۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

خلبان شهبازی به مدت دو ماه ممنوع از پرواز شد

 گزارش واشنگتن پست از گلایه های خلبان شهبازی; بي اعتنایي به یک قهرمان

یک خلبان ایراني که فرود اضطراري اش در یک ویدئو به نمایش در آمد، به مدت دوماه از پرواز منع شد.

در این ویدئو نزدیک شدن یک هواپیماي ایران ایر را مي بینیم که با چرخ جلوي بسته به باند فرودگاه مهرآباد نزدیک مي شود. کاپیتان هوشنگ شهبازي با استفاده از ترمز هاي زیر بال، تعادل هواپیما را تا فرود کامل، حفظ کرد و این درحالي بود که گروه نجات انتظار بدترین اتفاق را مي کشیدند.


هواپیماي بوئینگ 727 که 40 سال از عمرش مي گذرد از مسکو بازمي گشت. پرواز این هواپیما در اروپا ممنوع شده است اما همچنان اجازه پرواز به روسیه را دارد. هواپیماي دیگري از همین سري در ماه فوریه در غرب ایران سقوط کرد و در این حادثه 77 نفر کشته شدند.

شهبازي در گفتگو با رسانه هاي ایران گله کرد که مقامات ایراني هیچ قدرداني از تلاش هاي او نکرده اند، درحالی که او جان 94 مسافر و 19 خدمه پرواز را نجات داده است.

شهبازي به روزنامه اعتماد که منتقد دولت است، گفت: "آنها حتي براي تشکر تماس هم نگرفتند" در عوض به او گفته اند که براي تجدید قوا از حادثه اي که اتفاق افتاده و تحقیقات بیشتر دوماه خانه نشین بشود.

جمهوری اسلامی که به دلیل تحریم آمریکا نمی تواند به راحتی لوازم یدکي و تجهیزات هواپیما هایش را تهیه کند، سابقه اي طولاني در سقوط هواپیما دارد که باعث کشته شدن صدها نفر شده است. در ماه اکتبر، شرکت های سوخت هواپیما در اروپا، تحت فشار آمریکا، توافق کردند که از فروش سوخت به هواپیما هاي ایران خودداري کنند.

تلویزیون دولتي جمهوری اسلامی در قبال تاثیر تحریم ها و اقدام قهرمانانه کاپیتان شهبازي در سکوت فرو رفت. رسانه هاي داخلي هم اشاره ای به این موضوع نداشتند. مقامات ایراني به این حادثه که بیانگر تاثیرات تحریم و نیاز فزاینده به هوپیما هاي جدید است، بي اعتنایي مي کنند.

شهبازي به حادثه هواپیماي ارباس اي 320 در سال 2009 اشاره مي کند. خلبان این هواپیما، چزلي سالنبرگر، با دور کردن هواپیما از آسمانخراش هاي منطقه منهتن، هواپیما را روي رودخانه هادسن، نشاند و جان 155 مسافر را نجات داد و بدل به قهرمان ملي شد.

شهبازي گفت که او توقع چنین واکنشي را از سوي مقامات ایراني نداشته است اما آنها باید از همکارانش تقدیر مي کردند. او مي گوید : "آنها باید یک تشکر مي کردند؛ همین."

کاپیتان شهبازي به دلیل اینکه سقوط احتمالي باعث بسته شدن تنها باند فرودگاه بین المللي امام خمیني مي شد، از فرود اضطراري در این فرودگاه خودداري کرد. او مي گوید: "این حادثه مي توانست یک فاجعه براي ایران باشد، حتي از لحاظ سیاسي هم مي توانست یک فاجعه باشد."

سخنگوي ایران ایر اعلام کرد که هواپیما که خسارت جزئي دیده است بزودي تعمیر مي شود و به ناوگان هوایي ایران ایر باز مي گردد.

واشنگتن پست، 29 اکتبر

http://www.youtube.com/watch?v=IIBZTCP_JZ0

۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

يارانه سرپوش اخاذي و بالا رفتن تورم بي سابقه درايران

به گزارش ايران كارگر : يكي ازاعضاء كانون بازنشستگان تهران گفت درحال حاضرقيمت هارا دولت آزاد كرده است و گراني و چند برابر شدن قيمت ها بيداد ميكند ، اساسا دولت تحت پوش اينكه به مردم دارد يارانه ميدهد با گران كردن سوخت و هزينه هاي آب و برق چندين برابر آنرا دارد ازمردم ميگيرد و دادن مختصري يارانه سرپوش اين اخاذي و بالا رفتن تورم بي سابقه درايران است و اين موضوع باعث بدبختي بيش ازپيش مردم و فقر درجامعه شده است

به دنبال کشف توطئه تروریستی و همزمانی آن با گزارش آژانس اتمی توفان بزرگ در راه است

  آمریکا و عربستان، ستون فقرات جمهوری اسلامی را هدف قرار داده اند
  تحریم بانک مرکزی، خزانه مملکت را از درآمدهای نفتی تهی می سازد

همزمانی چند رویداد بار دیگر نام ایران را در صدر فهرست کشورهای بحران زده و بحران ساز قرار داده است. این رویدادها اگرچه در نگاه اول ماهیت جداگانه دارند و مرتبط با هم به نظر نمی‌رسند، اما پیوستن آنها به یکدیگر در شرایط خاص زمانی، مجموعۀ واحدی را تشکیل می‌دهد.
رویدادها عبارتند از: افشای توطئه قتل سفیر عربستان در آمریکا به وسیلۀ عوامل سپاه پاسداران، گزارش جدید دبیرکل آژانس بین‌المللی نظارت بر انرژی هسته‌ای درباره هدف‌های پنهان برنامه اتمی ایران و گزارش دبیرکل سازمان ملل متحد راجع به کارنامۀ سیاه جمهوری اسلامی در زمینه حقوق بشر.
رژیم تهران سعی دارد از اهمیت موضوع بکاهد و همۀ این وقایع را ادامۀ تلاش‌های بی‌حاصل «دشمنان» در ضدیت با انقلاب و اسلام جلوه دهد. «رهبر» جمهوری اسلامی که به او «ولیّ امر مسلمین جهان» لقب داده‌اند می‌گوید «مقامات آمریکایی با نسبت دادن یک تهمت مهمل و بی‌معنا به چند ایرانی، تلاش کردند تا جمهوری اسلامی ایران را مدافع تروریزم معرفی کنند. اما این جنجال رسانه‌ای وابسته به شبکه صهیونیسم بین‌المللی مثل سایر اقداماتشان بی‌فایده و بی‌ثمر ماند و برخلاف تصورشان به انزوای بیشتر خود آنها منجر خواهد شد».
در حالی که حقیقت جز این است و مسأله جدی‌تر از آن است که به یک «جنجال رسانه‌ای» تعبیر و تفسیر شود.
 
هفتۀ گذشته، هنگامی که وزارت دادگستری آمریکا از بازداشت یک شهروند ایرانی تبار به اتهام شرکت در توطئۀ قتل سفیر عربستان در ایالات متحده خبر داد، برخی ناظران ـ بیشتر، کسانی که افق روابط دو کشور را چندان تیره نمی‌بینند ـ آن را یک سناریو ناشیانه و باورنکردنی در عرصۀ جنگ‌های روانی تلقی کردند.
این نظریه البته متکی به دلایلی بود، از جمله سؤالاتی چون:
ـ مگر ممکن است دولتی که درگیر مشکلات ناشی از تحریمها و انزوای بین‌المللی است دست به چنین اقدام ابلهانه‌ای، آن هم به دست چند عنصر مشکوک بزند؟ جمهوری اسلامی چه نفعی از این اقدام در نظر داشت؟ در صورتی که به هر دلیلی، می‌خواست ضرب شستی نشان دهد، چرا سفیر عربستان در آمریکا را نشانه گرفت؟!
به این سؤالات، در تحلیل‌ها و تفسیرهایی که مطبوعات معتبر بین‌المللی با جدی گرفتن مسأله انتشار دادند، در روزهای بعد پاسخ داده شد.
درباره هدفگیری توطئه تروریستی، عطف به سند محرمانه‌ای که چند ماه پیش توسط «ویکی لیکس» انتشار یافت، تحلیلگران یادآور شدند سفیر عربستان سعودی همان کسی است که به آمریکائیان گفته بود باید در برخوردشان با رژیم تهران از موضع انفعالی دست بکشند و پیش از آن که نیش مار را بچشند سر مار را بکوبند.
در این سند آمده است «در 20 نوامبر 2007 عادل الجبیر سفیر عربستان در آمریکا، کاردار سفارت آمریکا و همکار او را در ریاض به ناهار دعوت کرد و به آنها گفت تحریم‌های اقتصادی برای مانع شدن از دستیابی ایران به سلاح اتمی کافی نیست. رژیم ایران اکنون عامل اصلی مشکلاتی است که آمریکا و عربستان در خاورمیانه با آنها درگیرند، به‌دلیل این که ایرانی‌ها عقیده دارند نفوذ آمریکا در منطقه رو به کاهش است و متقابلاً از موضع قدرت و قاطعیت برای پیشرفت مقاصدشان عمل می‌کنند.
عادل الجبیر همچنین از قول ملک عبدالله پادشاه عربستان به آمریکا پیغام داد که به‌عقیده وی «تنها با یک بار نمایش قدرت، می‌توان باعث توقف سیاست‌های توسعه طلبانۀ ایران و برنامه هسته‌ای این کشور شد.»
این جمله از سخنان عادل الجبیر که از قول ملک عبدالله گفته بود «باید سر مار را کوفت» در تهران چنین تعبیر شد که مقصود وی کشتن رهبر جمهوری اسلامی بوده است و به همین جهت، سپاه پاسداران از همان زمان مأموریت پیدا کرد جواب ملک عبدالله را با کشتن سفیر عربستان، آن هم در قلب آمریکا، بدهد و بدین وسیله قدرت نمایی کند.
شاید سخنان جسته و گریختۀ محمود احمدی‌نژاد نیز که اخیراً چند بار گفته بود ما جواب شما را در کشورهای خودتان خواهیم داد، بی ارتباط با چنین طرحی نبوده باشد.
و اما این که چنین طرحی، چرا چنین ناشیانه طراحی و اجرای آن به اشخاص غیرحرفه‌ای سپرده شده بود، پاسخش را در شیوه فرماندهی و تقسیم قدرت در سیستم حکومتی ایران باید یافت. در گذشته نیز، بسیاری از عملیات تروریستی و خرابکاری هدایت شده از سوی جمهوری اسلامی در خارج کشور به همین کیفیت انجام گرفته است تا اثر انگشت و رد پای آمران باقی نماند و رژیم، مستقیماً مسؤول شناخته نشود.
 
اقدامات بعدی آمریکا و عربستان
به هر صورت، این بار نحوۀ افشای توطئه قتل سفیر عربستان در آمریکا به گونه‌ای است که نمی‌توان تصور کرد اولاً یک سناریوی ساختگی در عرصه جنگ روانی و تبلیغاتی است، ثانیاً مانند موارد مشابه در همین محدوده باقی خواهد ماند. اطلاع رسانی، ابتدا توسط وزارت دادگستری و مقامات قضائی آمریکا صورت گرفت و هرکس مختصر آشنایی با سیستم حکومتی این کشور داشته باشد می‌داند دستگاه قضائی، بدون آنکه دلایل محکم درباره پرونده نداشته باشد، وارد بازی‌های سیاسی نمی‌شود.
از این گذشته، با ورود وزارت خارجه به صحنه و مداخلۀ شخص رئیس جمهور و اقداماتی که متعاقباً از سوی دولت آمریکا و دولت عربستان برای پیگیری موضوع از طریق مراجع بین‌المللی صورت گرفته است، جای تردید در جدی بودن موضوع باقی نمی‌ماند.
در گزارش‌های خبری این شماره، به طور جداگانه از اقدامات و تصمیمات آمریکا و عربستان آگاه می‌شوید.
خلاصه این که عربستان سعودی به طور رسمی از بان کی مون دبیرکل سازمان ملل درخواست کرد آنچه را که «توطئه نفرت انگیز» نامیده است به شورای امنیت ارجاع کند.
به موجب مقررات منشور ملل متحد، این گونه شکایات زمانی در شورای امنیت قابل طرح است که با صلح و امنیت جهانی در ارتباط باشد.
آمریکا و عربستان، این اقدام را صرف نظر از جنبۀ تروریستی آن، بخشی از عملیات جمهوری اسلامی در جهت ناامن ساختن منطقه می‌دانند.
دولت آمریکا با اعزام نمایندگانی به مسکو و پکن، که در راستای سیاست کلی و روابطشان با تهران، واکنشی تردیدآمیز نسبت به قضیه نشان داده‌اند، درصدد برآمد مدارک و دلایل قاطع و غیرقابل انکار در پرونده را به اطلاع مقامات آن دو کشور برساند تا جای تردید برایشان باقی نماند.
در همین حال، آمریکا و اروپا تحریم‌های جدیدی را علیه جمهوری اسلامی به معرض اجرا گذارده یا درصدد اجرای آنند.
تحریم شرکت‌های هواپیمایی ایران ایر و ماهان ایر، قدمهای نخستین در راه محصور کردن فضای هوایی ایران است.
اما تحریم کمرشکنی که آمریکا در نظر دارد، قرار دادن بانک مرکزی ایران در فهرست مجازات‌هاست بدین معنی که دولت آمریکا هرگونه معاملات و مراودات با بانک مرکزی ایران را مشمول تحریم قرار می‌دهد و به تمام کشورهای جهان اعلام می‌کند که هر گاه بانکی این تحریم را بشکند، آمریکا رابطه مالی و بازرگانی خود را با آن بانک قطع خواهد کرد.
چنین اقدامی در حکم شکستن کمر جمهوری اسلامی، بدون جلوگیری از جریان صدور نفت ایران با نیروی دریایی خواهد بود زیرا شرکت‌های نفتی بهای نفت و بنزین خریداری شده را از طریق بانک مرکزی به دولت ایران می‌پردازند و با مسدود شدن این مجرا، عملاً ایران از عواید نفت که مهمترین منبع درآمد دولت است محروم می‌شود.
 
گزارش آژانس
گزارش محکوم کننده آژانس بین‌المللی نظارت بر انرژی اتمی، ضربه نفس گیر دیگری است که در همین احوال بر جمهوری اسلامی وارد می‌شود.
منابع مطلع فاش کردند که یوکیا آماتو مدیرکل آژانس در گزارشی که برای ارائه به شورای حکام آماده کرده است جمهوری اسلامی ایران را به اقدام در جهت دستیابی به سلاح اتمی متهم می‌سازد.
شورای حکام آژانس، روزهای 17 و 18 نوامبر در وین اجلاس سالانه خود را تشکیل می‌دهد و به موجب پاره‌ای خبرها، گزارش مدیرکل در این اجلاس راجع به فعالیت‌های هسته‌ای ایران، با گزارش‌های پیشین به کلی متفاوت است.
روزنامه «فیگارو» چاپ پاریس، خبری انتشار داد که در آن از قول یک منبع مطلع آمده است «این گزارش یکی از مهمترین گزارش‌ها درباره هدفهای ایران از برنامه اتمی است و آژانس مدارک قاطعی در دست دارد که نشان می‌دهد جمهوری اسلامی به عملیات خود برای دستیابی به سلاح اتمی سرعت بخشیده است».
روزنامه «نیویورک تایمز» نیز در گزارشی نوشت:
«این اطلاعات، در صورت انتشار، ایران را بامسأله پاسخگویی به پرسش‌های فوق‌العاده دشواری روبه‌رو می‌کند.»
در گزارش این روزنامه هم‌چنین آمده‌است که مقام‌هایی که با یوکیا آماتو، مدیرکل آژانش بین‌المللی انرژی اتمی، صحبت کرده‌اند می‌گویند وی تاکنون از انتشار این اطلاعات حساس خودداری کرده ‌است زیرا از احتمال اخراج تمامی بازرسان خود از ایران و از دست رفتن امکان نظارت بر فعالیت‌های هسته‌ای ایران هراس دارد.
تامی ویـِتور، سخنگوی شورای امنیت ملی آمریکا، روز شنبه در موردمسأله انتشار این اطلاعات حساس از سوی سازمان ملل گفت که «ایالات متحده معتقد است یک ارزیابی جامع در این خصوص می‌تواند برای تعیین دیدگاه جامعه بین‌الملل نسبت به برنامه هسته‌ای ایران و کارهایی که باید در قبال آن انجام شود، حائز اهمیت فراوانی باشد.»

روابط ایران و لیبی


روابط سیاسی ایران ولیبی در سال ۱۹۶۷ و تنها یک سال پیش از به قدرت رسیدن معمر قذافی و در دوران ملک ادریس آخرین پادشاه لیبی برقرار شد.
روابط دو کشور در این سال ها بیشتر تحت تاثیر تحولات خاورمیانه بوده و قذافی به عنوان یک حکومت انقلابی رابطه گرمی با تهران دوران شاه نداشت. به طوری که روابط دو کشور در سال های منتهی به انقلاب ۵۷ از سطح سفیر کاهش یافت. اما پس از انقلاب و با توجه به روابط قذافی با جناحی از انقلابیون ایران نزدیک به آیت الله منتظری رو به گسترش نهاد.
سرگرد عبدالسلام جلود معاون قذافی و یاسر عرفات اولین میهمانان دولت جدید در بهمن ماه ۱۳۵۷ بودند. آیت الله منتظری در جلد اول خاطرات خود در صفحه ۴۳۷ نوشته است : جلود آمده بود به تهران و گویا او را خیلی تحویل نگرفته بودند. بنابراین آمده بود پیش من و خیلی گلایه می کرد.
شاید این تحویل نگرفتن ناشی از گم شدن امام موسی صدر رهبر ایرانی شیعیان لبنان بود که در تاریخ سوم شهریور ۱۳۵۷به لیبی رفت و هرگز بازنگشت. برخی از اطرافیان آیت الله خمینی که از بستگان صدر بودند، تصور می کردند که می توانند گرهی از این پرونده بگشایند.
اما جنگ ایران و عراق و گرایش لیبی به ایران موجب گرمی مجدد روابط دو کشور شد. محسن رفیق دوست اولین و آخرین وزیر سپاه در ششم بهمن ۱۳۸۸در مصاحبه ای با نشریه شهروند امروز گفته است: در سال ۶۲ به همراه سردار وحید و سردار رحیم صفوی به لیبی رفتم و با قذافی دیدار کردم. گفت چی لازم دارید؟ من هم گفتم موشک. همانجا به رییس دفتر خود گفت۱۰ فروند موشک اسکاد بی به ایران بدهید. وقتی ما در حال بازگشت به ایران بودیم، آقای خامنه ای که رییس جمهوری بودند به لیبی رسیدند.
اما ناظران می گویند که بازداشت و اعدام سید مهدی هاشمی و برکناری آیت الله منتظری در روابط دو کشور تاثیر منفی داشت. تاثیری که هرگز به روشن شدن سرنوشت پرونده مفقود شدن امام موسی صدر کمکی نکرد.
منوچهر متکی وزیر امور خارجه سابق ایران آخرین مقام بلندپایه ایرانی است که در دی ماه ۱۳۸۸ از لیبی دیدن کرده است.

اردوغان در ترکيه و اردوغان در دنيای عرب


Turkey's Prime Minister Tayyip Erdogan addresses the media in Ankara October 19, 2011
عکس از: Reuters
رجب طيب اردوغان، نخست وزير ترکيه، به قهرمان خيابان های کشورهای عرب بدل شده است، رهبری که مصمم است موقعيت و اعتبار کشورش را در منطقه ارتقا دهد. از تعادل بين اسلام و سکولاريسم سخن می گويد و از الگوی دموکراسی در ترکيه تقدير می کند.
همه مردم در ترکيه از رهبری آقای اردوغان راضی نيستند. استانبول يک شهر سکولار و متجدد در کشوريست که اکثريت آن مسلمان هستند. جوانان در اين شهر سيگار می کشند، مشروبات الکلی می خورند، بدن هايشان را خالکوبی می کنند و در پارک های عمومی شهر اسکيت می کنند. اما، وقتی پای سياست می رسد، مکالمه قطع می شود.
يک شهروند ترکيه می گويد: من نمی خواهم زياد حرف بزنم، اما ما بيشتر به سمت اسلامی شدن می رويم تا سکولار بودن. اين روزها ممکن است ما را برای داشتن تفکراتمان تنبيه کنند.
رجب اردوغان برای بسياری در ترکيه و خارج از آن کشور، از احترام و محبوبيت برخوردار است. حسين چيليک، سخنگوی حزب آقای اردوغان - حزب حاکم - می گويد: برنامه محافظه کارانه آقای اردوغان برنامه اعمال اختناق و سرکوب نيست. صحبت از رهبری مستبدانه و يا اين که ما به سمت يک رژيم توتاليتر حرکت کنيم، هيچ ربطی به واقعيت جامعه ما ندارد.
در همين حال شهروندانی نظير کانسو اِرغون و دوستانش در دنيايی که از طريق اينترنت به هم متصل است زندگی راحتی در ترکيه دارند. آن ها در ايی بِی جواهرات می خرند. بلاگ می نويسند، در کلوب های محلی برنامه اجرا می کنند و البته از سياست دوری می جويند.
اما ارغون می گويد اگر آزادی ها را محدود کنند مردم اعتراض خواهند کرد و اضافه می کند: در ترکيه مردم کلا ساکت هستند. زياد اعتراض نمی کنند، برای اينکه عادت کرده اند، سکوت کنند. دولت به مردم اجازه اعتراض نمی دهد. اما اگر يک تغيير کلی بر خلاف آزادی های مردم صورت گيرد، آن وقت واکنش نشان می دهند. اميدوارم اين طور باشد.
فاروق لوغلو، از حزب جمهوريخواه مردم، حزب اپوزيسيون، معتقد است مردم از سخن گفتن می ترسند. او می گويد: دموکراسی ترکيه و سبک زندگی غربی از سوی حزب آقای اردوغان تهديد می شود. آن ها می خواهند از وسعت سکولاريسم بکاهند و بيشتر، کشور را به سمت جهان بينی مذهبی سوق دهند.
فاروق لوغلو می گويد: دولت ده ها خبرنگار را زندانی کرده است. از سايت هايی چون يوتيوب جلوگيری کرده و کلاً يک فضای وحشت به وجود آورده است. مردم فقط از اين نمی ترسند که با شما صحبت کنند، آن ها حتی می ترسند با خودشان صحبت کنند. سيستم های وسيع برای شنود مکالمات وجود دارد و اين مشکلی است که متاسفانه بر رفتار همه ما تاثير گذاشته است.
جوانان ترکيه به کشورشان افتخار می کنند سرنوشت جوانان ترکيه در گرو آن است که چگونه آقای اردوغان مسير بين القای يک ايدئولوژی محافظه کارانه و حق آزادی بيان را بپيمايد.

لشگر طوطيان شهد و شکر! شکوه ميرزادگی

اکنون که حکومتی بر سرزمين ما مسلط است که، هم در نظر و هم در عمل، جز مرگ و سياهی و اشک برای ما چيزی ندارد، پيوستن به خيل خرم‌دينان و شادی‌خواهان و مبارزه با مرگ‌انديشی روزبه‌روز جان تازه‌ای می‌گيرد. در واقع، روزبه‌روز "لشگر طوطيان شهد و شکرِ" ما بر قشون شکست‌خورده‌ی مرگ‌انديشان پيشی می‌گيرد
اگر چه حکومت های ديکتاتوری هنوز در گوشه و کنار اين جهان باورمند شده به سالاری حقوق بشر ما نفس می کشند و هر يک به نوعی به بيدادگری و خفه کردن مردمان تحت تسلط خود مشغولند اما، به باور من، در حال حاضر حکومتی به بدی حکومت اسلامی در ميان اين ديکتاتوری ها وجود ندارد زيرا علاوه بر همه ی بلاهايی که نتيجه ی حضور ديکتاتور و ديکتاتوری است ـ يعنی گسترش دروغ، پنهان کاری، فساد، فحشا، دزدی، زندان و شکنجه و کشتار و اعدام ـ و نيز علاوه بر اِعمال انواع تبعيض های جنسيتی و مذهبی و فرهنگی (که همه به خاطر ماهيت مذهبی رژيم است)، بدبختی های ديگری را نيز بر ميليون ها انسان سرزمين مان تحميل می کند که سرچشمه ی آنها احاديث و «حل المسائل» هايی است که يا در دوران قرون تاريک تاريخ وطن مان نوشته شده اند و يا در عصر ما کسانی آنها را می نويسند که هيچ آشنايی با، و شناختی از آنچه که «علم» خوانده می شود ندارند. اين «منابع»، که بيشترشان حتی از اهميتی تاريخی ـ مذهبی نيز برخوردار نيستند، در سرزمين ما به عنوان «اوامر واجب الاجرای الهی» شناخته می شوند و حاکمان به استناد از آن ها اجازه نمی دهند که مردمان سرزمين ما از ساده ترين مواهب زنده بودن و انسانی زيستن برخوردار باشند. يکی از اين مواهب شاد زيستن و شاد بودن است که بنا بر اساس گفته ی اين دسته از ملاها و آيت الله ها گناه آلوده است و آن چه بايد به جايشان نشاند چيزی نيست جز رنج و تاريکی و اشک و مرگ انديشی.
نمونه چنين تفکری را به طور روزمره در ايران شاهد هستيم که يکی از آن ها مربوط می شود به ماجرای عکس های شادی از «پانزدهمين جشن بزرگ سينمای ايران» در ماه گذشته که به قول يکی از هنرمندان، که اخيرا ايميلی برايم فرستاده، از آن زمان تا کنون برخی از مدعوين اين جشن و روزنامه نگاران به طور جدی درگيرش هستند.
ماجرا از اين قرار است که ماه پيش خبری در نشريات رسمی و دولتی منتشر شد، مربوط به همين جشن. برخی از اين نشريات، دانسته يا نادانسته، عکس هايی را از هنرمندان و يا افراد ديگری که در آنجا بودند منتشر کردند که از وجود مجلسی شادمانه خبر می دادند. اما ظرف چند ساعت، به دستور وزارت اطلاعات و يکی از آيت الله ها ناچار شدند آن ها را از صفحات خود حذف کنند. فکر نکنيد که در اين عکس ها کسی روسری سرش نبود، يا دامن تنگ و چسبان پوشيده بود، و يا ـ خدای نکرده! ـ اهانتی به مراجع عاليقدر، يا ولايت فقيه، يا آيت الله و حتی امام جمعه ای ديده می شد، نه! در اين عکس ها، که چندتايی هم بيشتر نبودند، تنی چند در حال خنديدن نشان داده شده بودند. بله، همين خنده ی ساده و طبيعی که قرار است در مواقعی بر لبان انسان سالم ظاهر شود از صفحات روزنامه ها حذف شد و به جايش عکس هايی گذاشته شد که بيشتر به مجلس ترحيم شباهت داشت.

چرا ما را از خنديدن منع می کنند؟
از علامه ی مجلسی، که او را از بزرگان عالم تشيع می شناسند و از صدر تا ذيل حکومت اسلامی به گفته هايش احترام می گذارند، گرفته تا آيت الله خمينی در اهميت اشک ريختن سخن گفته اند. و اين دومی اصلاً فتح سرزمين ما را با «گريه ثواب دارد» آغاز کرد.
البته تا دلتان بخواهد از اين گونه علمای ريز و درشت وجود دارند که، به نقل از امام های مختلفی که هيچ کدام شان را نديده اند، در وصف گريستن و توی سر و سينه زدن سخن رانده و مطلب نوشته اند. در اين «منابع» پاداش گريستن و اندوه زده بودن بخشايش همه ی گناهان است و رفتن به بهشت اعلی و استفاده از «مزايا» ی آن. مثلاً، همين جناب علامه ی مجلسی از امام باقر نقل می کند که «هر آن کس که در مصائبی که بر امام حسين رفته است از چشم هايش حتی به اندازه ی پر پشه ای اشک بريزد، گناهانش حتی اگر به اندازه کف دريا باشد آمرزيده می شود.
اما کاش اين «علما» با همين اندازه گريه کردن دست از سر مردم بر می داشتند و گاهگاه اجازه ی خنديدن هم به آن ها می دادند. ولی چنين نيست. خنده از ديد اين علمای حديث ِ بيهوده گوی چندان هم کار ساده ای نيست و، آن گونه که ايشان می فرمايند بر سه نوع است که تازه بهترين آن ها «مستحب» شناخته می شود.
اين سه نوع خنده عبارتند از : «خنده ی ممدوح، خنده ی مباح، و خنده ی مزموم». ممدوح خنده ای است که فقط به شکل تبسم بر لب ها می نشيند بدون آن که دندان ها ديده شوند. اين خنده از ديد اين علما «مستحب» است. محمد کلينی، در کتاب «دارالکتب الاسلاميه»، جلد دوم، ص ۶۶۴، می گويد: «خنده ی مومن به صورت تبسم است». و در همين کتاب از امام جعفر صادق نقل می کند که: «در موقع خنده نبايد{حتی} دندان های جلوی دهان ديده شوند که در اين صورت عمل ناپسندی انجام داده‏ای و کسی که بدی مرتکب می‏شود از شبيخون در امان نمی‏ماند». و محمد باقر مجلسی نيز، در بحار الأنوار، ج‏۳، ص ۵۹ می گويد: «سيره پيغمبر (ص) اين بود که خنده ی ايشان از تبسم تجاوز نمی¬کرد».
و اما خنده ی مباح «خنده ای است که از حد تبسم تجاوز کند {ولی} به حد قهقهه نرسد. البته به شرط اينکه گناهی در اين کار نباشد». که از اين «گناه در خنديدن» هم هزار نوع تعبير و تفسير شده است.


و اما، از نظر اين آقايان، خنده ای که «مذموم» بشمار می رود «قهقهه» و يا به صدای بلند خنديدن است. ملا مهدی نراقی، در کتاب «جامع السعادت»، جلد دوم، ص ۳۰۰، می گويد: «قهقهه ـ يعنی با صدای بلند خنديدن به گونه ای که از دور صدای خنده ی انسان شنيده شود ـ مذموم است». و حر عاملی در کتاب «وسائل الشيعه» اش می گويد که «قهقهه کار شيطان است». در روايت ديگری از همين جناب آمده است که «اگر صدای خنده‏ات به قاه‏قاه بالا گرفت، بعد از آن که از مستی خنده باز آمدی بگو: "بار خدايا از من نفرت مکن"».
اثرات بد ديگری که اين آقايان برای خنده ی بلند و زياد و قهقهه می شناسند چنين شرح داده شده: «از ميان رفتن نور علم و حس تشخيص، تاريک شدن و بالاخره مردن قلب، از بين رفتن وقار انسان، سبک مغز بودن، و بی خبری از قيامت». محمدباقر کمره ای در کتاب «منهاج ‏البراعة»، جلد ۲۱، ص ۱۸۷ می گويدکه: «چون خنده دلالت بر غفلت و فريب خوردگی انسان دارد مانع تفکر و عبرت و توجه به مبداء و معاد می شود و برای همين است که خنده در اطفال و ديوانه¬ها بيشتر از ديگران عارض می شود».
ملا احمد نراقی در همان کتاب معراج السعادت خودش با حيرت می گويد که: «کسی که مرحله‏ای همچون مرگ در پيش رو دارد، خانه‏ای ابدی همچون آخرت منتظر اوست، دشمنی همچون شيطان همواره در کمين اوست، دو فرشته همواره در کنار او هستند و تمام اعمالش را می نويسند، عمرش همچون برق در حال گذر است، و منزلش يعنی دنيا محل صد هزار گونه خطر باشد، خنده و شوخی زياد برای او معنی ندارد مگر از روی غفلت و بی‏خبری». که البته اگر اين «استاد» اکنون و در زمان حکومت اسلامی می زيست بر فهرست اين صد هزار گونه خطر بسيار می افزود و توضيحات بهتری می داد.
و اما اين جماعت در همين گونه رساله ها و کتاب ها، ضمن حيرت از اين «بيماری!» يعنی خنده که گريبان مردم را می گيرد، روانکاوانه فکر مداوی آن را هم کرده اند. شيوه ی مداوای اين بيماری را می توانيم در کتاب علم اخلاق اسلامی ملا احمد نراقی، پيدا کنيم: «راه درست اين است که آدمی دل را از هر چيزی جز ياد مرگ که در پيش روی دارد تهی کند و همچون کسی باشد که بخواهد سفر درازی برود و در مسير راه، بيابان های بی‏آب يا دريای خطرناک باشد... کسی که به اين نحو به ياد مردن باشد و مکرّر ياد آن کند، در دل او اثر می‏گذارد و در نتيجه سرور و نشاط او به دنيا کم می‏شود و نفسش از آن باز می‏ايستد و از آن دل شکسته می‏شود و آماده مرگ و سفر آخرت می‏گردد.».( جلد چهارم، ص ۵۵)

اهميت خنده در دنيای امروز
در علم روانشناسی و حتی پزشکی ِ امروز خنده از مهمترين ابزار سلامت انسان محسوب می شود و هر جستجوگری می تواند صدها مقاله تحقيقی پيدا کند که در آن به اثرات معجزه آسای خنده، چه برای تعادل روانی، و چه به عنوان نوعی ورزش برای تحريک عضلات و گردش خون در بدن، و چه به عنوان ابزار ساده و زيبايی برای بالا رفتن مقاومت و رويارويی با افسردگی، انزوا، و حتی بيماری ها و دردهای فيزيکی اشاره شده است.
در عين حال، اغلب حکومت ها، حتی حکومت های ديکتاتوری سعی می کنند تا برای کاستن از فشارهای ناگزير اجتماعی، يا برای بالا رفتن انرژی کار کردن، و يا برای اين که به ديگران نشان دهند مردمانی شاد و خندان دارند، به مردم شان زنگ های تفريحی و سرگرم کننده ی مختلفی داده و در اين راه انواع سرمايه گذاری ها را انجام می دهند و خود بانی اجرای جشن های ملی گرفته تا ساختن انواع برنامه های سرگرم کننده شاد می شوند.
اما در کشور ما، که اکثريت مردم در رنج ناشی از فقر و فساد و تباهی دست و پا می زنند، نه تنها هر چه جشن ملی داريم ممنوع شده و اجرايشان جريمه و زندان دارد، مردم حتی اجازه ی تماشای تصوير لحظه ی شادمانی گذرای هنرپيشه هايشان را در روزنامه ها ندارند. (البته بگذيم از اينکه تعداد کمی از اين هنرمندان وقتی در کنار احمدی نژاد ها و رحيم مشايی ها و خيلی ديگر از سران حکومت قرار می گيرند برايشان ايراد شرعی و عرفی ندارد که بخندند و اظهار شادمانی کنند).

مرگ انديشان تا چه اندازه موفق بوده اند
اما در عين حال می توان پرسيد که به راستی حکومتی که همه گونه تلاش می کند تا ميليون ها ميليون انسان را آماده مرگ و سفر آخرت کند، به همراه آن همه عالمان دينی که قرن های قرن بر امر تحميل تفکر مرگ انديشی و عبوس بودن بر مردم سرزمين ما تأکيد کرده اند، تا چه حد موفق بوده اند؟
با نگاهی سريع به ادبيات (حتی کلاسيک) مان می بينيم که چگونه بزرگان فرهنگی تاريخ ما برخلاف جهت اين افکار کار کرده و، با مبارزه ای به راستی فرهنگی ـ مدنی، مقابل آن ها ايستاده اند: از حافظ شيرازی که خنده دلگشای معشوق را به پرده دری غنچه تشبيه می کند و يا آن را چون حديث قند می داند و معشوق را برای يک خنده شکرين کردن به خدا سوگند می دهد(۱) گرفته تا فردوسی که خنده را از آن مرد برنا می داند، و گوهر را در بندگی خنده می شناسند، و همگان را به سرکردن شب و روز با خنده و موسيقی فرا می خواند(۲)، تا سعدی مسلمانی که خنده را شاه کننده ی بندگان و خنديدن را با «شکر گرفتن جهان» يکی می داند(۳)، و تا مولانا که از دست همين ملا های خنده کش فرياد بر می آورد که: «طوطی شهد و شکر بوديم ما / مرغ مرگ انديش گشتيم از شما.
و همدوش اين بزرگان، و گويی در پاسخ به ندای سرور آفرين آنان، مردم ساده نيز با اجرای جشن های ملی در خانه های دربسته خويش، ساختن قصه ها، ضرب المثل ها و اصرار در خنديدن و شاد بودن، به هر قيمتی بوده اجازه نداده اند که اين جماعت «مرگ پيشه» در طی قرن ها قدمی در به ثمر رسيدن خواست شان به پيش بيايند.
اکنون نيز که حکومتی بر سرزمين ما مسلط است که، هم در نظر و هم در عمل، جز مرگ و سياهی و اشک برای ما چيزی ندارد، پيوستن به خيل خرم دينان و شادی خواهان و مبارزه با مرگ انديشی روز به روز جان تازه ای می گيرد. در واقع، روز به روز «لشگر طوطيان شهد و شکر ِ» ما بر قشون شکست خورده مرگ انديشان پيشی می گيرد.

Sh.mirzadegi@gmail.com
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ـ حافظ:

تاب بنفشه می دهد طره مشک سای تو
پرده غنچه می درد خنده ی دلگشای تو
****
ای پسته ی تو خنده زده بر حديث قند
مشتاقم از برای خدا، يک شکر بخند
۲ـ فردوسی:

لب مرد برنا پر از خنده شد
همی گوهر آن خنده را بنده شد
****
سراينده باش و فزاينده باش
شب و روز با رامش و خنده باش
۳ـ سعدی:

چو تلخ عيشی من بشنوی به خنده درآی
که گر به خنده درآيی جهان شکر گيرد
****
بنده کند روی تو صد شاه را
شاه کند خنده ی تو بنده را

از "منشور" تا "کنگره ملی"، تلاش‌های ناموفق اپوزيسيون ايرانی، ب. بی‌نياز (داريوش)

پرسشی که طرح می‌شود اين است: به راستی چنين پلاتفرم‌هايی ("منشور جنبش سبز" و "بيانيه پشتيبانان سکولار جنبش سبز") نشانگر چه هستند؟ کوتاه می‌توان پاسخ داد: تصور و تصوير کلی ما از جامعه آينده ايران. هر دو سند تلاش کرده‌اند تصور و تصوير آينده‌نگر خود را از جامعه ايران عرضه کنند. آيا موفق بوده‌اند؟ متأسفانه بايد گفت، هر دو جريان سياسی چندان موفق نبوده‌اند! ب. بی‌نياز (داريوش) ـ ويژه خبرنامه گويا
يکی از مهم‌ترين تدابير اپوزيسيون ايرانی تلاش برای يافتن يک چهارچوب فکری بوده تا بتواند نيروهای سکولار را در زير يک سقف جمع کند. اين تلاش‌ها به ويژه در اردوگاه چپ خود را در جريانات گوناگون «جمهوريخواه» نشان داد. با آغاز جنبش ضد استبدادی در ايران [جنبش سبز] اين تلاش‌ها اساساً خود را در يک سلسله برنامه‌ها برای اتحاد اپوزيسيون متبلور ساخت. مهم‌ترين اسناد در اين رابطه «منشور جنبش سبز» است که از سوی آقايان موسوی و کروبی تدوين شد و دومی توسط «پشتيبانان سکولار جنبش سبز ايران» که به ابتکار آقای نوری‌علا و ديگر کنشگران سياسی عرضه شده است. البته اسناد ديگری نيز وجود دارند که به علت عدم انتشار آنها مجبورم به آن يا آنها استناد نکنم.
در اين جا تلاش خواهم کرد که با تکيه به دو سند بالا کمبودهای آنها را نشان بدهم.
نخستين پرسشی که طرح می‌شود اين است: به راستی چنين پلاتفرم‌هايی نشانگر چه هستند؟ کوتاه می‌توان پاسخ داد: تصور و تصوير کلی ما از جامعه آينده ايران. هر دو سند تلاش کرده‌اند تصور و تصوير آينده‌نگر خود را از جامعه ايران عرضه کنند. آيا موفق بوده‌اند؟ متأسفانه بايد گفت، هر دو جريان سياسی چندان موفق نبوده‌اند!
علت ناموفق بودن اين پلاتفرم‌ها چيست؟ صرف‌نظر از مسايل و مشکلات فرهنگی [فرهنگ پراکندگی] که ميان ما ايرانيان جاری است، ولی خود اين پلاتفرم‌ها از اشکالات اساسی برخوردارند.

«منشور جنبش سبز» [ويراست دوم] – در اينجا «منشور» گفته می‌شود
«منشور» به چند بخش تقسيم‌بندی شده است: آغاز سخن، تولد جنبش سبز، اهداف جنبش، چشم‌اندازهای بنيادين، هويت سبز که خود از دو بخش‌ِ «گنجينه‌ی اسلامی» و «حق حاکميت مردم» است، ارزش‌های جنبش سبز، با زير مجموعه‌های «احترام به کرامت انسان‌ها و پرهيز از خشونت» و «عدالت، آزادی و برابری»، و سرانجام «راهکارها» که خود شامل ۱۲ بند است. (۱)

بيانيه‌ی پشتيبانان سکولار جنبش سبز ايران – در اينجا «بيانيه» گفته می‌شود
«بيانيه» پس از يک مقدمه‌ی کوتاه، مطالبات و تصور خود را از جامعه‌ی آينده ايران در ۱۵ ماده تدوين کرده است. ۱- رفع تبعيض عمومی، ۲- جامعه نوين بر اساس قوانين ناشی از اراده مردم، ۳- پايبندی به مواد اعلاميه‌ی جهانی حقوق بشر، ۴- تأکيد بر اصل تماميت ارضی، ۵- تأکيد بر هويت ملی ايرانيان، ۶- دسترسی همگانی به مشاغل دولتی [که ماده ۲۱ اعلاميه جهانی حقوق بشر است]، ۷- رفع تبعيض، ۸- تأکيد بر اصل مالکيت خصوصی [ماده ۱۷ اعلاميه جهانی حقوق بشر]، ۹- پذيرش تنوع فرهنگی ايران يا پذيرش جامعه اتنيکی ايران [توصيف وضعيت بدون ارايه يک ايده]، ۱۰- عدم تحميل ارزش‌های دينی يک گروه به ديگران، ۱۱- پذيرش کثرت و تنوع در جامعه ايران [بدون ارايه يک راه حل عمومی]، ۱۲- پاسخگويی مسئولان در مقابل مردم، ۱۳- آزادی تشکل‌ها، جمعيت‌ها و احزاب [ماده ۲۰ اعلاميه جهانی حقوق بشر]، ۱۴- آزادی مطبوعات و رسانه يا به عبارتی آزادی تبادل اطلاعات [ماده ۱۹ اعلاميه جهانی حقوق بشر] و ۱۵- خنثی بودن نيروهای مسلح و انتظامی يعنی اين نيروها مجاز نيستند که در فعاليت‌های اقتصادی و سياسی شرکت کنند. (۲)
برتری «بيانيه» نسبت به «منشور» در شکل و بيان:. «بيانيه» تلاش کرده ايده‌های خود را به طور فشرده بيان کند و مانند «منشور» به «داستان‌نويسی» متوسل نشود. برتری‌ِ محتوايی «بيانيه» نسبت به «منشور» اين است که به روشنی بر جدايی دين از کشورداری تأکيد کرده است.
ولی فصل مشترک «منشور» و «بيانيه» اين است که هر دو دچار کلی‌گويی و تکرار شده‌اند. «بيانيه» در اصل سوم خود، پايبندی به مواد اعلاميه جهانی حقوق بشر را اعلام می‌کند ولی در همين رابطه به جای تمرکز خود روی مسايل مشخص‌‌ِ ساختاری، به تکرار چند ماده از اعلاميه‌ی جهانی حقوق بشر می‌پردازد. يعنی دوباره مواد اعلاميه‌ی حقوق بشر را در کل طرح خود تکرار می‌کند. به جز اصول ۲، ۴، ۵، ۱۰، ۱۱ و ۱۲ که کلی‌گويی است، مابقی تکرار مواد اعلاميه‌ی جهانی حقوق بشر است که در اصل ۳ آمده است.
همين شيوه‌ی کلی‌گويی را «منشور» به کار برده است. «منشور» می‌خواهد به خواننده بگويد که تدوين‌کنندگان آن چه «تصوری» از جامعه‌ی آينده ايران دارند: يعنی تصور آنها از آزادی، عدالت، دموکراسی، حاکميت قانون و نوع حکومت [کشورداری] چيست.
«منشور» به جای پرداختن به موارد مشخص و نواقص ساختاری ايران به توصيف و درازگويی پرداخته است. به همه‌ی موارد اقتصادی، سياسی و مدنی اشاره کرده است، بدون آن که به طور مشخص به آنها بپردازد. برای نمونه، آزادی: «منشور» می‌گويد: «برقراری آزادی و برابری از اهداف انکارناپذير انقلاب اسلامی مردم ايران در سال ۱۳۵۷ است. پوشيده نيست که جنبش سبز نيز بر ضرورت دستيابی به آن اهداف والا تأکيد دارد.» ولی چگونه؟ منشور به عنوان راه حل همين مسئله، پاسخ می‌دهد: «اجرای بدون تنازع تمامی اصول قانون اساسی و بويژه اصول ناظر بر حقوق ملت (فصل سوم)، هدف و خواست تجديدناپذير و حتمی جنبش است.» در مورد «عدالت» منشور می‌گويد: «شأن عدالت در ميان ارزش‌ها و آرمان‌های جنبش سبز مرتبه اولی و اصيلی است. توزيع عادلانه امکانات و فرصت‌ها، چه در ابعاد اقتصادی، سياسی و اجتماعی، و چه در ابعاد ديگر حيات انسانی، از جمله اهداف خدشه‌ناپذير جنبش سبز است که لازم است برای دستيابی به آن، تمامی تلا‌ش‌های ممکن انجام بگيرد.» ولی چگونه؟ منشور پاسخی نمی‌دهد و به کلی‌گويی بسنده می‌کند. در حقيقت «منشور» مانند يک مجموعه از «آرزوها» است که اساساً به شکل «ارزشی» [هنجاری] بيان شده است. در صورتی که مشکل جامعه ايران «ساختاری» است. اين مشکلات ساختاری در سه حوزه‌ی سياست، اقتصادی و جامعه جا خوش کرده‌اند.

برای آن که ما بتوانيم «تصور» خود را از جامعه‌ی آينده ايران ارايه بدهيم لازم است که ابتدا بدانيم اشکالات ساختاری در جامعه ايران مدرن، از انقلاب مشروطه تا کنون، چه بوده است. ولی از سوی ديگر ما با واقعيت‌ِ حکومت دينی امروز نيز روبرو هستيم. از تلفيق کمبودهای ساختاری – تاريخی و شرايط کنونی بايد چهارچوبی پيدا کرد تا بتوانيم يک تصوير کلی و آغازين از جامعه‌ی آينده ايران ارايه بدهيم.
ارکان بنيادين
روی هم رفته سه اصل زير را می‌توان مبنای گفتگو و گفتمان قرار داد:
۱- جدايی دين و نهادهای دينی از حکومت و کشورداری
۲- خنثی بودن و غيرايدئولوژيک بودن دولت و مديريت کشوری
۳- پايبندی به سی ماده‌ی اعلاميه‌ی جهانی حقوق بشر

همانگونه که در بالا اشاره شد، «بيانيه» به طور مستقيم و غيرمستقيم ارکان بينادين بالا را پذيرفته است. در صورتی که منشور به صراحت به آن نپرداخته است.
۱- جدايی دين و نهادهای دينی از کشورداری
برای اجرا و تحقق چنين ساختاری بايد در قانون اساسی کنونی ايران يک بازبينی بنيادين صورت بگيرد. از اين رو، بايد تمام موادی که ناظر بر دينی بودن حکومت و نظام است از قانون اساسی کنونی ايران حذف شود.

جايگاه دين و نهادهای دينی
نوع حکومت آينده ايران، حکومتی است غيرايدئولوژيک يا خنثی. به همين دليل احکام يا قوانين دينی (شريعت) جايگاهی در قانون اساسی و حقوق اساسی ايران نخواهند داشت. اين اصل خدشه‌ناپذير‌ِ خنثی بودن حکومت بدان معناست که نهادهای حکومتی وظيفه‌ی تضعيف يا تقويت دين، اديان يا هر ايدئولوژی‌ِ ديگری را به عهده نخواهند داشت.
اساساً دين يک پديده‌ی تاريخی – اجتماعی است که می‌تواند در کنار تغيير و تحولات اجتماعی متحول شود و وظايف خود را از نو تعريف کند و حتا می‌تواند نه تنها يک جايگاه معنوی برای تقويت نظام دموکراتيک و رعايت حقوق بشر به خود اختصاص بدهد بلکه در پروژه‌های همياری‌های اجتماعی به جامعه کمک بزرگی برساند. به همين دليل، طبق تجارب تاريخی کشورهای سکولار، دين و نهادهای مدنی دينی می‌توانند به عنوان جزء يا اجزايی از کل جامعه‌ی مدنی و دموکراتيک ايران جای خود را باز کنند.

توضيح:
نيروهای سکولار و در اينجا «بيانيه» به «جايگاه دين و نهادهای دينی» نپرداخته است و به همين دليل نيز يک سلسله سوء تعبيرها را به همراه داشته است. «منشور» به نوبه‌ی خود هنوز «جايگاه دين و نهادهای دينی» را از عرصه‌ی سياسی خارج نکرده است. به طور کلی می‌توان گفت که «جايگاه دين و نهادهای دينی» از عرصه‌ی سياسی به عرصه‌ی مدنی انتقال می‌يابد و اين نهادها بايد در عرصه‌ی مدنی وظايف خود را از نو تعريف نمايند. دولت آينده به دليل خنثی بودن ايدئولوژيک خود نبايد در تقويت و تضعيف اين نهادها دخالت کند.

رفع نواقص ساختاری و تاريخی
الف: عدالت
عدالت تنها يک ارزش يا هنجار يا آرزو نيست که انسان بخواهد درباره‌ی آن به کلی‌گويی بنشيند [آنگونه که «منشور» توصيف کرده است!]. عدالت را می‌توان بنا به توانايی‌های معنوی و مادی هر کشوری به طور نسبی متحقق کرد: عدالت قضايی، عدالت اجتماعی و عدالت اقتصادی.

عدالت قضايی:
يکی از نواقص‌ِ تاريخی – ساختاری در جامعه ايران، نظام قضايی آن است. از زمان انقلاب مشروطه تا کنون نظام قضايی ايران همواره مهم‌ترين اهرم در دست قوه‌ی مجريه بوده است و اين نهاد هيچ گاه [به جز يک دوره کوتاه پس از انقلاب مشروطيت] از استقلال برخوردار نبوده است. نظام قضايی در ايران همواره سياسی‌کار بوده يعنی تابع حکومت يا دقيق‌تر گفته شود تابع شاه يا فقيه بوده است. از اين رو:
۱- اصلاح نظام قضايی ايران و ايجاد يک زيرساخت حقوقی و اداری برای استقلال آن، از وظايف فوری هر دولت دموکراتيک است. استقلال قوه‌ی قضاييه و قضات هم بايد در قانون اساسی تصريح شود و هم در حقوق اساسی جامعه ايران بازتاب يابد.

توضيح:
از زمان شکل‌گيری قوه‌ی قضائيه مدرن در ايران توسط علی اکبر داور (۱۳۰۵)، هنوز جامعه‌ی ايران نتوانسته است که نظام حقوقی مستقل و قايم به ذات بيافريند. اولين دستبرد به قوه‌ی قضائيه در زمان داور با فشار بيش از حد رضا شاه صورت گرفت که طی تفسيرهايی بر اصول ۸۱ و ۸۲ متمم قانون اساسی عملاً استقلال قضات منتفی اعلام شد. علی‌رغم مقاومت‌های دکتر محمد مصدق و يارانش، مجلس اين متمم‌ها را به تصويب رساند. اگرچه اين عدم استقلال بعدها در سال ۱۳۳۱ برداشته شد ولی بار ديگر، پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، قوه‌ی قضائيه و قضات برای هم هميشه به اهرم‌های سياسی حکومتی تبديل شدند.

۲- ايجاد يک دادگاه عالی که حافظ قانون اساسی باشد و به عنوان بالاترين مرجع قضايی کشور اعتبار داشته باشد. در حال حاضر اين وظيفه را شورای نگهبان به عهده دارد که جزيی از حکومت يا به عبارتی دقيق‌تر جزيی لاينفک از ساختار رهبری است. از سوی ديگر شورای نگهبان حافظ حقوقی و قانونی حکومت دينی نيز است.
۳- احياء وزارت دادگستری: در حال حاضر عملاً کشور ايران فاقد وزارت دادگستری است و اين وزارتخانه وظيفه‌ی پاسخگويی نظام حقوقی ايران را به عهده ندارد. قوه‌ی قضاييه و رياست آن که وابسته به رهبر است، اين وظيفه را به عهده دارد. در حال حاضر، وظيفه‌ی اين وزارتخانه به عزل و نصب اداری و نه حقوقی محدود شده است.

توضيح:
شورای نگهبان ۱۲ عضو دارد که ۶ نفر آنها توسط رهبر عزل و نصب می‌شوند و ۶ نفر ديگر آنها توسط رئيس قوه‌ی قضائيه برگزيده می‌شوند. با توجه به اين نکته که خود رئيس قوه‌ی قضاييه توسط رهبر عزل و نصب می‌شود، از اين رو، هم قوه‌ی قضائيه و هم شورای نگهبان از استقلال حقوقی برخوردار نيستند و وظيفه‌ی اين دو نهاد يعنی قوه‌ی قضائيه و شورای نگهبان، تحقق خواسته‌ها و نيازهای حکومت و رهبری است، يعنی ادامه و تداوم استبداد يا سلطنت مطلقه دينی رهبر.
قضات‌ِ دادگاه عالی بايد توسط نمايندگان مردم انتخاب شوند، و بايد از بهترين و کارآمدترين حقوقدانان ايران باشند.
استقلال قوه‌ی قضاييه و قضات، اصل اوليه برای استقرار دموکراسی در هر جامعه‌ی مدرن است. از اين رو، بايد گفت روی سکه‌ی ديگر دموکراسی، استقلال قوه‌ی قضاييه و قضات است.
بدون استقلال قوه‌ی قضاييه و قضات عملاً مواد ۶ [شناسايی شخصيت حقوقی انسان]، ۷ [برابری در مقابل قانون]، ۸ [حق برخورداری از حمايت حقوقی]، ۹ [حمايت شهروندان در برابر بازداشت خودسرانه و تبعيد]، ۱۰ [حق برخورداری از دادرسی علنی در يک دادگاه مستقل و بی‌طرف]، ۱۱ [احتمال بی‌گناهی و امکانات حقوقی دفاع از خود برای متهم]، ۱۲ [خدشه‌ناپذيری حريم خصوصی فرد و پشتيبانی قانونی از آن] اعلاميه‌ی جهانی حقوق بشر قابل تحقق نيست. همانگونه که می‌بينيم ۷ ماده از اعلاميه‌ی جهانی حقوق بشر به طور مستقيم به «استقلال قوه‌ی قضاييه و قضات» برمی‌گردد که ستون اصلی دموکراسی و حقوق بشر را تشکيل می‌دهد.

قوه‌ی مقننه به مثابه‌ی تنها مرجع قانون‌گذاری
۱- مجلس ملی بايد تنها مرجع قانونگذاری در ايران باشد و قوای ديگر يعنی قوه‌ی مجريه و قوه‌ی قضاييه موظف به اجرای قوانين تصويب شده توسط نمايندگان مردم هستند.
۲ - برای تشخيص مطابقت قوانين تصويب‌شده در مجلس با قانون اساسی می‌بايستی دادگاه عالی محافظت از قانون اساسی وارد عمل شود. اين دادگاه نه تنها «مطابقت قوانين تصويب شده با قانون اساسی» را مورد ارزيابی و قضاوت قرار می‌دهد بلکه هر شهروند می‌تواند در نزد آن از تخلفات دولت شکايت ببرد.
توضيح:
در حال حاضر در ايران هم شورای نگهبان و هم مجمع تشخيص مصلحت نظام در کنار مجلس شورای اسلامی دست به تصويب قوانين می‌زنند. اگرچه اين دو مرجع طبق قانون اساسی ايران فاقد صلاحيت قانون‌گذاری هستند. در ضمن در ايران يک دادگاه مستقل وجود ندارد که شهروندان بتوانند شکايات خود را از دولت يا حکومت نزد آن ببرند. اين مسئله در ماده‌ی ۸ «اعلاميه جهانی حقوق بشر» تصريح شده است. بنابراين برای تحقق دموکراسی و برابرحقوقی همه‌ی شهروندان در مقابل قانون بايد يک نهادی مانند «دادگاه حفاظت از قانون اساسی» وجود داشته باشد.

قوانين انتخاباتی
برای داشتن يک مجلس که نمايندگان آن بر موازين دموکراتيک انتخاب شده باشند، بايد قوانين انتخاباتی کنونی را به طور اساسی اصلاح کرد. بويژه آن بخش که مربوط به نامزدهای انتخابی می‌شود. در قوانين انتخاباتی فعلی اصل خنثی‌بودن يا غير ايدئولوژيکی نه تنها رعايت نمی‌شود بلکه به عنوان اساسی‌ترين معيار برای تشخيص صلاحيت نامزد انتخاباتی است [نظارت استصوابی].

ب: عدالت اقتصادی
نظام مالياتی

برای اجرای بخشی از عدالت اقتصادی در ايران ما به اصلاح اساسی نظام مالياتی نيازمنديم. نظام مالياتی ايران منسوخ و ناکارآمد است. فقط کارگران و کارمندان و اقشار ميانی کم درآمد ماليات می‌پردازند. از اين رو، اصلاح نظام مالياتی می‌تواند آغازگر يک عدالت اقتصادی باشد. دولت بايد مخارج خود و مخارج عمرانی را فقط و فقط از طريق ماليات‌ها تأمين نمايد و منابع مالی ديگر مانند نفت و گاز و ديگر منابع طبيعی بايد فقط صرف سرمايه‌گذاری و اشتغال‌زايی شود. نظام مالياتی ايران بايد به گونه‌ای سازماندهی شود که نظارت کامل بر انتقالات مالی همه‌ی شهروندان داشته باشد. از اين رو، مدرن کردن ساختار اداری و فنی اين اداره از الويت‌ها می‌باشد. از سوی ديگر به طور مشخص بايد «ماليات بر ارزش افزوده» که حدود آن را قانون تعيين می‌کند، در ايران متحقق شود.

ممنوعيت اقتصادی برای نيروهای نظامی، انتظامی و امنيتی
سرمايه‌گذاری کليه‌ی نيروهای نظامی، انتظامی و امنيتی در حوزه‌های اقتصادی يا مالی ممنوع است. اين اصل کلی اساساً شامل سرمايه‌های بزرگ می‌شود و حدود آن بايد توسط قانون تعيين گردد. [اين مورد در «بيانيه» روشن شده است]

تضمين‌های دموکراسی سياسی
الف: احزاب سياسی
۱- آزادی احزاب سياسی در هر جامعه مدرن ضامن‌ِ پلوراليسم (کثرت‌گرايی) سياسی است. از اين رو، فعاليت‌ آزاد احزاب سياسی بايد در قانون اساسی ايران تصريح شود. تنها مانع بر سر فعاليت يک حزب سياسی توسل آن به خشونت است که آن هم بايد توسط يک دادگاه مستقل صلاحيت‌دار تشخيص داده شود.
۲- فقط احزاب دموکراتيک هستند که می‌توانند دموکراسی در ايران را به گونه‌ای پايدار مراقبت کنند. از اين رو، برای تحقق شکل‌گيری احزاب دموکراتيک در ايران ما به يک «قانون احزاب» نيازمنديم تا ناظر حقوقی بر دموکراتيک بودن آنها باشد.

ب: سازمانهای غيردولتی
سازمان‌های غير دولتی پايه‌های اساسی جامعه مدنی و از ارکان پايدار دموکراسی می‌باشند. به همين دليل بايد تسهيلات حقوقی، اداری و مالی برای بسط و گسترش اين نهادهای مستقل از سوی دولت فراهم شود. اين تسهيلات می‌بايد در «قانون جعميت‌ها و تشکل‌های مدنی» روشن شود.

ج: سنديکاهای کارگری
در اين جا به ويژه بايد بر تشکل‌های حرفه‌ای (سنديکاها) تأکيد کرد که دولت نبايد هيچ گونه دخالتی در اين امر داشته باشد. شهروندان کارگر در طی مبارزات و مذاکرات خود با سنديکاهای کارفرمايان فرا می‌گيرند که چگونه از حقوق صنفی خود دفاع نمايند.

توضيح:
در حال حاضر يکی از موانع اساسی در راه تحقق دموکراسی در کشورهايی مانند ايران، روسيه، اوکراين و ديگر کشورها با پيشينه‌ی استبدادی، محدوديت‌های وسيع حقوقی و اداری برای سازمان‌های غيردولتی [ان. جی. او] است. اين دولت‌ها تلاش می‌کنند که «ان. جی. او»‌های ساخته و پرداخته‌ی خود را ايجاد کنند و آنها را به عنوان «سازمانهای غيردولتی» وارد سازمانهای بين‌المللی نمايند. «سازمانهای غيردولتی» را بايد حقيقتاً «چشم و گوش» جامعه مدنی ارزيابی کرد و کم بها دادن به آن، يعنی ناپايداری و ناقص بودن دموکراسی.
فعاليت آزاد احزاب سياسی، سازمانهای غيردولتی و سنديکاهای کارگری بازتاب دهنده‌ی مواد اعلاميه‌ی جهانی حقوق بشر هستند: ماده ۲۰ [آزادی اجتماعات و تشکيل جمعيت] و ماده ۲۳ [حق داشتن کار، برخورداری از دستمزد عادلانه و تشکل‌های صنفی].

امنيت شهروندان در مقابل قوای امنيتی و انتظامی
بنا بر تجربيات تاريخی در ايران و ساير کشورهای جهان، همه‌ی نيروهای امنيتی در ايران بايد در يک ارگان به نام «سازمان اطلاعات» سازماندهی شوند. اين ارگان بايد يکی از زير مجموعه‌های وزارت کشور (داخله) باشد و اين وزارتخانه پاسخگوی فعاليت‌های اين سازمان در مقابل مردم باشد. وظيفه‌ی اصلی سازمان اطلاعات آينده اساساً بر جمع‌آوری اطلاعات خواهد بود که در سه حوزه صورت خواهد گرفت: ۱- جمع‌آوری اطلاعات درباره‌ی جريانات ضد قانونی و خشونت‌گرا و شبکه‌های سازمانيافته‌ی فساد اقتصادی در داخل کشور، ۲- جمع‌آوری اطلاعات درباره‌ی فعاليت‌های جاسوسی به ويژه در نيروهای نظامی و ۳- جمع‌آوری اطلاعات در خارج کشور.
ارگان‌های کنترلی: ۱- کنترل ويژه: يعنی کنترل و نظارت توسط کميسيون ويژه امنيتی مجلس، ۲- کنترل عمومی: يعنی پاسخگويی و گزارش وزارت کشور در مقابل نمايندگان مجلس، ۳- کنترل توسط قوه‌ی قضاييه از طريق صدور احکام اجرايی، ۴- کنترل اداری توسط کميسيون‌ يا کميسيون‌هايی از سوی وزارت کشور

اصل جدايی: به واسطه‌ی سوء استفاده‌های فراوان نيروهای امنيتی، بايد «اصل جدايی نيروهای امنيتی و انتظامی» را در قوانين ايران تثبيت کرد [اين اصل در بسياری از کشورهای اروپايی رعايت می‌شود]. «اصل جدايی» بر اين است که وظايف نيروهای انتظامی (پليس) و نيروهای امنيتی از يکديگر جداست. نيروهای امنيتی فقط وظيفه‌ی جمع‌آوری اطلاعات در حوزه‌های ويژه‌ی خود را دارند و دستگيری و توقيف افراد احتمالاً خطاکار به عهده‌ی نيروهای انتظامی است که آن هم می‌بايستی با حکم دادگاه صورت بگيرد. به همين ترتيب نيز، نيروهای انتظامی مجاز نيستند که در امور نيروهای اطلاعاتی دخالت نمايند. «اصل جدايی» هر گونه‌ی وظيفه‌ی اجرايی مانند توقيف، حبس خاطی احتمالی و يا داشتن مکان‌های حبس را از نيروهای اطلاعاتی می‌گيرد.
اطلاع رسانی آزاد به عنوان ستون اصلی دموکراسی
شفافيت
مهم‌ترين راه مبارزه با فساد سياسی، اقتصادی و اجتماعی شفافيت است. يکی از ابزارهای مهم شفافيت اطلاع‌رسانی است. به ويژه دسترسی به اطلاعات اقتصادی و مالی مقامات دولتی و نمايندگان مجلس از اهميت تعيين‌کننده برخوردار است. شفاف‌سازی جامعه يکی از وظايف فوری و اساسی است و به همين دليل بايد از همان آغاز ابزارهای قانونی و زيرساخت اداری شفاف‌سازی جامعه آغاز شود. از اين رو، تصويب «قانون شفافيت» را بايد جزو وظايف عاجل خود دانست.

توضيح:
قانون شفافيت در بسياری از کشورهای جهان وجود دارد، مانند کانادا، مکزيک، آلمان و غيره. بدون پذيرش اصل شفافيت، ما عملاً بخشی از مواد اعلاميه‌ی جهانی حقوق بشر را پايمال کرده‌ايم، يعنی مواد ۱۸ [آزادی انديشه، وجدان و دين] و ۱۹ [آزادی عقيده و رسانه‌ای]. بنابراين، قانون شفافيت زمانی متحقق می‌شود که زيرساخت آزادی رسانه‌ای فراهم شده باشد. بدون تنوع رسانه‌ای رسيدن به اين هدف ناممکن است. از اين رو، آزاد کردن و خصوصی کردن رسانه‌ها و برداشتن موانع حقوقی برای رشد و توسعه‌ی اين شاخه‌ی اجتماعی – اقتصادی از اهميت ويژه برخوردار است.

ايران به مثابه‌ی يک جامعه اتنيک
الف: پذيرش اصل تنوع فرهنگی و ايجاد ابزارهای شکوفايی آن
ايران کشوری است چند زبانه و چند فرهنگی. زبان اساس هر فرهنگی را تشکيل می‌دهد. به همين دليل تحصيل و آموزش از ابتدايی تا عالی حق آن مردمانی است که زبان‌شان غير فارسی است. پذيرش اين اصل، پذيرش تنوع فرهنگی و رشد فرهنگ‌های گوناگون در يک واحد مرزی به نام کشور ايران است. بايد شرايط برای غير فارس‌زبانان به گونه‌ای فراهم گردد که هيچ کس در تماميت ارضی ايران احساس بيگانگی نکند.

ب: مشارکت در سرنوشت سياسی و اجتماعی
اين که مشارکت در سرنوشت خود برای فرهنگ‌های گوناگون در ايران چگونه يا به چه شکل سياسی متحقق خواهد شد بايد بر يک بستر دموکراتيک و مشارکت همه‌ی مردم که تبلور خود را در احزاب نشان می‌دهد، صورت بگيرد. ولی يک اصل خدشه‌ناپذير وجود دارد: جامعه اتنيک ايران بايد به گونه‌ای سازماندهی شود که مشارکت سياسی و اقتصادی همه‌ی مردم را فراهم سازد، به ويژه بخش‌های غير فارس که تاکنون به دلايل گوناگون به حاشيه رانده شده‌اند. اين موارد در « بيانيه حقوق افراد متعلق به اقليتهای ملی، نژادی، مذهبی و فرهنگی» تصريح شده است. (۳)

توضيح:
حقوق‌ِ انسان‌های متعلق به اقليت‌های فرهنگی و دينی در پروتکل تکميلی‌ اعلاميه‌ی جهانی حقوق بشر تحت عنوان «بيانيه حقوق افراد متعلق به اقليتهای ملی، نژادی، مذهبی و زبانی» [سال ۱۹۹۵] تصريح شده است. دو مورد در اين «بيانيه تکميلی» از اهميت تعيين‌کننده برخوردارند: ماده ۴، بند ۴ [تحصيل به زبان مادری] و بند ۵ [مشارکت سياسی اقليت‌ها در جامعه]. از اين رو، پذيرش تنوع فرهنگی نمی‌تواند جدا از پذيرش اين «بيانيه تکميلی» باشد. زيرا آنگاه اين پذيرش تا سطح يک شعار توخالی سقوط می‌کند. اين که جامعه دموکراتيک ايران در آينده چه راهکارهايی برای مشارکت سياسی اين «اقليت‌ها» پيدا خواهد کرد، موضوعی است که به آينده مربوط است. آن چه در اين جا اهميت دارد، پذيرش «بيانيه تکميلی» و اراده برای تحقق آن است.

ارزيابی
موارد بالا اساساً کيفيت ساختاری دارند. اين موانع، اساسی‌ترين موانع در راه تحقق دموکراسی در هر کشور استبدادزده هستند. ما همين نواقص را در کشورهايی مانند روسيه و ديگر جمهوری‌های آزاد شده از بلوک شرق گذشته مشاهده می‌کنيم. اين نواقص ساختاری همچنين در کشورهايی مانند اندونزی، مصر، تونس، ليبی و غيره هنوز به قوت خود باقی هستند. بنابراين، موارد ذکر شده بالا تنها مربوط به کشور ايران با پيشينه‌ی استبدادی نيستند، بلکه می‌توان گفت همه‌ی کشورهای استبدادزده را در بر می‌گيرد.

از سوی ديگر در اين جا بايد يک نکته‌ی بسيار مهم را توضيح بدهم. اين طرح اساساً برای بحث و گفتگو ارايه شده است و نه برای تشکيل يک جبهه يا اتحاد يا ائتلاف. زيرا محتوا بر شکل، حداقل در اينجا، مقدم است. در اين جا مهم اين است که ما اراده‌ی سياسی خود را چگونه شکل دهيم و می‌خواهيم در آينده از کجا آغاز کنيم.
روی هم رفته، کمبود اساسی «منشور» اين است که طولانی و ناروشن بيان شده. مفاهيمی مانند آزادی، عدالت و دموکراسی در «منشور» اساساً «ارزشی»، «هنجاری» يا «آرزويی» هستند و نه چيزهای واقعی و ملموس. در صورتی که انسان امروزی درک معين و مشخصی از آزادی، عدالت و دموکراسی دارد، حتا اگر اين درک ناقص باشد، ولی مشخص است. متأسفانه «منشور» اين «مشخص» بودن را نمی‌رساند. کمبود اساسی «بيانيه» در آن است که تدوين‌کنندگان آن اساساً می‌خواستند با سراسيمگی يک «ظرف» يا «قالب» سازمانی برای «آلترناتيوی» در برابر جريان ديگر يعنی «منشور» بوجود آورند. ولی بايد تأکيد کنم که بدون تلاش‌های تدوين‌کنندگان «منشور» و «بيانيه» ما امروز به بسياری از پرسش‌ها و بحث‌ها نمی‌رسيديم.
شايد لازم باشد که به ايده‌ی «کنگره‌ی ملی» نيز اشاره‌ای کنم. «کنگره‌ی ملی» پيش از آن که يک طرح فکری [محتوايی] باشد يک طرح قالبی [شکلی يا فرمی] است، يک «محل» يا «سقف» برای جمع‌آوری اپوزيسيون است. به اعتقاد نگارنده، اين نهايت «فرم‌گرايی» است. اگر اپوزيسيون ايرانی تاکنون نتوانسته متحد شود نه به دليل کمبود فرم يا اشکال سازمانی است بلکه علت اصلی آن عدم توافق بر سر يک چهارچوب فکری است.
به روشنی می‌توان گفت که اگر «بهار عربی» به طور نقشه‌مند در پی رفع اين موانع اقدام نکند، طولی نخواهد کشيد که اين «بهار عربی» به «زمستان عربی» تبديل خواهد شد. فرآيندی که ما در بسياری از کشورها با پيشينه‌ی طولانی استبدادی مشاهده کرده‌ايم.

۱- «منشور جنبش سبز، ويراست دوم»
http://radiokoocheh.com/article/90833

۲- «بيانيه پشتيبانان سکولار جنبش سبز»
http://www.radiofarda.com/content/backgrounderfullpage/1931123.html

۳- «بيانيه حقوق افراد متعلق به اقليتهای ملی، نژادی، مذهبی و فرهنگی» [پروتکل الحاقی اعلاميه جهانی حقوق بشر]
http://hoghoogh.online.fr/article.php3?id_article=120

هنر صراحت است نه کنايه، گفت‌وگوی اميد ايران‌مهر با محمد يعقوبی درباره تئاتر زمستان ۶۶، تاريخ ايرانی

"چرا تاريخ مردم نبايد به روايت هنرمندان نوشته شود. زمستان ۶۶ را اگر بخواهند ۱۰ کتاب پژوهشی درباره‌اش بنويسند هيچ‌کدام جای نمايشنامه من را نمی‌گيرد. موضوع اين است که چرا نمايشنامه‌ای درباره ۲۸ مرداد نوشته نشده است. می‌خواهم بگويم همين که من سال ۷۵، زمستان ۶۶ را می‌نويسم و می‌دانم که نمايشنامه مهمی درباره موشک‌باران ساخته نشده، نشان می‌دهد که يک اشکالی وجود دارد، اگر بخواهيم از اين منظر ببينيم. اشکالی که وجود دارد نبودن آزادی بيان منطقی و قانونی است"
مصاحبه‌ای داشتم، پرسشگر از قول ديگران می‌گفت مقاومت محمد يعقوبی در جدال با سانسور تبديل به همزيستی با مميزی شده است و فکر نمی‌کنی اين خوب نيست؟ پاسخم اين بود که حرف شما مثل اين است که به خانم‌هايی که حجاب را قبول ندارند بگوييم از خانه بيرون نياييد... اينکه اين خانم‌ها با روسری بيرون بيايند، يعنی با گشت ارشاد همزيستی کرده‌اند؟ اينکه چون برخی روی فلان موضوع حساس هستند پس درباره آن ننويسم نتيجه‌اش می‌شود يکسری نمايشنامه خنثی و بی‌ارتباط با زمانه. ولی من می‌نويسم و مثلا اگر نمی‌توانم فلان واژه را به کار ببرم به جايش می‌نويسم «۲۵!» به نظر من تا جايی که می‌شود بايد نوشت. ۲۵ مانند آن روسری اجباری است
داستان از يک سوال شروع می‌شود، سوالی که ظاهراً مرد نويسنده از همسرش می‌پرسد، اما تا برسد به جواب ذهن مخاطب را درگير می‌کند. در هر سنی باشيم می‌دانيم دهه ۶۰ دهه پرماجرايی بوده. سال‌هايی که از صبح تا شام مرتب خبرهای گوناگون به گوشمان می‌رسيد. يکی خوابمان را می‌آشفت و ديگری تعجب‌مان را برمی‌انگيخت. چه بوديم و چه نبوديم از اين پرماجرايی آگاهيم و هر چيز که رنگی از آن سال‌ها داشته باشد کنجکاويمان را قلقلک می‌دهد. شروع ماجرای زمستان ۶۶ هم‌‌‌ همان کنجکاوی آميخته به ترس را همراه خود دارد. اگر بار اولی باشد که کار را می‌بينی وقتی نويسنده می‌پرسد زمستان ۶۶ کجا بودی؟ ناخودآگاه غوطه‌ور می‌شوی در خاطرات يا تاريخی شفاهی که جسته و گريخته از اين و آن شنيده‌ای. تاريخی که بسياری از فرازهای مهمش فراموش شده است. از روزهای «بنی‌صدر صددرصد» و جناح‌بندی‌های سياسی تا درگيری‌های خيابانی و سرانجام جنگ ۸ ساله... فرقی نمی‌کند چندساله بوده‌ای... چه فرقی می‌کند آن زمان جوانی تازه سال بودی، زن يا مردی جاافتاده يا حتی به دنيا نيامده بودی... مهم اين است که بعضی وقايع را هيچکس يادش نيست. مثل زمستان آن سال... هيچکس به خاطر نمی‌آورد زمستان آن سال کجا بوده... شايد اگر بگوييم هيچکس بی‌انصاف بوده‌ايم اما شايد اکثر افرادی که آن سال‌ها در اين کشور روزگار گذراندند فراموش کرده باشند. فراموش کرده باشند چه بر سرشان آمد.. فراموش کرده باشند آنان بازماندگان فاجعه بودند... از درگيری‌های سياسی و خيابانی که سايه وحشت را در خيابان‌ها گسترده بود که بگذريم به جنگ می‌رسيم. ۸ سالی که بار‌ها مرديم و زنده شديم. صدای آژير قرمز به يادمان می‌آيد. روز‌ها و شب‌هايی که شبح مرگ بر فراز شهر‌هايمان در پرواز بود... لازم نيست رزمنده بوده باشی يا حتی کسی را در جبهه داشته باشی. در همين تهران هم جنگ همه زندگی را تحت‌الشعاع خود قرار داده بود. روايت محمد يعقوبی از همين جا آغاز می‌شود... از موشک‌باران تهران در زمستان ۶۶. واقعه‌ای که نه تنها کمتر کسی به خاطرش دارد که حتی روزنامه‌های‌‌‌ همان زمان نيز درباره آن سکوت کردند. حتی اگر در‌‌‌ همان زمستان ۶۶ جايی جز تهران جنگ‌زده بودی شايد به سختی باخبر می‌شدی که پايتخت زير موشک‌باران دشمن است که تلويزيون هم در خاموشی و سکوت به سر می‌برد. يعقوبی اين روز‌ها برای دومين بار در تئا‌تر شهر تهران، زمستان ۶۶ را بازخوانی می‌کند. روزهايی که مرگ پشت در بود. روزهايی که به قول او بسياری از آن جان سالم به در بردند اما هيچکس روح سالمی به در نبرد... يعقوبی ۴۴ ساله که اين روز‌ها با گروهی از بازيگران جوان تلاش می‌کند خاطرات ۲۰ سالگی‌اش را زنده کند معتقد است زمستان ۶۶ معصوميت يک ملت را از آنان گرفت. معصوميتی که ناشی از شرم زنده ماندن بود... او واقعه موشک‌باران تهران را به عنوان يکی از مهم‌ترين عوامل صلح به شمار آورده و معتقد است حالا که از آن فاجعه جان به در برده کوچک‌ترين کار اين است که آن روز‌ها را روايت کند...اينک گفت‌وگوی يعقوبی با «تاريخ ايرانی» به بهانه اجرای نمايش «زمستان ۶۶» در تالار چهارسو تئاتر شهر:

***


زمستان ۶۶ چه بخواهد و چه نخواهد روايتی تاريخی است. روايتی از واقعه‌ای که تجربه مشترک گروهی از انسان‌ها بوده اما هر يک از آنان بخشی از اين تجربه را با خود همراه دارند و لزوماً يک روايت يکتا از آن وجود ندارد. در نمايشنامه زمستان ۶۶ جايی همسر نويسنده به او می‌گويد که چرا اين قدر موشک‌باران طول کشيد، يادم نمی‌آيد اينطور بوده باشد. در پاسخ نويسنده تاکيد می‌کند که قصد ندارد وقايع را دقيقا همانطور که بوده بنويسد. به عنوان اولين سوال پيرامون چگونگی شکل‌گيری خط داستانی زمستان ۶۶ می‌خواهم بدانم آيا در طول روند کار ديدگاه خود شما هم مثل نويسنده‌ای بوده که به صحنه آورده‌ايد؟ يعنی برايتان مهم نبوده که لزوماً روايت تاريخی درست همانطور که بود روايت شود؟

- بله. يعنی لزوما قرار نيست خود تاريخ باشد. اولا بخشی از زمستان ۶۶ تاريخ شفاهی است. وقتی من برای اولين بار اين متن را نوشتم اساساً منبعی وجود نداشت. در تلويزيون که سکوت محض بود. در ميان روزنامه‌هايی که بودند يعنی کيهان، اطلاعات، جمهوری اسلامی و رسالت که آدم انتظار دارد مطلبی در اين باره در آن‌ها ببيند، من خاطرم نيست راجع به موشک‌باران زمستان ۶۶ چيزی نوشته باشند. برای همين بود که من در اولين نگارش تنها منبعی که داشتم يکی يادداشت‌‎های روزانه خودم بود.

