعي، و من مقروض و بي كس. شما دور تا دور، و من در ميانه. عجب عرصه اي!رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست. رقص پوزش!

گزيده اي از متن تقاضانامه عفو من. تقاضانامه عفو ما:

اي همه ايرانيان، از اين كه امروزه در جهان، آوازه نيكي با شما نيست، شرمنده ام. شرمنده ايم. مرا و ما را ببخشاييد. از اين كه من، ما، زندگي شما را با ريا و تزوير و دروغ و بي عدالتي آلوده ام، آلوده ايم، شرمگينم، شرمگينيم. مرا، و ما را عفو كنيد. العفو. العفو. العفو. اي همه ايرانيان، از اين كه به اسم دين، از ديوار اعتماد شما بالا رفتم، بالا رفتيم، و به اسم دين، ذخاير شما را به باد دادم، به باد داديم، و به اسم دين، موجبات نفرت شما را از دين فراهم كردم، فراهم كرديم، از شما پوزش مي طلبم. من اين نوشته را از دو قدمي مرگ براي شما مي نويسم. مرگي كه فراتر از تمايل من، مرا تعقيب مي كند. از اينكه من، ما، جلوي چشم جهان عقل، با شما بي عقلي كرديم، پشيمانيم. مرگ براي ما، و زندگي براي شما. رقص مرگ براي من، براي ما، و رقص زندگي براي شما. دنيا و آينده به كامتان.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر