۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

يادداشت هاي خاطرات زندان محسن امين زاده معاون سابق وزارت خارجه در زندان

دانشجونيوز: سايت "روزآنلاين" دست نوشته هاي محسن امين زاده را منتشر كرده است. در بخشي از اين نوشته كه بر اساس خاطرات امين زاده در اوين به تقرير در آمده است، به گفته هاي زيد آبادي در مورد شكنجه هاي اعمال شده بر وي اشاره شده است. در بخشي از نوشته هاي قائم مقام پيشين وزارت امور خارجه  آمده است: " وقتي من را در محل تعيين شده نشاندند، احمد زيدآبادي صندلي جلو و عيسي فريدي با فاصله سمت راست نشسته بودند. پيش از آنكه ماموري كنارمان بنشيند احوالپرسي كرديم. زيدآبادي پرسيد كه آيا كتك هم خورده‌ام. درباره كتك‌هاي حين بازجويي توضيح كوتاهي دادم. ايشان گفت كه علاوه براين نوع كتك‌ها دوبار هم شلاق خورده است".اين درحالي است كه در پي انتشار اخبار پيرامون شكنجه دكتر احمد زيد آبادي، صدا وسيما در گزارش ويژه اي به تكذيب خبر شكنجه وي در زندان پرداخته بود. يادداشت هاي آقاي امين زاده همچنين از شكنجه هاي فيزيكي و روحي زندانيان سياسي پرده برداشته است. شكنجه هايي كه حتي مقامات ارشد سابق حكومت را بي نصيب نگذاشته است.
متن كامل گزارش روزآنلاين را در زير بخوانيد:
محسن امين زاده، قائم مقام پيشين وزارت خارجه در خاطرات خود كه روز براي نخستين بار آن را منتشر مي كند از رنج ها ، شكنجه ها و بي احترامي هائي ياد مي كند كه در زندان سپاه پاسداران به مقامات پيشين كشور روا داشته مي شود. در اين يادداشت ها فاش مي شود چهره هاي سرشناس جمهوري اسلامي با سي سال سابقه حضور در مقامات دولتي نه تنها از تعرض ماموران مصون نبودند بلكه بيش تر مورد عتاب قرار مي گرفتند.
آقاي امين زاده خود در مقدمه اين يادداشت ها نوشته: "اين نوشته بخش‌هايي از خاطرات من از دوره بازداشتم در سال 1388 است".
چهارماه حضور وي و مقاماتي مانند سخنگوي دولت اصلاحات، قائم مقام وزارت اقتصاد و چهره هاي سرشناس مديريت صنعتي در سلول هاي انفرادي و ششصد ساعت بازجوئي توام با توهين و آزار اما باعث نشده نويسنده كه يك ديپلماست و سياستمدار است، به خشونت كلامي واداشته شود.

امين زاده در ابتداي يادداشت هايش نوشته:«در ميان وسايل ناچيزي كه از دوران زندان در اختيار دارم يك پوشه مقوايي وضعيت خاصي دارد. چند جلد كتاب، دو دفتر يادداشت، مهر و تسبيح كربلا، پيش نويس دفاعيات دادگاه، مداد و خودكار و يك شانه از جمله وسايلي است كه در ماه‌هاي آخر زندان در اختيارم بوده است؛ اما پوشه مقوايي بيش از همه اين وسايل و بخصوص در سلول‌هاي انفرادي با من همراه بوده و نقاشي‌هاي روي آن خاطرات اين دوره را زنده مي‌كند. اين نوشته بخش‌هايي از خاطرات من از زندان است كه به كشيدن نقاشي روي اين پوشه ارتباط دارد.»
محسن امين زاده ديپلمات با سابقه و از مديراني است كه از ابتداي شكل گيري جمهوري اسلامي و بعد از پايان تحصيلات خود در مقامات حساس بود.او همزمان با آغاز دولت محمد خاتمي به عنوان مشاور سياسي رييس جمهور مشغول بود و زماني كه سخن از تاسيس يك جبهه اصلاح طلبي به ميان آمد همراه با محمدرضا خاتمي، محسن ميردامادي، مصطفي تاج زاده، سعيد حجاريان و بهزاد نبوي از جمله بنيان گذاران مشاركت بودند. وي كه همزمان معاونت وزارت خارجه را نيز به عهده داشت با اين تذكر قانوني روبرو شد كه اعضاي دستگاه سياست خارجي نبايد در احزاب سياسي عضو باشند و به همين جهت جاي خود را به دوستان و همفكرانش داد و به توصيه محمد خاتمي، رييس جمهور در وزارت خارجه ماند.
امين زاده كه بعد از پايان رياست جمهوري محمد خاتمي، همچنان به آرمان هاي اصلاحات وفادار ماند روز 26 خرداد سال 88 و تنها چهار روز بعد از كودتاي انتخاباتي توسط سپاه پاسداران دستگير شد و بعد از گذراندن 238 روز در زندان با وثيقه هفتصد ميليون توماني به مرخصي رفت و بهمن همان سال، دادگاه جمهوري اسلامي وي را به جرم شركت در مبارزات انتخاباتي به نفع ميرحسين موسوي به شش سال حبس تعزيري محكوم كرد.

متن يادداشت هاي امين زاده
براي يك زنداني سياسي گذراندن هر روز و هر ساعت از هشت ماه بازداشت در اوين، چهارماه در سلول انفرادي و 600 ساعت در اتاق‌هاي بازجويي، سرشار از خاطره است. خاطراتي تلخ، دردناك، جانكاه و گاهي هم شيرين و آرام‌بخش. حتي بيان بخش‌هاي مهمتر اين خاطرات نيز قصه درازي است كه اميدوارم روزي، تا حافظه‌ام ياري مي‌كند، امكان نوشتن آن ‌را پيدا كنم. اما اين نوشته صرفاً خاطرات مربوط به كشيدن نقاشي از اين دوره و بخصوص در اتاق‌هاي بازجويي و سلول‌هاي انفرادي است.
در سلول انفرادي خيلي تمايل داشتم كه خاطره بنويسم. مشكل مهم در ماه‌هاي اول، محروميت از قلم و كاغذ بود. گاهي يك خودكار و برگ‌هاي بازجويي براي پاسخ به سؤالاتي در سلول، در اختيارم بود اما مأموران به شدت كنترل مي‌كردند كه هيچ كاغذ و قلمي نزد من باقي نماند. در ماه چهارم چند قطعه كاغذ كوچك قابل نوشتن، بدست آوردم اما بازرسي دائم سلولم كه بعضاً با دوربين مخفي هم كنترل مي‌شد، اين كار را بسيار دشوار مي‌كرد. در اين شرايط تنها توانستم با استفاده از نشانه‌گذاري و نيز كلمات رمزي براي نوشتن خاطراتم در بيرون از زندان اين برگ‌ها را نزد خود نگاه دارم. بعداً مجبور شدم برخي از اين يادداشت‌ها را هم به دليل كنترل‌هاي شديد از بين ببرم. در ماه‌هاي بعد، به تدريج كتاب و قلم و كاغذ به صورت كنترل شده در اختيارمان قرار گرفت؛ اما نگراني از افتادن مطالب به دست مأموران باعث مي‌شد كه همچنان، مطالب به صورت اشاره و با رمز و راز نوشته شود. اميدوار نبودم كه امكان خارج كردن اين يادداشت‌هاي محدود هم از زندان وجود داشته باشد اما خوشبختانه مانعي ايجاد نشد. اين خاطرات را بر اساس همان يادداشت‌ها، در دوران مرخصي در فروردين ماه 89 نوشتم.

چهارشنبه 24 تيرماه 1388
به خاطر ندارم كه اولين خط را چه روزي روي پوشه زيردستم در اتاق بازجويي كشيده‌ام. اما حالا خطوطي پراكنده روي پوشه زيردستي‌ام ديده مي‌شود. هم روي پوشه و هم در صفحات داخلي پوشه كه شطرنجي است. چند روزي است كه بازجوها پوشه‌اي به من مي‌دهند تا زير برگ‌هاي بازجويي بگذارم و راحت‌تر روي برگ‌ها بنويسم. پيش از اين، يك دسته برگ سفيد بازجويي زيردستي من بود. پوشه‌هاي بازجويان از جمله پوشه زير دستي من، پوشه‌هاي بي‌كيفيتي غالباً به رنگ آبي است. روي پوشه‌ها براق است با طرحي ابرمانند. داخل پوشه به رنگ طوسي است با خطوطي شطرنجي كه همه صفحه را پر كرده است.
امروز سي‌امين روزي است كه در سلول انفرادي به سر مي‌برم. ساعت يك صبح روز 26 خرداد ماه 88 به شيوه‌اي بسيار غيرعادي دستگير شدم. به سرعت به زندان اوين منتقل شدم و تحت بازجويي قرار گرفتم. حالا سي روز از بازجويي بي‌امان من مي‌گذرد. جز دو روز، تمام روزها و شبها و گاهي نيمه‌شبها بازجويي شده‌ام. 7 تا 14 و حتي گاهي 15 ساعت.
غالباً بازجويي‌ها روي صندلي‌هاي چوبي امتحاني انجام مي‌شود. گاهي هم روي نيمكت‌هاي مدرسه. در هرحال رو به ديوار مي‌نشينم. درعين حال اجازه ندارم چشم‌بندم را بردارم. تنها مي‌توانم در حد ديدن صفحات كاغذ آن‌را بالا بكشم. بازجوها پشت سر من مي‌نشينند. روي همه ميزهاي متصل به دسته صندلي‌هاي امتحاني و روي نيمكت‌هاي چوبي، افراد مختلف كه طبعاً بايد متهمان قبلي باشند با دست‌خط‌هاي غالباً نازيبا خطوطي به يادگار نوشته‌اند. نام‌هايشان هيچكدام برايم آشنا نبود، دعايي و مناجاتي و شكوايه‌اي با خدا، توسلي به معصومين، تاريخ بازجويي و بازداشت، طول مدت زندان و... و البته اشعار و جملاتي غالباً تلخ و دردمندانه؛ "اي واي براسيري كز يادرفته باشد"، "هرگز به بازجو اعتماد نكن"، "هرچه مي داني بگو و خلاص شو"، "اين نيز بگذرد"، "كجايي مادر؟"، "مادر تحمل كن پسرت به زودي مي‌آيد" و جملاتي از اين قبيل. نمي‌دانم چرا هرگز رغبت نكردم كه كار آنان را تكرار كنم. مطمئن هستم كه در 20 روز اول هيچ خطي روي هيچ كاغذ و مقوا و ميز و نيمكتي نكشيده‌ام. فكر مي‌كنم اين عادت هميشگي و غالباً ناخودآگاه من، به خاطر چشمان غيرقابل اعتماد بازجويان در پشت سرم، بكلي ترك شده بود و تصور اينكه ممكن است تماشاي خطوط درهم و برهم من بازجويان را سرگرم كند، اين عادت ناخودآگاه را در من سركوب كرده بود.
تا آنجا كه به خاطر دارم كشيدن خطوط درهم عادت هميشگي من بوده است. تقريباً هيچ پيش‌نويسي نداشته‌ام كه در حاشيه آن خطوط درهم و برهمي ديده نشود. گاهي برگي يا گلي، گاه ماه يا ستاره‌اي، اشكال هندسي، خطوط اسليمي و غالباً خطوط و تصاويري نامفهوم و گاهي نيز خط نقاشي، نامي آشنا يا ناآشنا، كلمه‌اي مربوط و نامربوط. نمي‌دانم اين عادت از چند سالگي با من بوده اما مطمئن هستم كه عادت سال‌هاي دبيرستان من بوده است؛ سال‌هايي كه به مهارت خود در نوشتن كلمات به صورت‌هاي مختلف خط نقاشي و حجمي مي‌باليدم، و در نوشتن تيترها و كشيدن طرح‌هايي براي تزيين روزنامه‌هاي ديواري دبيرستان مهارت داشتم. مهارت‌هايي كه بدون تعليم گرفتن از كسي پيدا كرده بودم و فكر مي‌كردم روزي اين مهارت را با آموختن، عمق خواهم بخشيد و هنرمند خواهم شد. كاري كه مثل بسياري كارهاي ناتمام ديگرهرگز عملي نشد. مثل مهارت‌هاي عكاسي و انگيزه‌هاي فيلم‌سازي در حوزه هنر و بسياري كارهاي ناتمام ديگر در حوزه‌هاي ديگر. در واقع، مهارت من در كشيدن خطوط و نگارش خط نقاشي، بيشتر مزاحم بود و باعث مي‌شد تقريباً هيچ پيش‌نويسي از اين خطوط مصون نماند و لذا گاهي مجبور مي‌شدم دست‌نوشته‌هايم را صرفاً بخاطر همين خطوط و نقاشي‌هاي اضافي، پاكنويس يا تايپ كنم. گاهي خطوط كشيده شده، به اشكالي دوست‌داشتني هم تبديل مي‌شدند، اما نه هرگز كسي به آن توجه كرده بود و نه من رغبتي براي حفظ اين طرح‌هاي گرافيكي پيدا كرده بودم.

شنبه 3 مرداد 1388
امروز چهلمين روزي است كه در بازداشت به سر مي‌برم. 23 روز پيش، از بند اولي كه ورودي آن 60 يا 70 قدم پايين‌تر از بند فعلي بود به اين بند منتقل شدم. در اين بند رفتار زندانبانان بهتر است و بازجويان هم تلاش مي‌كنند نشان دهند كه روششان با روش بسيار خشن گروه اول متفاوت است. (حالا مي‌دانم كه هر دو بند در زندان اوين ديوار به ديوار هم تحت اختيار كامل سپاه پاسداران است و با هم بند 2- الف ناميده مي‌شوند. 17 روز اول در بخش سلول‌هاي انفرادي اطلاعات سپاه در بند 2- الف بازداشت بودم. بعد از آن به بخش سلول‌هاي انفرادي حفاظت اطلاعات سپاه منتقل شدم. از روزهاي اول بازداشت فهميدم كه در اختيار مأموران سپاه پاسداران هستم اما بقيه اطلاعاتم بعداً تكميل شد. با توجه به قرينه‌هايي در رفتار و اظهارات بازجويان و زندانبانان دريافتم كه دو بخش اين بند هيچ هماهنگي با هم ندارند و متعلق به دو بخش متفاوت سپاه پاسداران هستند. اما مدتي طول كشيد تا هويت اين دو بخش را كامل بشناسم. چند ماه بعد خانواده‌ام در ملاقات با من گفتند كه از خانواده‌هاي زندانيان شنيده‌اند كه نام بندي كه در آن به سرمي‌برم 2- الف است.)
حالا خطوط روي پوشه زيردستي بيشتر شده است. نمي‌دانم بازجويان متوجه شده‌اند يا نه ولي هيچ واكنشي از آنان نديده‌ام. درعين حال سعي مي‌كنم اين مسئله بي‌اهميت منجر به گفتگويي با بازجويان نشود.

چهارشنبه 7 مرداد 1388
امروز سياه‌ترين روز دوره بازداشت من بود. رفتار بازجويان كاملاً تغيير كرده است. آنان از ابراز جملات نسبتاً محترمانه‌تر چند هفته اخير دست برداشته‌اند و برعكس به زشت‌ترين روش‌ها بر مبناي ادعاهايي سرتا پا دروغ و بسيار توهين‌آميز دست يازيده‌اند. روش‌هايي كه شنيده بودم اما هرگز آن را همچون امروز باور نكرده بودم. بازجوي جديدي كه بعداً فهميدم سرتيم بازجويان است براي اولين بارخودش دست به كار شد و بدترين لحظات بازجويي را براي من خلق كرد. او اندامي درشت و شكمي بسيار بزرگ داشت و با لحن بسيار بدي سخن مي‌گفت. هرچند اداي الفاظ ركيك با برخوردهاي فيزيكي هم همراه بود اما حتماً تحمل كتك‌ها از تحمل اظهارات و رفتار زشت او آسان‌تر بود.
بي‌ترديد سلول انفرادي نوعي شكنجه است و سلول انفرادي بدون توالت براي من كه سنگ كليه دارم شكنجه‌اي مضاعف بود اما تلخ‌ترين و بدترين لحظات دوران زندان من مربوط به سلول انفرادي نيست. مربوط به ساعات بازجويي است. بازجويي‌هاي توهين‌آميز، تكراري، بي‌محتوا و آزاردهنده. بازجويي‌هايي كه حكايت از فقدان اطلاعات بازجويان نسبت به من و فقدان تجربه و تخصص آنان نسبت به كارشان داشت. بازجويي‌هايي در فضايي آكنده از توهم، نفرت، بدانديشي، دروغ و نيرنگ و باورهايي شبه‌كمونيستي كه هدف هر وسيله‌اي را توجيه مي‌كند. بازجويي‌هايي همراه با زشت‌ترين و ركيك‌ترين كلمات و تهمت‌ها و توهين‌ها. توهين نسبت به افرادي كه مورد احترام من بودند و يا دوستشان داشتم. و البته تحمل توهين به آدم‌هاي محترم ديگر براي من غيرقابل تحمل‌تر از توهين به خودم بود. نمي‌دانم شايد دلبستگي به اعتلاي اين نظام و انقلاب اسلامي هم تجربه اين لحظات را برايم زجرآورتر مي‌كرد. من هيچ پاسخي براي علت چنين رفتاري با خودم نداشتم. مطمئن هستم كه در اين لحظات رنج‌آور روي پوشه زيردستي خط كشيده‌ام ولي نمي‌دانم چه كشيده‌ام.

پنج‌شنبه 8 مرداد 1388
امروز هم برخوردهاي زشت سربازجوي درشت‌اندام ادامه يافت. ديروز و امروز بيشتر از روزهاي قبل روي پوشه زيردستي خط كشيده‌ام. نمي‌دانم. ظاهراً در تلخ‌ترين و آزاردهنده‌ترين لحظات اتاق بازجويي كشيدن بي‌اراده خودكار سياه روي اين تكه مقوا، اين لحظات طاقت‌فرسا را برايم تحمل‌پذيرتر مي‌كرد. بالاخره سربازجو تحمل خود را از دست داد و فرياد زد كه خط خطي نكن. تو دائم داري پوشه‌ها را خط خطي مي‌كني و بيت‌المال را حرام مي‌كني. گفتم: "اين كار ارادي نيست. يك عادت ديرينه است و به من تمركز مي‌دهد. بگذاريد كه اين پوشه زيردست من باقي بماند و آن را عوض نكنيد. نهايتاً پول يك پوشه و يك خودكار مشكي را پرداخت خواهم كرد." دوباره فرياد زد كه لازم نكرده. به هرحال از خط كشيدن روي پوشه دست كشيدم.
طي يادداشتي روي برگي كه به درخواست من زندانبان‌ها در اختيارم قرار دادند، از رفتار ناشايست و پرونده‌سازي جعلي بازجويان به بازپرس شكايت كردم و در ديدار هيئتي كه براي اولين بار در اين روز از سوي قوه قضائيه براي بازديد از زندان آمده بودند شكايتم را تكرار كردم. ساعات بعد از بازجويي در سلول انفرادي نيز بسيار تلخ‌تر از روزهاي قبل گذشت. من مات و مبهوت بودم و ساعت‌ها به نقطه‌اي خيره مانده در خودم فرو رفته بودم. من امروز با پديده‌هايي در زندان مواجه شدم كه تحمل آن براي كسي كه هميشه به اعتلاي نظام جمهوري اسلامي ايران انديشيده و براي آن تلاش كرده، بسيار دشوار است.

شنبه 10 مرداد 1388
امروز ما را براي شركت در دادگاه رسيدگي به جرايم متهمين حوادث بعد از انتخابات به كاخ دادگستري بردند. صبح يك دست لباس نو زندانيان را دادند كه بپوشم و بعد در يك ميني‌بوس به همراه آقاي صفايي‌فراهاني و عده‌اي جوان دستگير شده در خيابان، ما را به دادگاه بردند. خوشحال شدم كه بعد از مدتها آقاي صفايي عزيز را مي‌ديدم. خيلي ناراحت و عصبي بود. در هنگام برگشت از دادگاه عصبي‌تر هم شده بود. او شخصيتي احترام برانگيز است. تأثيري كه ظاهراً روي نگهبانان خودش هم گذاشته است.
در سالن دادگاه، پيش از آنكه دوربين‌هاي تلويزيون را روشن كنند، در فضايي وهم‌انگيز و آكنده از رعب و وحشت، ما را مثل وسايل نمايشي چيدند. عده‌اي اوباش را با دستبند آورده بودند. عده‌اي جوان را از تظاهرات خياباني جمع كرده بودند و اكثر مسئولين سابق كه سپاه آنها را دستگير كرده بود، نيز حضور داشتند. سعي داشتند اين سه دسته را به صورت درهم بنشانند تا هم به تصور خودشان ما را تحقير كرده باشند و هم نگذارند كسي عكس يادگاري بگيرد. من را ميان اوباش نشاندند. به مسئول خشني كه كارش چيدن متهمين بود گفتم: "تو را به جدت ديگه ما را وسط اوباش ننشان. با همان جوان‌ها مخلوط كن." رفت و مشورت كرد و پذيرفت كه اوباش را در كنار هم پشت سر ما و جوان‌ها بنشانند. خيلي‌ها بودند. تنها از دستگير شده‌هايي كه از دستگيري آنها خبر داشتم مصطفي تاج‌زاده در جمع ما نبود كه خيلي همه ما را نگران كرد. همه خيلي لاغر و شكسته شده بودند. اجازه سلام و احوالپرسي با ساير زندانيان را به ما ندادند. محتواي دادگاه خيلي بد بود و بدتر از همه كيفرخواستي بود كه در تلاش براي اثبات ادعاهاي عجيب و غريب و بي‌اساس عليه متهمين، بار تبليغاتي زيادي به نفع همه دشمنان نظام داشت.
بعد از دادگاه من را مستقيم به اتاق بازجويي بردند كه درباره برداشتم از دادگاه صحبت كنم و بنويسم. مي‌خواستم بگويم كه دادگاه در حد فاجعه‌آميزي حتي براي برگزاركنندگان آن بد بود؛ اما گفتن اين حرف دشوار بود. گفتم آيا فكر نمي‌كنيد كيفرخواست نماينده دادستان خيلي به نفع آمريكايي‌ها بود. من هم مانند امام خميني (ره) معتقدم كه آمريكا همچنان هيچ غلطي در ايران نمي‌تواند بكند ولي نماينده دادستان در كيفرخواست خود خلاف اين را بيان ‌كرد و براي متهم كردن ما اختلافات و حتي اختلاف سليقه‌هاي درون نظام را هم به آمريكا نسبت داد...(خاطرات دادگاه و بازجويي بعد از آن حديث مفصلي است جداي از خاطرات نقاشي كه بماند براي بعد)... بهرحال بازجو جوابي براي توضيحات مفصل و پرسش‌هاي من نداشت و مطالبي گفت كه به شكلي تأييد ضمني برخي حرفهاي من هم بود. درحين اظهارات او من روي پوشه نقاشي مي‌كردم و چقدر دلم مي‌خواست كه بعد از آن دادگاه عجيب و غريب، بجاي هركاري در اتاق بازجويي نقاشي كنم.

يكشنبه 11 مرداد 1388
ظاهراً به دنبال شكايت من روال بازجويي‌ها به حالت آرامتري برگشته است. از سربازجوي درشت‌اندام خبري نيست و بازجوي قبلي به سركار خود بازگشته است. او كه برخلاف رئيسش بر اساس مشاهدات من از زير چشم‌بند، جثه كوچكي دارد، مدعي است كه زياد مي‌داند و در دانشگاه تهران در رشته حقوق تحصيل مي‌كند و فرد باسواد و باتجربه‌اي است. هرچند مطالب مطرح شده از سوي او در طي بازجويي‌ها، اين ادعاها را نفي مي‌كند، اما بهرحال او برخي از اساتيد حقوق دانشگاه تهران را مي‌شناسد.
به او گفتم كه من به صورت غيرارادي روي پوشه خط مي‌كشم. به بازجوي ديروزي گفتم اين پوشه را عوض نكنيد تا پوشه كمتري خراب شود و من نهايتاً پول يك پوشه و خودكار را مي‌پردازم. برخلاف انتظار، بازجو فوراً گفت كه مانعي ندارد اين پوشه را مي‌گذاريم روي ميز بازجويي بماند. من در كتاب روانشناسي خوانده‌ام كه اينگونه رفتار غالباً غيرارادي است و به تمركز و بهتر فكر كردن افراد كمك مي‌كند.
درخواست ماندن پوشه روي ميز بازجويي، بعد از درخواست عينك مطالعه كه ده روز پس از دستگيري بالاخره در اختيارم گذاشتند، جدي‌ترين درخواست من از زمان دستگيري‌ام بود. من بنا داشتم كه از بازجويان چيزي نخواهم و حتي دو بار تماس تلفني با خانواده‌ام طي اين مدت هم با پيشنهاد آنها انجام شده است.

يكشنبه 11 مرداد 1388
امروز در حين بازجويي با خيال راحت‌تر روي پوشه خطوطي كشيدم و با چشم خريدار به پوشه نگاه كردم. روي پوشه سايه‌اي سياه از چهره يك مرد نقش بسته بود و در سمت چپ داخل پوشه خطوطي غيرمرتبط بخشي از خانه‌هاي شطرنجي را پر كرده بود. همه تصاوير خيلي سياه است اما نه به سياهي ساعات بازجويي. راستش را بخواهيد از اينكه موافقت كرده‌اند كه پوشه زير دستم بماند خوشحالم. حالا در اتاق بازجويي يك چيز آشنا وجود دارد كه من هر روز از ديدنش خشنود مي‌شوم.

سه‌شنبه 13 مرداد 1388
امروز پنجاهمين روز دستگيري و بازجويي بي‌امان من است. روي پوشه زيردستي اتاق بازجويي، يك برگ و چند چهره درهم مرد و زن شكل گرفته است و تعدادي از خانه‌هاي شطرنجي قسمت سمت چپ داخل پوشه نيز از خطوط و نقاشي‌هاي من پر شده است. با خودم قرار گذاشته‌ام كه در كشيدن خطوط روي پوشه صرفه‌جويي كنم و بخصوص از كشيدن خطوط درهم و برهم خودداري نمايم. به خودم سهميه داده‌ام كه هر روز چند خانه از صفحه شطرنجي را بيشتر پر نكنم.

سه‌شنبه 20 مرداد ماه 1388
خانه‌هاي شطرنجي يكي پس از ديگري نقاشي شده است. به نظر جالب مي‌رسد. خطوط كشيده شده بيش از حد مرتب است. طبعاً شطرنجي بودن پوشه كمك بزرگي است اما در حالت عادي خطوطي كه غالبا روي كاغذهاي زيردستم مي‌كشم هيچ نظم و انضباطي ندارد و خط‌دار بودن برگه‌ها هم مانع بي‌نظمي و درهم و برهم بودن خطوط نمي‌شود. ظاهراً اين نظم از مزاياي نقاشي كردن در زندان و اتاق بازجويي است.
البته منحصر بودن اين پوشه براي نقاشي هم عامل مهمي در منظم‌تر شدن خط‌كشي‌هاي غالباً بي‌دقت و ناخودآگاه من است.

پنج‌شنبه 22 مرداد ماه 1388
مدتي است كه مي‌دانم علاوه بر من دوستان خوبم ميردامادي، صفايي‌فراهاني و رمضان‌زاده در سلول‌هاي انفرادي ديگر همين بند زنداني هستند. گاهي صداي آنها را مي‌شنوم. گاهي از زير چشم‌بند آنها را درحال عبور از راهرو، هنگام رفتن به دستشويي يا هواخوري ديده‌ام. فكر مي‌كنم اخيراً از آنها كمتر از من بازجويي مي‌شود. چون غالباً هنگام عبور از جلوي سلول‌هاي ديگر مي‌بينم كه در سلول‌ها قفل است. وقتي زنداني را براي بازجويي مي‌برند در سلول او باز مي‌ماند. امروز هنگام رفتن به هواخوري از زير چشم‌بند، رمضان‌زاده را ديدم كه از كنارم رد شد. گفتم: "سلام عبدالله. حالت چطور است؟" پاسخم را داد. نگهبان سهواً يا عمداً تعللي كرد و ما دو جمله رد و بدل كرديم. او گفت: "چرا اينقدر تو را بازجويي مي‌كنند؟ حالت خوب است؟" گفتم: "نمي‌دانم. حالم هم تعريفي ندارد. از بازجويي‌ها خيلي عصبي مي‌شوم." گفت: "دعاي سمات زياد بخوان. آرامت مي‌كند."

جمعه 23 مرداد 1388
امروز شصتمين روز بازداشت و بازجويي بي‌امان من است. چند روزي است كه بازجويان ايميل (پست الكترونيك) من را باز كرده‌اند و از اين موفقيتشان خيلي خوشحالند. آنها تمام بايگاني چهارساله من را در اختيار دارند. فكر مي‌كنم بيش از 4 هزار پيام الكترونيك در اختيارشان قرار دارد كه 1000 تا 1500 پيام در دو هفته آخر انتخابات برايم ارسال شده و من فرصت نكرده‌ام آنها را ببينم. آنها از روزهاي اول دستگيري خواهان رمز ورود به ايميل‌هاي من بودند و من حاضر به همكاري نشده بودم. به آنها گفته بودم كه شما بي‌جهت براي ارسال‌كنندگان ايميل‌ها نيز پرونده‌سازي خواهيد كرد و لذا من در اين زمينه با شما همكاري نمي‌كنم. با توجه به ذهن متوهم بازجويان و مديرانشان، گاهي ترجيح مي‌دادم كه ايميل را خودشان باز كنند و محتواي آن را بررسي كنند و خيالشان راحت شود. ولي من رمز ايميل‌ها را هيچگاه به بازجويان ندادم.
ديروز در حين بازجويي روي پوشه يك رشته منحني‌هاي موازي رسم كرده‌ام. امروز به نتيجه كار ديروز توجه بيشتري كردم. در حد نقاشي وسط بازجويي واقعاً خوب درآمده است. تازه اين خودكار هم خوب همكاري نمي‌كند و ناگهان وسط كشيدن يك خط، جوهرش قطع مي‌شود يا جوهر اضافه از آن خارج مي‌شود. اما در مجموع خوب شده است. هيچوقت در حالت عادي منحني‌هاي موازي به اين خوبي نكشيده‌ام. نمي‌دانم چگونه در اتاق بازجويي كشيده‌ام.

يكشنبه 25 مرداد ماه 1388
امروز يكي از زندانبان‌ها از من پرسيد كه فكر مي‌كني وضعيت تو چه مي‌شود؟ آيا تو را قبل از ماه مبارك رمضان آزاد خواهند كرد؟ گفتم: از رفتار بازجويان برمي‌آيد كه قرار است هفته آينده آزاد شويم ولي هيچ چيز دست بازجوها نيست و معلوم نيست كه تصور آنان درست باشد. و ادامه دادم كه: البته آقا سيد ("سيد" اسم مستعاري بود كه همه نگهبانان زندان، كه اكثراً هم سيد نبودند، براي خطاب كردن يكديگر بكار مي‌بردند.) اگر راستش را بخواهيد بدم هم نمي‌آيد كه ماه رمضان در زندان بمانم. ما كه ماه‌هاي رجب و شعبان را در سلول انفرادي گذرانده‌ايم و بيشترين فرصت عبادت و ارتباط با خدا را در اين ماه‌ها پيدا كرده‌ايم، حيف است كه ماه رمضان در سلول انفرادي را از دست بدهيم. بخصوص اگر بازجوها كوتاه بيايند و اذيت نكنند، ماه مبارك خوبي خواهيم داشت.

دوشنبه 26 مرداد ماه 1388
امروز وسط بازجويي ناگهان متوجه شدم كه در يكي از خانه‌هاي شطرنجي روي پوشه زيردستي، يك كلبه كشيده‌ام. طرحي ساده از كلبه‌اي سياه در ميان سياهي‌ها و ظاهراً بالاي يك بلندي. اين مسئله چند لحظه كاملاً حواس من را پرت كرد. حالا بعد از كشيدن پشيمان شده بودم و حتي يك لحظه تصميم گرفتم كه آن‌را سياه كنم ولي رهايش كردم. اين تصوير مفهومي ملموس‌تر از همه طرح‌هاي ديگر دارد و به همين دليل مثل يك چيز غريبه و ناچسب شده در ميان طرح‌هاي ديگر. احتمالاً اگر روانشناسي اين را ببيند خواهد گفت كه دلت براي خانه‌ات تنگ شده است. البته اگر چنين نظري بدهد معقول هم به نظر مي‌رسد. من حتماً دلم براي خانه و اهل خانه تنگ شده است و كشيدن ناخودآگاه تصويري در ميانه بازجويي مي‌تواند در اين حد خبر از سر درون بدهد.

سه‌شنبه 27 مرداد ماه 1388
امروز بازجو در پايان بازجويي گفت: "خبر بدي برايت دارم. مسئله آزادي شما قبل از ماه رمضان منتفي شده است. فعلاً قرار است در زندان بمانيد تا به دادگاه برويد، محاكمه شويد، و بعد در زندان بمانيد تا نتيجه محاكمه مشخص شود. بعد از آن هم در زندان بمانيد و محكوميت خودتان را بگذرانيد. ممكن است در آن مرحله به شما مرخصي بدهند. البته ممكن است تحولاتي باعث تغيير اين سياست شود اما فعلاً قرار همين است." هرچند توضيحاتش چندان دور از روند جاري كار ما نبود اما چون غالباً بازجوها به من دروغ مي‌گفتند، فقط آن بخش از حرفش را باور كردم كه مربوط به ادامه بازداشت ما در شرايط فعلي بود. بعداً معلوم شد كه او اين بار واقعاً راستش را گفته بود. به او گفتم كه اگر زود محاكمه كنند مشكلي نيست چون ما كه مرتكب هيچ جرمي نشده‌ايم, طبعاً تبرئه و آزاد خواهيم شد. فكر مي‌كنم چون مي‌دانست قرار است بر سر ما چه بيايد، به گفته من خنديد ولي من چهره او را نمي‌توانستم ببينم.
امروز روي پوشه تعدادي برگ به صورت متقاطع كشيده‌ام. چيزي شبيه كلاژ شده است. نمي‌دانم وسط كشمكش با بازجو اين برگ‌ها چگونه رسم شده است اما آخرِ بازجويي كه دقت كردم به نظرم رسيد كه زيبا شده است. فكر مي‌كنم از پيچيدگي نقاشي و استحكام خطوط خوشم آمده است.

چهارشنبه 28 مرداد 1388
خانه‌هاي شطرنجي صفحه داخلي سمت چپ پوشه زيردستي تقريباً پر شده است. برخي خانه‌هاي پراكنده هم در صفحه سمت راست پوشه پر شده است.
گرفتاري جديد من و بازجويان، در مورد مطالب انگليسي موجود در ايميل من است. ترجمه‌هاي غلط بازجويان از جملات نسبتاً ساده انگليسي، گاهي خيلي مضحك مي‌شود. ظاهراً گروهي متن‌ها را ترجمه مي‌كنند و گروهي ديگر بر اساس مطالب ترجمه شده سؤال‌هايي تنظيم كرده، در اختيار بازجويان قرار مي‌دهند. اين روزها چند بار اشتباه بازجويان در ترجمه مطالب را اصلاح كرده‌ام. جالب اينجاست كه حتي اشتباهات آنان در ترجمه مطالب هم همسو با توهماتشان است. گاه از يك متن ساده انگليسي هم مطلبي را استنباط مي‌كنند كه ترجيح مي‌دهند بر اساس همان توهمات، معني جمله انگليسي مورد نظر آنها باشد. متأسفانه وقتي هم مي‌فهمند كه اشتباهات فاحشي در ترجمه داشته‌اند، بجاي تجديد نظر در طرز فكرشان، بيشتر عصباني مي‌شوند. بعد از چند روز به بازجويان پيشنهاد كردم كه متون انگليسي را بدهند تا خودم برايشان ترجمه كنم.

پنج‌شنبه 29 مرداد 1388
بازجويان پيشنهاد من براي ترجمه متون توسط خودم را پذيرفته‌اند. در پايان ساعات بازجويي چند مطلب انگليسي را كه از ايميل من پرينت گرفته بودند، لاي پوشه نقاشي شده دادند تا در سلول ترجمه كنم. فردا جمعه است و مطالب را بايد تا شنبه تحويل بدهم. حالا براي اولين بار من يك پوشه براي نقاشي كردن و يك خودكار مشكي براي مدت دو شب و يك روز در داخل سلول انفرادي در اختيار دارم. مي‌توانم با فراغت بيشتري نقاشي‌هاي دقيق‌تري بكشم. كشيدن خطوط منحني موازي و متداخل را خيلي دوست دارم. بعضي از طرح‌ها را كه در اتاق بازجويي كشيده‌ام، با كشيدن خطوط موازي با آنها گسترش مي‌دهم.

جمعه 30 مرداد 1388
امروز يكي از زندانبان‌ها وقتي براي بردن من به هواخوري آمد از من خواست كه نقاشي‌هاي روي پوشه را نشانش بدهم. تعجب كردم. او گفت كه دوستانش ديده‌اند كه من در هنگام بازجويي نقاشي مي‌كشم. اين اولين بار بود كه كسي نسبت به نقاشي‌هاي درهم و برهم من واكنش مثبت نشان مي‌داد. او گفت كه نقاشي‌هاي من قشنگ است و حتماً من نقاش بوده‌ام.

شنبه 31 مرداد 1388
امروز به من اطلاع دادند كه قرار است جاي ما را عوض كنند و ما را به بند قبلي ببرند. منظورشان بند اطلاعات سپاه بود. نهايتاً معلوم شد قرار است دوستانم ميردامادي، صفايي‌فراهاني و رمضان‌زاده را به بند اطلاعات سپاه ببرند اما من به تنهايي در بند حفاظت اطلاعات سپاه باقي مي‌مانم. استدلالشان اين بود كه بخش عمده بازجويي آنها تمام شده ولي بازجويي من تمام نشده است. البته من هم ترجيح مي‌دادم كه اگر قرار است سلول انفرادي و بازجويي من ادامه پيدا كند، در همين بند بمانم. علتش آن بود كه ساير مقررات بند حفاظت اطلاعات سپاه و رفتار زندانبانان قدري قابل تحمل‌تر از مقررات بند اطلاعات سپاه بود. احتمالاً به اين خاطر كه متهمان بازداشتي اين بند به طور معمول از خود بچه‌هاي سپاه بودند.

يكشنبه 1 شهريور1388
برخي مقالات انگليسي كه از پست الكترونيك من كپي گرفته‌اند خواندني است. من هرگز فرصت خواندن اين مقالات را در بيرون پيدا نكرده بودم. چون تصميم گرفته‌اند ما را ماه رمضان در زندان نگه دارند، به خانواده‌ها اجازه داده شده به مناسبت اين ماه براي زنداني‌ها خوراكي بياورند. به بازجويان پيشنهاد كردم كه از خانواده‌ام بخواهند همراه با خوراكي‌ها، يك فرهنگ لغت انگليسي آكسفورد برايم بياورند تا ترجمه‌ها را دقيق‌تر انجام دهم. بازجويان گفتند كه چنين چيزي ممكن نيست. دادن كتاب به تو ممنوع است. هرچند داشتن يك فرهنگ لغت پيشرفته اكسفورد فرصت خوبي براي ارتقاء زبان انگليسي بود ولي به ‌هرحال خواندن مقالات انگليسي در سلول انفرادي خودش فرصتي غنيمت است. بعلاوه مطالب را داخل پوشه نقاشي شده به من مي‌دهند. فرصت نقاشي كردن در سلول هم بيشتر پيدا مي‌شود.

سه‌شنبه 3 شهريور 1388
امروز از اول صبح بد شروع شد. اول صبح باز يك دست لباس نو زندان به ما دادند كه براي رفتن به دادگاه دوم (به تعبير آنها چهارمين دادگاه رسيدگي به اتهامات متهمين حوادث بعد از انتخابات) بپوشيم. لباس‌ها از پارچه باكيفيت‌تر و ضخيم‌تري بود. فكر مي‌كنم مخصوص همين دادگاه‌ها تهيه شده بود. قبل از اينكه سوار اتوموبيلم كنند، مرتضوي دادستان تهران به سراغم آمد. سلام كرد و خود را معرفي نمود. من چشم‌بند را برداشتم و جوابش را دادم. تعارفي كرد و گفت كه اگر مي‌خواهي راه نجاتي باشد و تخفيفي قائل بشويم بايد امروز مصاحبه كني. بعد از دادگاه به سراغ تو خواهند آمد. اگر مصاحبه كني اميدي هست وگرنه حالا حالاها در اينجا خواهي ماند. هرچه فكر كردم چه جوابي بدهم در آن لحظه چيزي به نظرم نرسيد. سكوت كردم ولي بهرحال بنا نداشتم مصاحبه كنم و اين تصميم قطعي من بود كه بارها برسر آن با بازجوهايم كلنجار رفته بودم. معمولا زنداني سلول انفرادي از ديدن و صحبت كردن با ديگران استقبال مي‌كند. اما فكر مي‌كنم اين موضوع در مورد مرتضوي، مصداق ندارد.
در دادگاه، تاج‌زاده، عرب‌سرخي، هدايت آقايي، ليلاز، زيدآبادي، محمدرضا جلايي‌پور، شهاب طباطبايي، سعيد شريعتي، فريدي و خيلي‌هاي ديگر هم به متهمين اضافه شده بودند. ديدن برخي كه از دستگيري آنها اطلاع داشتم خوشحال‌كننده بود و ديدن برخي هم غيرمنتظره بود. بطور خاص از ديدن سعيد حجاريان كه بعداً به سالن دادگاه آورده شد، بسيار اندوهگين شدم. سعيد شخصيت كم‌نظيري است كه در زندگي عادي نيز دشواري‌هاي بسياري با معلوليت‌هاي ناشي از جنايت تروريست‌ها دارد.
وقتي من را در محل تعيين شده نشاندند، احمد زيدآبادي صندلي جلو و عيسي فريدي با فاصله سمت راست نشسته بودند. پيش از آنكه ماموري كنارمان بنشيند احوالپرسي كرديم. زيدآبادي پرسيد كه آيا كتك هم خورده‌ام. درباره كتك‌هاي حين بازجويي توضيح كوتاهي دادم. ايشان گفت كه علاوه براين نوع كتك‌ها دوبار هم شلاق خورده است. از دستگيري فريدي صاحب يكي از ساختمان‌هاي ستاد مهندس موسوي خيلي تعجب كرده بودم. پرسيدم شما را چرا دستگير كرده‌اند؟ خنديد و گفت كه خودش هم نمي‌داند. زيدآبادي كه براي اولين بار به دادگاه آمده بود پرسيد كه قرار است چه اتفاقي بيفتد. گفتم: مثل دادگاه قبل بيشتر جنبه نمايشي دارد. همه چيز از پيش هماهنگ شده و برخي افراد صحبت خواهند كرد. پرسيد فكر مي‌كني چه كساني صحبت مي‌كنند؟ گفتم نمي‌دانم ولي حتماً كساني صحبت خواهند كرد كه در صحبتشان خودشان را محكوم كرده، تقاضاي عفو بكنند.
در اين دادگاه براي اولين بار ادعاي ملاقات آقاي خاتمي با سوروس را شنيدم كه خيلي عجيب بود. ادعاهايي در مورد اختلاس مهدي هاشمي هم بسيار عجيب بود. اما از آنها هم عجيب‌تر اظهارات نماينده دادستان در مورد خودم بود. ادعاهايي در دادگاه مطرح شد كه نه تنها صحت نداشت بلكه براي اولين بار آنها را مي‌شنيدم. به جز جملات تحريف شده‌اي از من در رابطه با جزوه تأملات راهبردي حزب مشاركت، هرچه در دادگاه در رابطه با من گفته شد كاملاً بي‌اساس بود. به معاون دادستان گفتم كه اسم من در دادگاه برده شده و من هم مثل كساني كه در دادگاه اول ظاهراً به اين دليل صحبت كردند، مي‌خواهم صحبت كنم. معاون دادستان گفت آخر وقت دادگاه، قاضي به شما كه اسمتان برده شده وقت خواهد داد. تا ساعت چهار دادگاه ادامه يافت و ناگهان تمام شد و كسي هم به من وقت نداد. متحير از دادگاه خارج شدم. در حال عبور فرصت كوتاهي پيدا شد كه حال مصطفي كه گردنش را بسته بود بپرسم. هرچند ظاهراً جز اين را نشان مي‌داد ولي گفت خوبم و در ادامه از حال من جويا شد و گفت كه شنيده است من را به بيمارستان برده‌اند. در راهرو دادگاه به سراغم آمدند و گفتند كه قرار است مصاحبه كني. گفتم چنين قراري با كسي نگذاشته‌ام. گفتند ليست را آقاي مرتضوي داده‌اند و اسم شما هم هست. گفتم من مصاحبه نمي‌كنم. وقتي مطمئن شدند حاضر به مصاحبه نيستم فوراً از دادگاه خارجم كردند كه با بقيه زنداني‌ها صحبتي نكنم. در بيرون دادگاه خانواده زندانيان جمع شده بودند و با ديدن ما ابراز محبت و ابراز احساسات مي‌كردند. به رغم كنترل‌هاي شديد فهميدم كه آقايان تاج‌زاده، ميردامادي و نبوي هم حاضر به مصاحبه نشده‌اند.
بعد از دادگاه حس غريبي به من مي‌گفت كه هرگز به ما اجازه دفاع در چنين دادگاهي علني و در مقابل دوربين‌هاي تلويزيون و خبرنگاران (هرچند كاملاً تحت كنترل) داده نخواهد شد. چون روشن بود شرط حرف زدن در اين دادگاه‌ها اين است كه متهمين حرف‌هاي مورد نظر بازجويان را بيان كنند و اظهارات آنان قبل از دادگاه به تأييد بازجويان برسد.

سه‌شنبه 4 شهريور ماه 88
امروز بازجو درباره مطالب دادگاه از من پرسيد. به او گفتم: "چرا مطالبي كه حتي درباره‌اش بازجويي هم نشده‌ام در كيفرخواست دادستان مطرح شده است؟ اين مطالب همه‌اش دروغ است. اينها از كجا آمده است؟" گفت نمي‌داند شايد در اعترافات متهمين ديگر مطرح شده باشد. به او گفتم مگر نمي‌گوييد كيان تاجبخش جاسوس است گفت چرا. گفتم شما كه مطالب همه سخنران‌هاي ديروز را قبل از دادگاه كنترل كرده بوديد، چرا به او اجازه داديد كه بيايد و بگويد تفكر امام خميني هيچ نسبتي با دموكراسي ندارد. اين يك دروغ و ظلم به امام و نظام جمهوري اسلامي ايران است. امام يك دموكراسي سازگار با دين اسلام براي كشور مي‌خواست و تفكر امام بهره‌برداري درست از تجربه بشري در زمينه دموكراسي و سازگار كردن آن با احكام اسلام در اين چارچوب بود. چرا بايد خلاف اين مسئله تبليغ بشود؟ بازجو جواب درستي براي سؤال‌هاي من نداشت و من بجاي همه چيز روي اين پوشه بيچاره خط مي‌كشيدم. بعدها شنيدم كه برخي مأموران درگير پرونده ما، از اين اظهارات تاجبخش خشنود بوده‌اند. علتش برايم قابل فهم نيست و واقعاً باعث تأسف است.

شنبه 7 شهريور 1388
از عصر پنجشنبه تا امروز صبح پوشه نقاشي شده به همراه مطالبي براي ترجمه و سؤالات جديد بازجويان براي پاسخ دادن در سلول انفرادي، در اختيارم بوده است. اخيراً بازجويان روزهاي جمعه را تعطيل مي‌كنند ولي اصرار دارند كه من در روز تعطيل آنها هم از بازجويي خلاص نشوم و با تحويل سؤالات كتبي براي پاسخ دادن در سلول انفرادي سنت بازجويي بي‌امان خود را ادامه مي‌دهند. تنها فايده اين اقدام بازجويان اين است كه پوشه نقاشي شده هم در اختيارم قرار مي‌گيرد. باقي اوقات پوشه در روي نيمكت بازجويي در اطاق بازجويي باقي مي‌ماند. امروز سعي كردم در فراغت بيشتر طرح‌هاي بزرگتر از يك مربع صفحه شطرنجي را مجسم كرده و خطوطي ترسيم كنم تا بعدا در حين بازجويي اين طرح‌ها را هم كاملتر كنم. البته تنها يك خودكار مشكي در اختيار دارم، لذا هميشه احتمال خراب شدن طرح اوليه و تبديل آن به طرحي متفاوت وجود دارد. بخصوص كه ناهمواري‌هاي بازجويي همچنان بسيار زياد است و غالبا طرح‌ها در شرايط عصبي و ناخودآگاه كشيده مي‌شود.

دوشنبه 9 شهريور 1388
امروز وقتي به اتاق بازجويي هدايت شدم و پوشه روي ميز بازجويي را باز كردم ديدم كه يكي از خانه‌هاي صفحه داخلي پوشه را بازجو يا كمك بازجو نقاشي كرده است. چهار فلش ساده از چهار گوشه مربع به سمت نقطه‌اي سياه در مركز مربع رسم شده است. اگر گوشه پايين سمت چپ پوشه را نقطه صفر محور مختصات فرض كنيم و مربع‌ها را شمارش كنيم، نقاشي مربع با مختصات 10 و 27 متعلق به بازجو يا كمك بازجوست.

پنج‌شنبه 12 شهريور 1388
امروز هشتادمين روزي است كه در سلول انفرادي به سر مي‌برم. در يك اقدام غيرمنتظره ديروز بازجو از من خواست كه با خانواده‌ام تماس تلفني بگيرم و از آنها بخواهم كه فردا به ملاقات من بيايند. امروز پس از نزديك سه ماه با خانواده‌ام ملاقات كردم. با تأكيد بازجو كت و شلوار مچاله شده‌ام را تحويلم دادند تا با لباس عادي به ملاقات بروم. ملاقات در فضايي پراضطراب و درحالي صورت گرفت كه علاوه بر كنترل از طريق دوربين، يك نفر از پشت پرده نازكي حركات ما را كنترل كرده، به اظهاراتمان گوش مي‌داد. او مواظب بود كه ما درگوشي با هم صحبت نكنيم و در اين مورد قدري هم جرو بحثمان شد. هيچكدام گريه نكرديم ولي همسرم و دخترم زينب به طرز مشهودي مضطرب بودند. تنها همسرم و دخترم توانستند چند جمله خصوصي را هنگام روبوسي بيان كنند. البته همان جملات كوتاه بسيار اميدبخش بود و حكايت از روحيه خوب خانواده‌ام داشت. همسرم مهناز خيلي نگران بود اما ظاهري آرام از خود نشان مي‌داد. بعدها كه از زندان آزاد شدم، ارزش اين روحيه قوي را خيلي بيشتر درك كردم. آنها در حالي به من روحيه داده بودند كه به شدت نسبت به سرنوشت و وضعيت من نگران بودند و خودشان تحت فشارهاي مختلفي قرار داشتند. همسرم مهناز همان روز بازجويي شده بود.
بعد از ملاقات به فكر افتادم كه در زندان كاري براي آنها بكنم. چيزي بنويسم. طرحي بكشم يا يك كاردستي درست كنم. بعد از ظهر كه من را به اتاق بازجويي بردند و پوشه زيردستي را ديدم، به ذهنم رسيد اگر اين پوشه را به من بدهند، هديه خوبي از زندان براي همسرم مهناز و دخترانم فاطمه و زينب خواهد بود.

جمعه 13 شهريور 1388
ديشب در پايان بازجويي باز هم تكليف جمعه من را تحويلم دادند: چند سؤال بازجويي همراه چند مقاله انگليسي در لاي پوشه نقاشي شده. بايد مطالب را ترجمه كنم و بر اساس ترجمه‌ها به پرسش‌ها پاسخ دهم. امروز با نگاهي جدي‌تر از هميشه پوشه را ورانداز كردم. كيفيت پوشه خيلي پايين است. پوشه در قسمت‌هايي كه دو طرفش نقاشي شده بود، كاملاً آسيب‌پذيرشده است. تصميم گرفته‌ام كه روي پوشه نقاشي نكنم و فقط نقاشي‌هاي صفحات داخلي پوشه را تكميل كنم. امروز براي اولين بار به فكرم رسيد كه اسامي همسرم مهناز و دخترانم فاطمه و زينب را به صورت خط نقاشي بنويسم. مشكل آن است كه برخلاف هميشه مداد و پاك‌كني در كار نيست. من فقط مي‌توانم يك بار با خودكار بنويسم و قابل تكرار و اصلاح هم نيست. دست به كار شدم و نام زينب را كه ساده‌تر است به صورت ناقص نوشتم. ترجيح مي‌دهم كه فعلاً بازجوها هيچ تصوير معني‌داري در پوشه پيدا نكنند. حالا ديگر به‌طور جدي به بيرون بردن پوشه از زندان فكر مي‌كنم.

چهارشنبه 18 شهريور 1388
امروز روز نوزدهم از ماه مبارك رمضان است. ديشب پوشه به همراه چند سؤال بازجويي در اختيارم بود. پرسش‌هايي تكراري اما زننده‌تر، توهين‌آميزتر و مملو از توهم. سؤال‌ها بشدت مرا عصبي كرد. شب احياء اول را بسيار تلخ گذراندم. رنج خود را از اين كج‌فهمي با خداي خودم در ميان گذاشتم و البته از خدا خواستم كه بازجوهايم را هدايت كند و آنان را از اين توهمات و بدانديشي‌ها دور كند. به پرسش‌ها با صراحت پاسخ دادم و در انتها نوشتم كه در شب احياء از اين همه كج‌انديشي به خدا پناه برده‌ام. در حالت عصبي روي پوشه هم خطوطي كشيدم. خطوطي از كلمه ايمان را كشيدم.

پنج‌شنبه 19 شهريور 1388
امروز روز تلخي با بازجو داشتم. از جمله : " در شب احياء از اين همه كج‌انديشي به خدا پناه بردم" كه شب قبل در انتهاي پاسخ به سؤالات بازجويي نوشته بودم، به‌شدت عصباني شد و سخنان بسيار توهين‌آميزي بيان كرد. من هم به تندي به او پاسخ دادم و از جمله گفتم كه واقعا "كج‌انديشي" همه درك من از اين طرز نگاه و رفتار شما نيست. بايد كلمات تندتري بكار مي‌بردم. اما دل من بيش از آنكه براي خودم بسوزد براي مملكت مي‌سوزد كه شما با چنين توهمات و كج‌بيني‌هايي مسائل امنيتي آن را اداره مي‌كنيد. او هم به تندي و با لحني مملو از تنفر گفت:"... لازم نيست دل تو براي مملكت بسوزد، از خودت دفاع كن كه كم نياوري."
در ميان همه تلخي‌ها و جرو بحث‌ها، كشيدن خطوطي بي‌تفكر روي پوشه زيردستي آرامم مي‌كرد.

شنبه 21 شهريور ماه 1388
پريروز و امروز در اتاق بازجويي يك راهرو پيچ در پيچ كشيده‌ام. شبيه لانه‌هاي جوندگان در زيرزمين. با كمي دقت در خطوط ناپيدا، مي‌شود اين راهرو پرفراز و نشيب را يك دور بسته ديد كه در آن انتهاي مسير همان ابتداي مسير است. شايد تمثيلي از ماجراي من و بازجوها باشد. دائماً كش و قوس داريم و دائماً تكرار. چارچوب بازجويي‌ها توهماتي تخيلي است و مأموريت بازجويان يافتن نكاتي براي حقيقي جلوه دادن اين توهمات. اما در حقيقت هيچ چيز وجود ندارد كه به اين توهمات رنگ واقعيت ببخشد. گاه واقعاً فكر مي‌كنم بازجويان پس از بحث‌هاي طولاني پذيرفته‌اند كه دست از اين توهمات بردارند و به دنبال حقيقت باشند. اما بازجويان مي‌روند و احتمالاً توجيه مي‌شوند، بازمي‌گردند و دوباره همان دور باطل پرپيچ وخم تكرار مي‌شود. واقعاً تكرارهاي بيهوده و عذاب‌آوري است.

يكشنبه 22 شهريور
امروز نودمين روز بازداشت من است. ديشب را در سلول انفرادي با دعا و نيايش سحر كردم. شب احياء سوم بود. شب‌زنده‌داري در شب‌هاي احياي ماه مبارك رمضان در سلول انفرادي واقعاً حال و هواي ديگري دارد. يك سلول انفرادي 4 متري فاقد دستشويي، شبيه يك قبر بزرگ است. هرچند شنيده‌ام كه سلول‌هاي كوچكتري هم هست ولي براي بازداشت‌هاي كوتاه مدت‌تر استفاده مي‌شود. بهرحال آنچه سلول انفرادي را به شكنجه‌گاه تبديل مي‌كند بيش از آنكه اندازه سلول باشد، تنهايي سلول است. اما اگر انسان تحمل كند و بتواند بر خود و وضعيت خودش مسلط شود، زندگي در سلول انفرادي به لحاظ معنوي بسيار فرصت‌ساز است. از خدا مي‌خواهم كه اگر آزاد شوم، حال و هواي اين روزها و شبها برايم باقي بماند، اما شايد هرگز نتوانم حال و هواي اولين سه ماه زندگي در سلول انفرادي را دوباره تجربه كنم. ما مظلومانه به بهانه اتهاماتي كه وجود خارجي ندارد به زندان افتاده‌ايم و در سلول انفرادي به سر مي‌بريم، اما خداوند عالم در كنار اين ظلمي كه به ما شده، فرصت ارتباط بيشتر با خودش و اولياء خودش را برايمان فراهم كرده است. در سلول انفرادي احساس اينكه ارتباط تو با دنياي خارج قطع شده و بايد پاسخگوي اعمال خوب و بد پيش از دستگيري‌ات باشي، احساس دنياي پس از مرگ را براي انسان زنده مي‌كند؛ با اين تفاوت بسيار مهم كه ملاك قضاوت در جهان باقي عدل الهي است و ظلمي در كار نيست. مردن قبل از مردن و تدفين قبل از تدفين فرصت بزرگي براي خودسازي انسان است. انسان فرصت پيدا مي‌كند كه يكبار پيش از آنكه او را درون گوري در گورستان بگذارند، به محاسبه وضعيت خود بپردازد و رابطه خود را با خداي خود تحكيم بخشد. اگر از زندان آزاد شوم، معنايش اين است كه فرصت پيدا كرده‌ام كه خود را براي مرگ آماده‌تر كنم و اگر كاستي و خللي در اعمالم بوده قبل از شتافتن به سراي باقي آنها را رفع نمايم.
امروز پوشه در اختيارم بود و كلمه ايمان را تكميل كردم و كلمه عشق را قلمي كردم. هرچند در سلول انفرادي عشق به همسرم و حتي دخترانم تجلي بيشتري پيدا كرده است، اما كلمات عشق و ايمان در كنار هم در سلول انفرادي جلوه‌هاي عارفانه خود را دارند.

دوشنبه 23 شهريور ماه 1388
امروز در هنگام بازجويي روي پوشه، زير كلمه ايمان خطوطي شبيه تذهيب كشيدم. سالهاست كه چنين طرحي خودآگاه يا ناخودآگاه نكشيده‌ام. فكر مي‌كنم مشابهش را آخرين بار در يكي از روزهاي تعطيل عيد نوروز در حاشيه دفترمشق دختر كوچكم كه دوست داشت برخي از مشق‌هاي عيدش را رنگ‌آميزي كند كشيده‌ام. زينب آن‌روزها دانش‌آموز دبستان بود و حالا دخترخانمي است فارغ‌التحصيل دانشكده اقتصاد دانشگاه علامه طباطبايي. او در اولين ملاقاتمان گفت كه بعد از دستگيري من، دچار مشكلات زيادي بوده اما موفق شده واحدهاي ترم آخر را بگذراند و تيرماه فارغ‌التحصيل شود. خيلي خوشحال شدم و تشويقش كردم كه به رغم همه مشكلات و دل‌نگراني‌هاي فرزند يك زنداني سياسي، سعي كند در كنكور كارشناسي ارشد شركت كند. حالا حتماً منتظر دريافت خودنويس نفيسي هم هست كه به عنوان جايزه فارغ‌التحصيلي قولش را به او داده‌ام. نمي‌دانم كي مي‌توانم به قولم عمل كنم.