در زمستان ۶۶ چندساله بوديد؟
- ۲۰ سالم بود. يکی هم مجله آدينه آن زمان که يک قصه از اسماعيل فصيح به نام «قناری‌ها در موشک‌باران» چاپ شده بود و به گمانم يک گزارش دربارهٔ موشک‌باران در آن خواندم. واقعا منابع در همين حد بود. حالا که بعد از سال‌ها دوباره کار را نوشته‌ام همانطور که ساختار متن اجازه می‌دهد، از بچه‌ها، بازيگرهای خودم هم می‌پرسم که زمستان ۶۶ کجا بودی؟‌‌ همان سوالی که اول نمايش‌نامه نويسنده از همسرش می‌پرسد. مثلا خانم افشار خاطرم هست که درباره بمباران يک حمام زنانه در تهران صحبت کرد، البته در متن قبلی من هم اين ماجرا روايت شده بود، با اين تفاوت که در متن قبلی من نوشته بودم که اين موشک به کنار حمام اصابت کرده بود اما خانم افشار گفت که يادش می‌آيد اين موشک به خود حمام اصابت کرده بود و نيروی امدادی زنی نداشتند که اجساد را بيرون بکشد. من برای اينکه اين تاريخ شفاهی را که ابهام دارد و موثق نيست، منعکس کنم در ديالوگ‌نويسی اين «ابهام» را آورده‌ام، به اين شکل که زن نويسنده می‌گويد بغل يک حمام خورده و نويسنده می‌گويد که شنيده خورده به خود حمام.

خوب اين روايت‌های شفاهی از واقعه همانطور که گفتيد شايد آنچنان هم موثق نباشند. آيا بعد از نگارش متن اوليه اتفاق افتاد که به روايتی کاملاً متفاوت از مواردی که مطرح کرده بوديد بربخوريد؟

- چند ماه قبل از اينکه برای بازنويسی دوباره آماده شوم، آقايی به اسم نيکفام با من تماس گرفت و گفت که دارد مستندی درباره زمستان ۶۶ می‌سازد و از من خواست که دربارهٔ زمستان ۶۶ و نمايشنامه‌ام حرف بزنم. مصاحبه را انجام دادم و تمام شد. آن زمان هنوز قصد اجرای دوباره زمستان ۶۶ را نداشتم. وقتی تصميم گرفتم کار را دوباره اجرا کنم با خودم گفتم حالا من بروم سراغ آقای نيکفام ببينم با چه کسانی صحبت کرده، شايد آرشيو او به درد بازنويسی متن من بخورد. در اين راه با عکاسی آشنا شدم که يک کتاب عکس درباره موشک‌باران منتشر کرده است. وقتی که مقدمه را خواندم ديدم که نوشته روز اول موشک‌باران ۱۱ اسفند بوده. در حالی که در متنی که من چاپ کردم، نوشته بودم که روز اول موشک‌باران ۱۰ اسفند بود. خودم را سرزنش کردم که چرا من چنين اشتباهی کردم و آن را به چاپ هم رساندم. اين ديگر نمی‌توانيم بگوييم تاريخ شفاهی است. پرسوناژ صحبت می‌کند و تاريخ را اعلام می‌کند، يعنی اين اشتباه تحقيقی و پژوهشی می‌توانست باشد. ملاک من برای اينکه نوشته بودم ۱۰ اسفند يادداشت‌های روزانه خودم بود. آنقدر مطمئن بودم که آن تاريخ نمی‌تواند اشتباه باشد که وقتی اين مقدمه را خواندم فکر کردم بی‌دقتی کردم. زمانی که برای اولين بار نوشتم اينترنتی در کار نبود اما حالا می‌شد تحقيق کرد و تاريخ اصلی را يافت. در جست‌وجو به اين نتيجه رسيدم که تاريخ خودم درست بوده. يعنی يادداشت روزانه به داد من رسيده بود و مقدمهٔ آن کتاب اشتباه بود.



از گفته‌هايتان اينطور برمی‌آيد که شما به عنوان نويسنده اين کار يک حافظه تاريخی مکتوب داريد. آيا هنوز هم يادداشت‌های روزانه می‌نويسيد؟

- بله، اما الان خيلی کمتر. به اين دليل که زمانی که من يادداشت روزانه می‌نوشتم اولين نمايشنامه زندگی‌ام که هيچ‌وقت اجرا نکردم يعنی «بازگشت» را هم ننوشته بودم. در حقيقت يادداشت روزانه را برای اين شروع کرده بودم که عادت کنم به نوشتن. از سال ۶۴ خودم را موظف کرده بودم چيزهايی بنويسم. سال ۶۶ يادداشت روزانه‌نويسی در وجودم نهادينه شده بود. اتفاقات مهمی هم که می‌افتاد مرا وادار می‌کرد که بنويسم. اما الان بيشتر احساس می‌کنم وقتی دارم نمايشنامه می‌نويسم در واقع يادداشت روزانه می‌نويسم. ولی هنوز هم گاهی پيش می‌آيد که وقايع مرا وادار کند که يادداشت روزانه به معنای واقعی‌اش بنويسم. روزهای «نوشتن در تاريکی» روزهايی بود که يادداشت روزانه نوشته بودم. اينکه می‌خواهم يک نمايشنامه بنويسم که اسمش «ماهی فاش با يک ۲۵ سفيد» باشد را نوشته بودم.

شايد حضور پررنگ نويسنده يعنی نمادی از خود شما در کار‌هايتان دليلش نوشتن همين يادداشت‌های روزانه باشد که خودتان را در ميانه ماجرا تصوير می‌کند. يادداشت‌های روزانه شما مبنای نوشتن متنی شده است که حافظه تاريخی مکتوبتان را به مخاطب ارائه می‌کند. حافظه تاريخی از وقايعی که مردمان ديگر نيز درگير آن بوده‌اند و شما با اين نمايشنامه آنان را به ياد آن تجربه مشترک می‌اندازيد. آيا اين تلنگر را با قصد و غرض به مردم وارد کرديد تا وقايع تاريخی را به خاطر بياورند و به آنان يادآور شويد که ملت فراموشکاری هستند؟

- راستش را بخواهيد، نه. من فقط می‌خواستم کار‌هايم را باز اجرا کنم. به همين سادگی. فضا و شرايطی برايم فراهم شد که يکی از کارهای قبلی‌ام را باز اجرا کنم و آن نمايش می‌توانست زمستان ۶۶ باشد. ولی وقتی که اين کار را آغاز کردم، حمله‌هايی از طرف برخی تئاتری‌ها شد که چه ضرورتی دارد کاری که ۱۴ سال پيش اجرا شده بازاجرا شود و با اين مساله روبرو شدم که من چه پاسخی به اين گروه از منتقدان دارم؟ اين انگيزه‌ای شد برای بازنويسی متن. متن من بايد پاسخ می‌داد که چرا زمستان ۶۶ بايد دوباره اجرا شود. در واقع يک پاسخ به مخالف‌ها بود. گاهی آدم بايد بگويد ممنون از مخالفانم، چون مرا وادار کردند که نگاهی دوباره به زمستان ۶۶ بياندازم. البته من اساسا آدمی وسواسی هستم که باعث می‌شود بار‌ها متن‌هايم را بازنويسی کنم، مثلا ۴ سال پيش که قرار بود زمستان ۶۶ دوباره چاپ شود، متنم را بازنويسی کرده بودم. در تله‌تئا‌تر هم همينطور. متن را مقداری تغيير دادم. اما اين مخالفت تئاتری‌ها مرا حساس‌تر کرد برای تغيير دادن و توجيه کردن. تغيير و توجيه. اگر پيش از آن فقط به خاطر وسواس شخصی متنم را بازنويسی کردم حالا دارم توجيه هم می‌کنم که چرا دوباره بايد زمستان ۶۶ اجرا شود. برای همين است قطعه فيلم اول کار را می‌بينيد، يعنی حتما خوش‌شانس بودم که وقتی در حال بازنويسی بودم اين فيلم را ديدم و فکر کردم اين چقدر به درد کار من می‌خورد. اين واقعيت که مردم فراموش می‌کنند در حالی که نبايد فراموش کنند، اين بخش مهمی از تاريخ ماست. اينطور شد که اين مساله در جان کلام آمد.

می‌گوييد اين دغدغهٔ فراموشی مردم در بازنويسی به وجود آمد. اما نمايشنامه در‌‌ همان نسخه اوليه هم با يک پرسش شروع می‌شود! اينکه «زمستان ۶۶ کجا بودی؟» و خوب اولين کسی که به اين پرسش پاسخ می‌دهد همسر نويسنده است که خاطرش نيست کجا بوده. اين خودش يک تلنگر است که چرا ما بايد وقايع تاريخی به اين اهميت را فراموش کنيم. اين‌‌‌ همان موضوعی است که باعث می‌شود من به عنوان مخاطب احساس کنم اين تلنگر به مردم که «آی مردم! نبايد فراموش کنيد که چه بر سرتان آمده است» مبنای شکل‌گيری اين کار است. شايد ناخودآگاه ذهنی نويسنده همين بوده. همين دغدغه که نبايد فراموش کرد...

- بله خوب اين در متن اوليه من هم بوده. من بار اول نوشتن اين نمايشنامه را در سال ۷۵ شروع کردم. يعنی ۹ سال از ماجرا گذشته بود. در حالی که من نمايشنامه‌نويسی هستم که معمولا اتفاقات‌‌‌ همان سال يا نهايتا دو سال قبلش را می‌نويسم. چه اتفاقی می‌افتد که من سال ۷۵ زمستان ۶۶ را می‌نويسم؟ چون نمی‌توانستم فراموش کنم و چرا من سال ۶۷ اين نمايشنامه را ننوشتم که تبديل به اولين نمايشنامه زندگی‌ام بشود؟ فکر می‌کنم چون ساختارش را پيدا نکرده بودم. آنقدر اين واقعه موضوع مهمی در زندگی‌ام بود، من بار‌ها گفته‌ام که زندگی من تقسيم می‌شود به قبل از زمستان ۶۶ و بعد از زمستان ۶۶. من بچه شمال بودم، همه چيز سبز، همه چيز خوب. ناگهان آمدم در جايی که زير موشک‌باران است. برای همين اين واقعه زندگی مرا که مرگ‌انديش بودم تحت‌الشعاع خودش قرار داد. برای همين اين واقعه برای من فراموش‌نشدنی بود و طبيعی است که وقتی من می‌نويسمش يعنی که تو هم نبايد فراموشش کنی. دارم به تو می‌گويم ما هر چه می‌گوييم، هر کاری می‌کنيم تحت تاثير جريانی هستيم که اتفاق افتاده. ما آن را زندگی کرديم و آن ترس‌ها، مرگ‌انديشی‌ها هنوز در گوشه ذهن ما هست. اين در متن من هم هست. نويسنده از همسرش می‌پرسد که زمستان ۶۶ کجا بودی؟ و او نمی‌داند و می‌گويد تو به من بگو...

حين پرسيدن اين سوال زن خواب‌آلود است. اين هم خودش جالب است. ما خواب‌آلود و فراموشکاريم. اين خواب‌آلودگی چه با قصد و نيت باشد چه نه، به درک بهتر مفهوم فراموشی تاريخی کمک کرده است.

- اصلا آگاهانه نبود، اما برايم خيلی خوشايند است. واقعيت اين است که ما نمی‌توانيم همه چيز را آگاهانه بنويسيم. در هرچه می‌نويسيم می‌تواند بخشی ناشی از آگاهی يا ناخودآگاهی باشد اما اين چيزی که می‌گويی بايد در بافت جان آدم باشد که وارد متن شود. اين خواب‌آلودگی ناخودآگاه بوده است.

- پرسشی که در حاشيه گفت‌وگو دارم اين است که آيا شما خودتان فردی را در موشک‌باران تهران از دست داده‌ايد؟

نه، ولی ديالوگی در کار من بود که شما آن را نشنيديد چون اساساً در نسخه نهايی اجرا نشد. من در بازنويسی کار با خودم گفتم الان که من ويديوپروجکشن دارم بروم به شما که بازيگر نيستی، بگويم اين چيزهايی را که من نوشتم جلوی دوربين بگو. يک‌جور مستندسازی کنم. برای آدم‌های غريبه ديالوگ نوشتم که بگويند و بشود وجه مستند کار. يعنی آدم‌‎های غريبه بيايند بگويند من آن زمان اينجا بودم، اين اتفاق افتاد و... نتوانستم متنی را که نوشتم در هيچ جای کار جا بدهم، برای همين صرفنظر کردم. در نسخه چاپی که به زودی منتشر می‌شود اين بخش را پيوست کرده‌ام و نوشته‌ام که می‌خواستم اين بخش را اضافه کنم اما جايش را پيدا نکردم. يک چيزی در آنجا هست که پاسخ سوال شماست. شما گفتيد کسی را از دست دادی؟ گفتم نه! اما آخرين ديالوگی که من برای مردم نوشتم اين است که «ما معصوميت‌مان را از دست داديم» من می‌گويم نتيجه موشک‌باران زمستان ۶۶ برای ما اين بود که معصوميت‌مان را از دست داديم. يعنی وقتی موشکی در جای ديگری از شهر می‌افتاد، بی‌درنگ با خود می‌گفتيم «خدا رو شکر!» ديگر فکر نمی‌کرديم‌‌‌ همان زمان ديگری کشته شده است. احساس شرم از شادی زنده‌ماندن را که نويسنده در نمايش می‌گويد برای خيلی‌ها بايد مفهوم باشد.

همان چيزی که در فيلم ابتدای نسخه جديد بازگو می‌شود.

- بله. آنجا که می‌گويد همه متاسف هستند. همه شرم دارند از اينکه چرا زنده ماندند.

وقتی کار را ديدم احساس کردم شايد محمد يعقوبی مطلوبش اين باشد که مخاطب خودش را به جای مهيار بگذارد و با او که بازمانده اين واقعه است همذات‌پنداری کند.

- در واقع يکی از برداشت‌هايی که مخاطبان از متن سال ۷۶، ۷۷ داشتند در حالی که منظور من نبود، اين بود که مهيار همين نويسنده‌ای است که الان نمايشنامه را می‌نويسد. وقتی بعد از اجرای قبلی اين را بسياری از تماشاگران به من گفتند من می‌توانستم در بازنويسی همينطور بنويسم. ولی به نظرم رسيد که نبايد اين کار را کنم. بهتر است مهيار مستقل بماند. ولی بله، مهيار، نويسنده و حتی زن نويسنده که حالا واقعه را فراموش کرده، همه شرايطی را زيسته‌اند و از آن جان سالم به در برده‌اند، در حالی که روح سالمی به در نبردند.

پس نقد اين فراموشی تاريخی در پس ذهن شما بوده است.

- بله.

اگر نگاهی کلان‌‎تر به نمايشنامه داشته باشيم جز جايی که درباره دزفول صحبت می‌شود و متن به نظر رسمی‌تر می‌آيد، ما اثری از روايت رسمی در کار نمی‌بينيم. در حقيقت واقعه‌ای تاريخی روايت می‌شود بی‌آنکه کوچک‌ترين اثری از رسانه‌های رسمی باشد. آيا در اين مقوله عمدی در کار بوده يا به خاطر‌‌‌ همان فقر منابع کار به اين شکل به صحنه آمده است؟ اينکه جنگ از منظر مردم روايت شود؟

- بله. چون به نظر من روايت رسمی روايت دروغی است. حتی بخشی که درباره دزفول در کار می‌بينيد روايتی به ظاهر رسمی است، اما حقيقت اين است که من آن متن را از دل گلايه‌های يک وبلاگ‌نويس بيرون کشيدم. جالب است که بدانيد وبلاگ‌نويس درباره چه چيزی نوشته بود و به جنگ رسيده بود. ماجرا مربوط به دو سه سال قبل است. وبلاگ‌نويس نوشته بود که خوشحالم بالاخره غبار به تهران هم آمد. اين همه غبار در دزفول می‌آيد هيچ‌کس اهميتی نمی‌دهد، مثل دوره موشک‌باران که مرتب دزفول زير موشک‌باران بود و می‌گفتند که «ملت مقاوم دزفول! مقاومت کنيد...»، اما به محض اينکه دو ماه تهران زير موشک‌باران قرار گرفت، صلح شد. اين متن روی من تاثير گذاشت و اين بخش از کار نوعی ادای دين به آن وبلاگ‌نويس و همشهری‌هايش بود. با خودم گفتم درست می‌گويد و من اين را در متنم می‌آورم. اين بخش با بخش‌های ديگر متن من بسيار متفاوت است چون ناگهان شکل گزارش به خود می‌گيرد اما با خودم گفتم که چه ايرادی دارد؟ بماند! زن نويسنده اين وبلاگ را خوانده و برای همسرش می‌خواند و در اينجا برای اينکه کمی از گزارشی بودن آن کم کنم از زبان همسر نويسنده می‌گويم چرا داستان را درباره دزفول نمی‌نويسد؟ نويسنده هم دلايلش را می‌آورد و... همه اين‌ها گفته می‌شود که برسم به اين ديالوگ که اگر تهران را نمی‌زدند هرچقدر هم دزفول را می‌زدند صلح نمی‌شد.

يکی از شخصيت‌های عجيبی که در زمستان ۶۶ به مخاطب معرفی می‌شود بابک است. شخصيت پيچيده‌ای دارد. لباس و تيپ خاصی دارد. ديالوگ‌هايش مبتنی بر دانشی فرا‌تر از ديگر شخصيت‌های داستان است. اما در سراسر کار احساس می‌کنی ناراحت است، عصبی است. عصبيتش را طغيان‌وار بروز نمی‌دهد اما زير ظاهر آرامش ناراحت است. شما تصوير متناقضی از او داريد. در ابتدای کار وقتی غايب است تصويری که از او داريد تصوير مردی است که از همسرش قهر کرده و از خانه رفته است. اما وقتی می‌آيد با تصورتان متفاوت است. محکم است، جدی است، مرتب به راديوهايی گوش می‌کند که احتمالا راديوی داخلی نيست. همه اين‌ها در کنار اطلاعاتی که از وضعيت جنگ دارد و گويش کُردی‌اش از او شخصيت خاصی ساخته است. حتی يک جايی از متن همسر نويسنده به او می‌گويد «اين بابک چرا يه جوريه؟» واقعا اين بابک چرا بدين شکل است؟ بابک نماد چه کسی است؟

- واقعيت اين است که کُرد بودن بابک در متن من نيست. يعنی وقتی من متن را نوشتم بابک کُرد نبود. اين پيشنهاد علی سرابی بود که من پذيرفتم. اما يک چيز در متن من بود و فکر می‌کنم اين باعث شد علی به کُرد بودن بابک فکر کند. من گفتم علی من وقتی اين را می‌نوشتم تحت تاثير فضای دهه ۶۰، در ذهنم بود که بابک می‌تواند يک معلم اخراجی باشد، که دوره پاکسازی اوايل دهه ۶۰ را به ياد دارد و حالا می‌تواند مسافرکش باشد. اما بعد مسافرکشی را به اين دليل برداشتم که اگر بود ناهيد نمی‌توانست به اين شک کند که چرا بابک آن زن را سوار ماشينش کرده است. برای همين مسافرکش بودن را از او گرفتم اما اخراجی بودن را داشت. بابک در ذهن من يک معلم رياضی اخراجی بود. اين‌ها قرارهايی است که نويسنده با خودش می‌گذارد که بتواند بر اساس آن شخصيت را بپردازد و لزومی ندارد طرف جايی از متن بگويد راستی! من معلمم. بنابراين وقتی همه اين تعاريف را برداشته‌ام و فقط بازيگر من می‌داند، بازيگر من پيشنهاد می‌کند که پس بياييم اين بابک را کُرد کنيم من هم قبول می‌کنم اما من در متنم نمی‌نويسم که او کُردی حرف می‌زند، چون من دوست دارم راجع به چيزی بنويسم که از آن شناخت دارم. برای همين هر زمانی اين معلم اخراجی را می‌ديدم، او را يک معلم شمالی می‌ديدم. دليلش هم مشخص است. برای من شمال در دهه ۶۰ هميشه يادآور چريک‌های فدايی خلق است. تعداد چريک‌های فدايی خلق در شمال زياد بود. شايد کُرد‌ها هم داشتند، ولی من شمال را می‌شناسم. من معلم‌های شمالی را ديده‌ام. جايی که پدرم کار می‌کرد، کارگر روزمزدش معلم اخراجی زبان انگليسی بود. برای همين اين بايد در جايی از متن می‌آمد. تاثير اين حرف‌ها بود که علی به کُردی رسيد و من هم استقبال کردم. يک مقدار نگران لهجه بودم که مبادا کُرد قلابی شود، به شوخی به علی می‌گفتم مبادا کُرد چينی بشوی. ولی وقتی لهجه علی که مربوط به منطقه مهاباد بود، از طرف برخی همکاران کُردزبانم مثل دکتر صادقی تاييد شد، اين نگرانی هم رفع شد.



نگاه محمد يعقوبی وقتی داستان زمستان ۶۶ را در سال ۷۵ روايت می‌کند با زمانی که در سال ۹۰ روايتش می‌کند چه تفاوت‌هايی دارد. می‌خواهم ببينم چه دغدغه‌های جديد در بازنويسی جديد داشتيد؟

- بازسازی و يادآوری. تماشاگر سال ۷۶ من بيشتر از تماشاگر سال ۹۰ به زمان قصه نزديک بود. بايد يادآوری‌ها در ساختار روايی کار بيشتر می‌شد. برای همين حضور زن و مرد نويسنده در نسخه جديد خيلی بيشتر از نسخه قبلی است. آن‌قدر که اينجا حضور اين دونفر پررنگ است و اتفاقاً جواب داده و تماشاگر دوستش دارد، در اجرای قبلی نبود. گاهی برای اينکه خيلی هم خشک و رسمی نشود، شوخی‌هايی هم در آن آمده. مثل ماجرای عرق خوردن که خود آن يک بخشی از تاريخ را روايت می‌کند. اين‌ها همه تاريخ شفاهی است. حضور تقريبا آميخته با شوخی نويسنده و همسرش با مسائلی که يادآوری می‌کنند دست به دست هم می‌دهند که شرايط آن زمان در ذهن مخاطب بازسازی شود، چون به هر حال الان بيشتر از بيست سال از ماجرا گذشته و شايد کسانی تماشاگر کار باشند که در سال ۶۶ حتی به دنيا هم نيامده بودند و شايد لازم باشد به آن‌ها شفاف‌تر گفته شود که چه اتفاقاتی افتاده است.

تغييرات فقط در همين حد بود؟

- اين‌ها بود در کنار شيوه‌ها و شگردهای تازه ديالوگ‌نويسی. ديالوگ‌هايی به کار اضافه شد که در نسخه قبلی نبود. مثل اينکه تلويزيون داره دروغ می‌گه! مشخص است که وقتی من زمستان ۶۶ را در سال ۷۶ کار کردم مجبور بودم با احتياط بيشتری کار کنم، به اين دليل که ممکن بود به خاطر يک ديالوگ خيلی راحت کل کار زير سوال برود. به همين دليل در سال ۷۶ من احتياط کردم. نمی‌خواهم بگويم آن زمان به ذهنم رسيد و ننوشتم. چون اگر نوشته بودم لااقل در نسخه سايت می‌گذاشتم. حتی به فکرم هم نرسيد، چون به نظرم حتی در ذهنم اين تابوی بزرگ وجود داشت که مانع از فکر کردن به چنين ديالوگ‌هايی می‌شد. اما بعد‌ها که احساس کردم می‌توانم کارم را بکنم و بازبين کل کار را رد نمی‌کند و ممکن است نهايتاً بگويد اين بخش را حذف کن، احتياطم کمتر شد و اگر زمستان ۶۶ را سال ۷۶ نمی‌نوشتم و الان می‌نوشتم همين می‌شد که می‌بينيد. حالا احساس می‌کنم می‌توانم بی‌پروا‌تر بنويسم.

يعنی اين نسخه جديد به آنچه در ذهنتان بوده و هست نزديک‌تر است.

- بله. اين خود من هستم.‌‌‌ همان چيزی که در «نوشتن در تاريکی» هم از من ديده شده. راحت! به ما مدام ياد داده‌اند که هنر يعنی اينکه تو با کنايه حرف بزنی، اين يک دروغ بزرگ است و من باورش ندارم. معتقدم کنايه يک شگرد هنری است ولی وقتی جذاب است که صراحت هم در کنارش رنگی به آن بدهد. اين می‌شود چيزی که الان در زمستان ۶۶ می‌بينيد.

درباره تلويزيون گفتيد به ياد موضوعی افتادم. آن هم تقابل روايت رسمی و مردمی از جنگ است. در زمستان ۶۶ تلويزيون خانه خراب است. صدای راديو را نمی‌شنويم و مرتب با هدفونی که در گوش بابک است متوجه حضور راديو می‌شويم. در حقيقت اطلاعاتی از مبادی رسمی به مخاطب داده نمی‌شود. اين عدم حضور رسانه‌ها يا بودن و بی‌مصرف بودنشان به عمد اتفاق افتاده است؟

- بله. کاملاً عمد داشتم. اصلا نبايد آن را شنيد. روايت رسمی را به اندازه کافی شنيده‌ايم. در اجرای ۷۶ هم تلويزيونی که به درد نمی‌خورد، خراب بود. آن هم کنايه بود. کنايه از همين ماجرايی که حالا به صراحت گفته می‌شود. آنجا خرابی و بی‌مصرفی‌اش را به کنايه می‌بينيم اما در پايان اجرای جديد پروانه می‌گويد چه خوب که خراب است، چون دروغ می‌گويد.

زمستان ۶۶ را دو بار اجرا کرديد و در دو مقطع تاريخی با فاصله‌ای نسبتاً زياد به مردم تلنگر زديد که نبايد فراموش کنند! حافظه تاريخی ضعيفشان را به رويشان آورديد. فکر می‌کنيد باز هم سراغ سوژه‌های تاريخی برويد؟

- به نظر من مهم‌ترين دوره‌ای که می‌توان در مورد آن نمايشنامه نوشت از سال ۵۸ تا سال ۶۷ است. فوق‌العاده سال‌های دراماتيکی است برای نوشتن و البته خرداد ۸۸ هم همينطور است. اما به نظر من سعه‌صدر کافی وجود ندارد برای نوشتن از اين دوره‌ها. خود سال ۵۸ به نظر من کلی نمايشنامه است، کلی فيلمنامه است، کلی رمان است و مطمئنم يک روز درباره آن‌ها می‌نويسم. کسی که اين سال‌ها را زيسته و کارش نوشتن است مگر می‌تواند ننويسد؟ لااقل من نمی‌توانم. جمله‌ای است در متن جديد که در نسخه قبلی نبود. زن به نويسنده می‌گويد چرا درباره زمستان ۶۶ می‌نويسی؟ و جواب من اين است که من زنده ماندم پس بايد می‌نوشتم. اگر می‌خواستم به توصيه افرادی که سکوت را تئوريزه می‌کنند و مرتب می‌گويند «صراحت که هنر نيست» عمل کنم هيچ‌وقت «نوشتن در تاريکی» را نمی‌نوشتم. چون بايد به توصيه آن‌ها گوش می‌دادم و منتظر می‌ماندم تا از آن زمان دور شوم که به قول آن‌ها بتوانم داوری کنم و عاقلانه بنويسم. آن‌ها که مخالف «نوشتن در تاريکی» هستند معتقدند که من اين متن را احساساتی نوشتم چون در زمانه بودم و از دور نديدم. ‌‌‌همان زمان پاسخم به اين دسته از منتقدان اين بود که خيلی خوب! ۳۰ سال بعد يک نفر بيايد و عاقلانه بنويسد! ولی من نمی‌توانم برای ۳۰ سال بعد صبر کنم. دليلم اين است که همين تئوری بود که باعث شد ما هنوز که هنوز است يک نمايشنامه خوب درباره ۲۸ مرداد نداشته باشيم. چون آن زمان کسی اين ماجرا را ننوشت. همه گفتند بايد فاصله بگيريم. اين افراد به نظر من فقط سکوت خودشان را توجيه کردند.

جالب اينجاست که ۲۸ مرداد جزو مقاطعی است که درباره آن زياد هم صحبت شده است اما هيچ کار عملی قابل اتکايی درباره آن وجود ندارد.

- درست است که درباره آن صحبت شده اما مهم اين است که يک اثر هنری درباره آن باشد چون مقاله‌ای يا کتابی که کسی نوشته، يک کتاب پژوهشی است. سوال اين است که چرا تاريخ مردم نبايد به روايت هنرمندان نوشته شود. زمستان ۶۶ را اگر بخواهند ۱۰ کتاب پژوهشی درباره‌اش بنويسند هيچ‌کدام جای نمايشنامه من را نمی‌گيرد. موضوع اين است که چرا نمايشنامه‌ای درباره ۲۸ مرداد نوشته نشده است. می‌خواهم بگويم همين که من سال ۷۵، زمستان ۶۶ را می‌نويسم و می‌دانم که نمايشنامه مهمی درباره موشک‌باران ساخته نشده...

و حتی بعد از آن...

- و حتی بعد از آن! نشان می‌دهد که يک اشکالی وجود دارد، اگر بخواهيم از اين منظر ببينيم. اشکالی که وجود دارد نبودن آزادی بيان منطقی و قانونی است. اين نبود رفته‌رفته به خودسانسوری هنرمندان منجر شده و می‌شود. ديروز مصاحبه‌ای داشتم، پرسشگر از قول ديگران می‌گفت مقاومت محمد يعقوبی در جدال با سانسور تبديل به همزيستی با مميزی شده است و فکر نمی‌کنی اين خوب نيست؟ پاسخم اين بود که حرف شما مثل اين است که به خانم‌هايی که حجاب را قبول ندارند بگوييم از خانه بيرون نياييد... اينکه اين خانم‌ها با روسری بيرون بيايند، يعنی با گشت ارشاد همزيستی کرده‌اند؟ اينکه چون برخی روی فلان موضوع حساس هستند پس درباره آن ننويسم نتيجه‌اش می‌شود يکسری نمايشنامه خنثی و بی‌ارتباط با زمانه. ولی من می‌نويسم و مثلا اگر نمی‌توانم فلان واژه را به کار ببرم به جايش می‌نويسم «۲۵!» به نظر من تا جايی که می‌شود بايد نوشت. ۲۵ مانند آن روسری اجباری است.

از اينکه هيچ تئا‌تر خوبی درباره ۲۸ مرداد ساخته نشده است سخن گفتيد. آيا ممکن است خودتان روزی درباره اين موضوع بنويسيد؟

- ممکن است بنويسم ولی ترجيح می‌دهم چيزی را بنويسم که می‌شناسم تا اينکه درباره موضوعی بنويسم که آن را نزيسته‌ام. معمولا اولين انتخابم نوشتن دربارهٔ وضعيتی است که در آن زندگی کرده‌ام. اين يک دليل ساده دارد. مثلا اگر به من بگويند چيزی بنويس درباره گفت‌وگويی که الان بين من و شما صورت گرفته، شک ندارم نوشته‌ام بهتر از نوشته کسی خواهد بود که هفته بعد مصاحبه من و شما را می‌خواند و چيزی درباره آن می‌نويسد. چون من جزيياتی را ديده‌ام که او نديده است، چون من اين را زيسته‌ام و او خوانده است. او هم ممکن است چيز خوبی بنويسد. می‌تواند با تخيلش، که در کلاس‌های نگارش تشويق می‌کنند، اثر خوبی بنويسد اما من برای حقيقتی که با تمام جزييات ديده‌ام و زيسته‌ام آن‌قدر ارزش قائلم که هر کس هر چقدر تخيلی بنويسد، هرچقدر خوب، اطمينان دارم نمی‌تواند به اندازه آنچه من دربارهٔ گفت‌وگومان خواهم نوشت جزيی‌نگر باشد چون من بودم که اين واقعيت را زيسته‌ام.

چمدان‌ها بسته می‌شوند! احمد وحدت‌خواه

روزی که مقامات و مسئولين رژيم با چمدان دلارهای به يغما رفته از جيب ملت به چهار گوشه جهان می‌گريزند روز بستن چمدان‌‌های پر از عشق به آزادی و آبادانی ميهن از سوی ميليون‌ها تبعيدی برای بازگشت به کاشانه است
احمد وحدت‌خواه ـ ويژه خبرنامه گويا
آنتونی مان کارگردان فيلم تاريخی «سقوط امپراتوری روم» برای هرچه مستندتر ساختن اين اثر از تاريخدان برجسته ويل دورانت درخواست کرده بود تا در تهيه فيلمنامه به او مشاوره و ياری برساند.
دورانت نويسنده «تاريخ تمدن جهان» به آنتونی مان سفارش کرده بود که تلاش برای بزرگنمايی عوامل خارجی در سقوط امپراتوری هزار ساله روم باستان بيهوده است و او می بايستی در نمايش فيلم خود به عوامل داخلی بيشتر بها دهد، زيرا هيچ رژيم يا سيستم حکومتی بدون سقوط اوليه در درون خود نهايتا از بيرون ساقط نشده و نخواهد شد.
اگر در نظام های دموکراتيک حاکميت قانون موجب بقای آنها می شود، در ساختار رژيم های استبدادی نظير جمهوری اسلامی تبعيت محض از ايدئولوژی حاکم خميرمايه چسبندگی طبقات حاکم می باشد که کوچکترين نافرمانی يا شکافی در آن برای جلوگيری از نشت آن به بدنه بزرگتر به شدت سرکوب می شود.
بر همين اساس، بروز متعدد اين شکاف ها و ناتوانی رژيم از سرهم آوردن آنها آغاز پايان و فرو پاشی آن خواهد بود. با اين حال مدت زمان تکامل اين روند فروپاشی قابل پيش بينی نيست و در مواردی سقوط حکومت ها می تواند حتی با خطر سقوط و تجزيه يک ملت نيز همراه باشد. و اين همان طناب باريکی است که ميهن دوستان ايرانی امروز می بايستی با هشياری ميان همزمان حفظ تماميت خاک کشور و گذار به سوی آزادی با مهارت ويژه از روی آن عبور کنند.
تجربه دوران حکومت احمدی نژاد نشان داده است که رژيم جمهوری اسلامی با ماهيت جديدی که در اثر تبديل تدريجی خامنه ای به مظهر انسجام آن پيدا کرده است راه بازگشتی به دوران حتی رفسنجانی هم برای صحنه سياسی-فرهنگی کشور نگذاشته است و در مسيری گام بر می دارد که ده ها رژيم ايدئولوژيکی پيش از آن پيموده و به تاريخ پيوسته اند، از ديدگاه رژيم چاره گريز ازاين مخمصه و بحران حکومتی تمرکز هرچه بيشتر بر ابزار سرکوب از يکسو و ترساندن مردم از عواقب سقوط خود از سوی ديگر می باشد.
اشاره خامنه ای به امکان حذف مقام رئيس جمهوری و برگماردن يک نخست وزير به جای او، صرفنظر ازاينکه چگونه يک «جمهوری اسلامی» می تواند بدون داشتن يک رئيس جمهوری خود را به اين نام بخواند، در راستای اين تمرکز بخشی هرچه بيشتر به قدرت مطلقه ای انجام می شود که روسای قوه های قضاييه و مقننه آن جز مجريان حقير «منويات» رهبری عمل نکرده اند. اما قوه مجريه به علت انتخاب مسئول اول آن در مراجعه به آرای عمومی همواره خطر پيدايش يک قطب قدرت «مخالف» درمقابل ولی فقيه را در خود پنهان داشته است. از آن گذشته دستگاه عريض و طويل دولت و وزارتخانه ها و سازمانهای گوناگونی که منبع مشروعيت خود را از قوه مجريه می گيرند رياست دولت يعنی رئيس جمهوری را مرجع تصميمات خود می شناسند و اين همان اهرمی است که احمدی نژاد در رقابت های خود با جناح خامنه ای روی آن حساب می کرده است.
اين تضادهای ريشه ای در ساختار جمهوری اسلامی امروز مورد توجه سران آن قرار گرفته و چاره را در حذف پست رياست جمهوری می بينند.
در عين حال تغيير عوامل تهديد کننده خارجی در اختيار رژيم نيست و آنها کماکان به قوت خود باقی مانده که هيچ، شدت نيز پيدا کرده اند.
داستان برنامه ريزی برای حملات تروريستی رژيم در خاک آمريکا، گزارش محکوم کننده نقض حقوق بشر حتی بدون ديدار از کشور و گزارش آژانس انرژی اتمی در ماه نوامبر آينده که احتمالا بر نظامی بودن کامل فعاليت های هسته ای ايران صحه می گذارد و سپس رجوع دستجمعی اين محکوميت های بين المللی به سازمان ملل همه و همه حاکی از يک توافق جهانی برای يکسره کردن تکليف با رژيمی است که در تحليل قدرت های خارجی امروز از درون خالی و اکنون عميقا ضربه پذير شده است.
رژيم با بهره برداری از اوج گيری شدت تبليغات اين تهديدات در روزهای گذشته آنها را بهانه تغييرات درونی خود قرار داده تا بر بحران سياسی فزاينده ای که در اثر اختلاسات مالی جناح ها ی حکومتی شکل کرفته است غلبه کند.
در حاليکه رژيم عوامل خارجی را به عنوان تهديدهای برانداز خود مطرح و بزرگنمايی می کند، در حقيقت امر اين عوامل داخلی، يعنی استبداد لجام گسيخته، هرج و مرج فرهنگی و اجتماعی، فقر و فشحا و دزدی و جنايت وو است که آن را به سوی فروپاشی می برد.
عوض کردن جای اين دو در تبليغات حکومتی تغييری در اصل قضيه نمی دهد زيرا اين عوامل برشمرده داخلی است که بنيادهای رژيم را به چالش می کشد و اجزا و مجريان حکومت درمانده از حل آنها راه گريز و فرار را بر قرار ترجيح داه اند.

روزی که مقامات و مسئولين رژيم با چمدان دلارهای به يغما رفته از جيب ملت به چهار گوشه جهان می گريزند روز بستن چمدانهای پر از عشق به آزادی و آبادانی ميهن از سوی ميليونها تبعيدی برای بازگشت به کاشانه اس

"سلحشور"، نماد گفتمان کودتاگران است بر او خرده نگیرید، مجتبی واحدی

"سلحشور"، نماد گفتمان کودتاگران است بر او خرده نگیرید، مجتبی واحدی

مجتبی واحدی
سخنان اخیر سلحشور، نماد گفتمانی است که هر روز بیش از گذشته بر شئون مختلف ایران حاکم می‌شود و هر کس که بنای مخالفت با آن را داشته باشد سرنوشتی همچون سمیه توحیدلو، پیمان عارف، امین نیایی‌فر، نسرین ستوده و ده‌ها جوان، میان‌سال و سال‌خورده‌ای را پیدا خواهد کرد که تنها گناه ایشان، مخالفت با همان "گفتمان سراسر خرافه"است؛ همان گفتمانی که میر و شیخ شجاع ما، نسبت به گسترش نفوذ آن هشدار دادند و رهبر جمهوری اسلامی در برابر آن هشدارها واکنش کینه‌توزانه نشان داد در ماههای اول سال تحصیلی ۱۳۵۷ که مصادف با اوج گیری تحولات مرتبط با انقلاب بود در مدرسه علوی تهران ، حال و هوای خاصی وجود داشت . در آن زمان ، مدیریت قانونی مدرسه با مرحوم دکتر خسروی بود اما او در اداره مدرسه هیچ دخالتی نمی کرد و مرحوم اقای کرباسچیان ـ معروف به علامه ـ مدیر تام الاختیار مدرسه علوی بود که نمی دانم به خاطر آینده نگری یا کینه توزی نسبت به سران انقلاب ، به صورت واضح و علنی با آیت اله خمینی و حرکات انقلابی مردم ، مخالفت می کرد .اشکال بزرگ مرحوم آقای علامه این بود که اگر وقوع انقلاب را به مصلحت نمی دانست به جای بهره گیری از استدلال برای قانع کردن جوانان و نوجوانانی که تحت تأثیر شعارهای انقلابی بودند نسبت به انقلابیون و تحرکات آنها ، عبارت های اهانت آمیز به کار می برد . یادم می آید در اواسط مهر ماه ۵۷ ، در کلاسی که موسوم به « کلاس اخلاق » بود خطاب به همه دانش آموزان گفت :« مبادا به تظاهرات بروید ، کسانی که در تظاهرات شرکت می کنند همان کسانی هستند که ابتدای سال تحصیلی ، دو نفربه هنرستان مجاور وارد و آخر سال سه نفری خارج می شوند .»
اشاره آقای علامه ، به هنرستان مختلطی بود که در کنار مدرسه علوی قرار داشت . این عبارت غیر منصفانه و اهانت آمیز که همه نیروهای انقلابی را در بر می گرفت به جای آنکه شاگردان اقای علامه را نسبت به انقلابیون بد بین کند آنها را در مخالفت با دیدگاههای اقای علامه و همراهی با جوانان انقلابی ، مصمم تر می نمود. البته مخالفت با نیروهای انقلابی ، تنها عرصه ای نبود که مدیر روحانی مدرسه علوی ، برای به کرسی نشاندن سخن خود ، از عبارات غیر منطقی و گاه غیر مؤدبانه استفاده می کرد .او در تشریح احکام شرعی ، استدلال برای اثبات وجود خداوند و معاد ، مخالفت با نیروهای غیر مذهبی ، مخالفت با ثروت اندروزی و کلیه مسائلی که در کلاس اخلاق به آن می پرداخت از کلماتی استفاده می کرد که بسیاری از آنها غیر مؤدبانه و گاه به خرافات آغشته می شد.
حقیقت آنست که صحبت های آقای علامه ، بسیار غیر منصفانه بود اگر چه یقین دارم در بسیاری از آنها ، انگیزه خیر خواهانه وجود داشت و او بر اساس برداشت خود از دین ، اینگونه سخن می گفت.اما نکته جالبی که برای بسیاری از مخاطبان این یادداشت ، تازگی دارد این بود که کمتر از چهار ماه بعد از اظهارات ضد انقلابی اقای علامه، ایت اله خمینی به ایران بازگشت و در مدرسه علوی مستقر شد که ریاست واقعی آن با مرحوم علامه بود . پس از آن هم ، در بسیاری از مقاطع ، کسانی در برخی مناصب حکومتی قرار گرفتند که از نظر گفتمانی و گفتاری ، قرابت بسیار با اقای علامه داشتند یا تریبون های پُر مخاطب حکومتی به آنها سپرده شد تا به تبلیغ دیدگاههای خاص بپردازند .
با همه احترامی که برای مرحوم علامه قائلم اما نمی توانم انتقاد خود به خاطر روش نه چندان جالب و ادبیات غیر مقبول او برای مخالفت با برخی مفاهیم یا حمایت از بعضی موضوعات را مخفی نمایم . در روزهای اخیر که سخنان کارگردان بی ادب و بی هنر ـ فرج اله سلحشور ـ را شنیدم بی اختیار به یاد مرحوم علامه وسخن او در خصوص جوانان انقلابی افتادم. او که بی شک مدرس مکتب فکری بسیاری از تریبون داران و مدیران فعلی جمهوری اسلامی بود در ان روز ، انقلابیون ایرانی را به دانش آموزان خوش گذران و بی مسئولیتی تشبیه می کرد که نتیجه روابط توأم با خوشگذرانی آنها ، فرزند ناخواسته ای بود که آقای علامه ، آن را نامشروع می دانست. امروز هم شاگرد مکتب فکری او ، برخی از هنرپیشگان که اتفاقاً‌ اغلب آنها تربیت شده دوران استقرار جمهوری اسلامی هستند را با عناوینی تشبیه می کند که تنها به مغز علیل یک بیمار جنسی همچون فرج اله سلحشور ، خطور می نماید

سخنان اخیر این کارگردان نمای رانت خوار ، به همان میزان که مرا غمگین کرد برای من دستاورد هم داشت . دستاورد بزرگ این سخنان ، حل معمایی بود که سی وسه سال ذهن مرا به خود مشغول می ساخت. در تمام سالهای بعد از انقلاب ، با خود می اندیشیدم چگونه شد که علیرغم آنها اهانت آشکار که آقای علامه علیه انقلابیون ، مدرسه تحت مدیریت او ، میزبان ایت اله خمینی شد ؟ سیزده سال پس از انقلاب که یکی از مدیران زیر دست آقای علامه یعنی سید علی اکبر حسینی ـ شومن برنامه اخلاق در خانواده ـ با حمایت اصولگرایان به مجالس چهارم و پنجم راه یافت بر تعجب من افزوده شد که « آن تعظیم و تکریم در برابر اهانت کننده به انقلاب چرا و این رانت خواری بر سر سفره انقلاب چرا؟» راه یافتن تعدادی از شاگردان مبرز و شیفتگان اقای علامه همچون دکتر غفوری فرد به مناصب مهم حکومتی ، از سؤالات دیگری بود که ذهن مرا آزار می داد اما با شنیدن اظهارات خودخواهانه فرج اله سلحشور و خفقان حاکم بر اردوگاه اصولگرایان که به معنای عدم مخالفت با این هرزه گویی ها است تا حدود زیادی معمای من حل شد . این اظهارات نشان داد قرائت اقای علامه از مذهب ، گفتمان حاکم بر جمهوری اسلامی است و تغییر محل استقرار آیت اله خمینی از مدرسه رفاه - که ابتدا قرار بود در آنجا مستقر شود- به مدرسه علوی ، ناشی از نفوذ حاملان همان تفکر بر انقلابیون و اداره کنندگان واقعی کشور بوده است.آنچه اقای علامه در مورد خواب های معجزه گونه ، کرامت های باور نکردنی برخی از علمای بزرگ ، بهشت و جهنم و… می گفت نشان دهنده نگاهی ویژه به مفاهیم دینی بود که با گفتمان حاکم در کشور به ویژه در دوره احمدی نژاد قرابت بسیار دارد. پس سلحشور و سلحشورهاباید به گونه ای سخن بگویند که تعلق خود به گفتمان مورد اشاره را ثابت نمایند زیرا آنها برای رسیدن به اهداف خود نیازمند رانت هایی هستند که احمدی نژاد از جیب ملت به مبلغان خود می پردازد . به عبارت دیگر ، با سخنان اخیر سلحشور ، ثابت شد علاوه بر فساد مالی و رانت خواری های رایج سیاسی ، احمدی نژاد وحامیان او در هر لباس و مقام ، به دنبال احیای خرافات و حاکم کردن دیدگاهی هستند که دین را مجموعه ای از خرافات می داند و آن را وسیله ای برای تحمیق مردم می شمارد .

کسانی که درد دین دارند و آبروی دین برای آنها مهم است و کسانی که با دیدگاهی غیر مذهبی به آینده ایران می اندیشند اکنون وظیفه مشترک دارند تا در برابر کسانی بایستند که هم دین مردم را وسیله ارتزاق خویش قرار داده اند و هم تمامی امکانات ایران را در تیول خویش می پندارند و رانت خواری های ایشان را پایانی نیست.
سخنان اخیر سلحشور، نماد گفتمانی است که هر روز بیش از گذشته بر شئون مختلف ایران حاکم می شود و هرکس که بنای مخالفت با آن را داشته باشد سرنوشتی همچون سمیه توحیدلو ، پیمان عارف ، امین نیایی فر ، نسرین ستوده و دهها جوان ، میانسال و سالخورده ای را پیدا خواهد کرد که تنها گناه ایشان ، مخالفت با همان « گفتمان سراسر خرافه » است ؛ همان گفتمانی که میر و شیخ شجاع ما ، نسبت به گسترش نفوذ ان هشدار دادند و رهبر جمهوری اسلامی در برابر آن هشدارها ، واکنش کینه توزانه نشان داد .