جمعه 27 شهريور ماه 1388
امروز پوشه به همراه تعدادي برگ بازجويي در سلول نزد من است. ديروز كلي گل سياه و سفيد روي پوشه كشيده‌ام. اين دومين بار است كه يك دسته‌گل مي‌كشم. در نقاشي‌هاي ماه دوم بازداشتم تقريباً اثري از گل نيست. تدريجاً در ماه سوم گل‌هاي غالباً ناتمامي در لابلاي خطوط ديده مي‌شود. حالا در ماه چهارم انفرادي، روي پوشه پر از گل و ستاره و قلب شده است. آيا اين نشانه اميد است؟ نمي دانم. البته من اصلاً نااميد نيستم. باورم اين است كه تجربه تلخي كه كشور با آن مواجه شده سرانجام باعث پيشرفت خواهد شد. چيزي كه بارها به بازجويان هم گفته‌ام. به آنها گفته‌ام كه به رغم هزينه‌هايي كه بي‌دليل به كشور و به من و امثال من تحميل شده است، اميدم اين است كه حداقل با خودشان و مسئولانشان صادق باشند و به آنها بگويند كه اشتباهات بزرگي مرتكب شده‌اند. بي‌جهت كشور را امنيتي كرده‌اند و همه ادعاهاي عليه ما ناشي از توهماتي بي‌پايه بوده است. به آنها گفته‌ام كه كشور راه نجاتي جز مردم‌سالاري سازگار با دين و تعامل و همفكري و همكاري جناح‌هاي مختلف كشور ندارد. به آنها گفتم كه نه حذف يك جناح توسط جناح ديگر در كشور ممكن است و نه يك گروه خاص مي‌تواند كشور را در اختيار خود بگيرد. اين حرفهاي من گاهي باعث جروبحث تند با بازجو مي‌شد ولي غالباً با سكوت پاسخ داده مي‌شد. برخي از اين توضيحات و توصيه‌ها را در پاسخ سؤالات بازجويان هم نوشته‌ام اما معمولاً بازجويان ترجيح مي‌دادند كه اين بحث‌ها شفاهي باقي بماند.

سه‌شنبه 31 شهريور ماه 1388
فردا صدمين روز سلول انفرادي و بازجويي بي‌امان من است. چند روزي است كه از بازجوي اصلي خبري نيست. كمك بازجو گفت كه بازجو به مأموريت رفته و تا روزي كه بازگردد او بازجويي را ادامه خواهد داد. ظاهراً قرار نيست تحت هيچ شرايطي شكنجة بازجويي‌هاي تكراري و رنج‌آور من پايان يابد.
امروز هنگام نوشتن برگ‌هاي بازجويي، پوشه زيردستي كه حالا تقريباً پر از خط و خطوط من شده است دستم را سياه كرد. به كمك بازجو گفتم كه اگر روزي تصميم داشتيد اين پوشه زير دستي را دور بيندازيد لطفاً آن را به خودم بدهيد كه در سلولم آن را داشته باشم. كمك بازجو در پاسخ گفت كه: "اتفاقاً مي‌خواستم پوشه را دور بيندازم. مي‌تواني آن را را براي خودت برداري." واقعا تنها جمله جذاب و صميمانه‌اي بود كه از زبان بازجويي در طول صد شبانه روز بازجويي مي‌شنيدم. حالا پوشه را با خودم به سلول آورده‌ام و قرار است در سلول بماند. اين نهمين سلول انفرادي من است كه مطمئن شده‌ام مجهز به دوربين مخفي است. تمام حركات من طي شبانه‌روز كنترل مي‌شود. مدتي است كه نگهبانان بند، يك خودكار آبي به من داده‌اند. امروز درخواست كردم كه آن را با يك خودكار مشكي عوض كنند و آنها پذيرفتند.

چهارشنبه 16 مهرماه 1388
امروز اسامي همسرم مهناز و دخترانم فاطمه و زينب را تكميل كردم.
قبلاً كلمات را به صورت ناقص قلمي كرده بودم و مصمم بودم تا تكليف پوشه براي خودم روشن نشده اين كلمات را تكميل نكنم، چون احتمال مي‌دادم كه خواندن اين كلمات از جانب بازجو مانعي براي گرفتن پوشه از او باشد. تكميل اسم مهناز در زير كلمه عشق و در كنار نشانه‌هاي سمبليك قلب، شوق‌انگيز بود. اينجا مناسب‌ترين جا براي اسم مهناز است. رابطه من و مهناز هميشه همراه با محبت و صميميت بوده است اما در سلول انفرادي نوشتن نام او شور و حال ديگري دارد. فكر مي‌كنم اگر اين پوشه هيچ پيامي نداشته باشد پيام‌رسان تكرار ابراز علاقه و عشق من به مهناز هست. جالب است قلب‌هايي كه در اتاق بازجويي در حالتي از آگاهي و ناخودآگاهي كشيده‌ام، بهتر از قلب‌هايي كه بعداً در سلول انفرادي به آنها اضافه كرده‌ام به نظر مي‌رسد.

پنج‌شنبه 17 مهرماه 88
امروز 116 امين روز سلول انفرادي و بازجويي بي‌امان من و ظاهراً آخرين روز سلول انفرادي بود. سربازجو من را خواست و به من اطلاع داد كه قرار است به سلول چند نفره بروم. او گفت كه من را به سلول دوستانم ابطحي، ميردامادي و رمضان‌زاده خواهند برد. صحبت‌هاي صريح و محترمانه‌اي با هم داشتيم. او سعي كرد كه فضاي گفتگوي با من تلطيف شود و نشان دهد كه روي نظرات من تأمل كرده و با برخي از آنها موافق است. او ابراز اميدواري كرد كه ما بعد از زندان همچنان در خدمت نظام باشيم. او گفت انتقادات من به سياست خارجي قابل توجه است. از نظر او هم به سياست خارجي دولت انتقاداتي از جمله در زمينه سياست هسته‌اي وارد است. در پاسخ گفتم كه به هرحال راه‌حل كشور تعامل ميان جناح‌هاي مختلف كشور است و جناح مقابل و اصلاح‌طلبان بايد براي يافتن راه‌حل مشكلات و مسائل كشور گفتگو كنند و به تفاهم مشترك برسند. همچنين گفتم از اينكه زمينه‌اي هرچند كم‌رنگ براي اين فرآيند ديده مي‌شود خوشحالم. به او گفتم من هرگز بلايي را كه در بازجويي‌ها بر سرم آورده‌اند فراموش نخواهم كرد، اما بناي ايستادن بر سر اين مسائل را ندارم و اميدوارم كه حاصل هزينه‌هايي كه ما داده‌ايم، ايجاد فرصت براي تحقق مردم‌سالاري و رفع مشكلات كشور و نظام اسلامي باشد.
حدود ظهر سلول انفرادي را تخليه كردم و البته پوشه نقاشي شده را هم كه تقريباً كامل شده و بخش‌هايي از حاشيه‌هاي سمت راست آن باقي مانده بود، به دقت در لاي وسايل اندكم جاي دادم كه بين راه گم نشود. به سلول مشتركي منتقل شدم كه علاوه بر سه نفر فوق آقاي عيسي فريدي هم حضور داشت. ديدن دوستان بعد از ماه‌ها خيلي هيجان‌انگيز بود. بسيار علاقمند بودم كه از دوستانم خبر بشنوم. آنها روزنامه و تلويزيون داشتند. محسن، عبدالله و عيسي تازه از سلول انفرادي منتقل شده بودند. پتوهايم را در گوشه خالي سلول انداختم و سلول را قدري مرتب كردم و به شوخي گفتم كه ما معلوم نيست چه مدت اينجا باشيم لذا خوبست كه سلول مرتب‌تري داشته باشيم. سلول مشتركمان حياط داشت و سرويس بهداشتي سلول هم در حياط براي ساكنان سلول بطور دائم در دسترس بود. از اينكه هر ساعت از شبانه‌روز مي‌توانستم از توالت استفاده كنم خوشحال شدم. براي يك مبتلا به بيماري كليوي اين امكان نعمت بزرگي است.
بچه‌ها گفتند كه در سلول بغلي كه مشابه اين سلول است عرب‌سرخي، صفايي‌فراهاني، عطريانفر و سعيد شريعتي بازداشت هستند. توانستم از پشت ديوار حياط با آنها هم احوال‌پرسي كنم.
ساعت‌ها با هم گفتگو مي‌كرديم. با محسن، با ابطحي و با عبدالله. عبدالله به من گفت تا مدتها هروقت از جلوي سلول تو رد مي‌شديم در سلول تو باز بود و معلوم بود كه باز تو را براي بازجويي برده‌اند و نگران مي‌شديم، چون فقط تو را براي بازجويي مي‌بردند و مدتي بود كه بازجويي بقيه تقريباً تمام شده بود. به او گفتم كه نه تنها در آن مدت كه شما در بند حفاظت اطلاعات سپاه بوديد بي‌امان بازجويي مي‌شدم، بلكه در 48 روز بعد هم كه تنها در آن سلول نگهداري مي‌شدم بي‌وقفه تحت بازجويي بودم. به او گفتم كه بازجويي‌ها در دو ماه آخر تبديل به نوعي شكنجه روحي شده بود و من نه تنها در بازجويي‌ها دچار استرس و حالت شديداً عصبي مي‌شدم بلكه حتي وقتي براي رفتن به هواخوري از جلوي در اتاق بازجويي رد مي‌شدم دچار استرس مي‌شدم و ضربان قلبم شديد مي‌شد. از چگونگي دستگيري عبدالله پرسيدم. چون شنيده بودم كه او و پسرش هنگام دستگيري شديداً مورد ضرب و شتم قرار گرفته‌اند. ساق پايش را به من نشان داد كه هنوز با گذشت چهار ماه، از ضربات وارده سياه بود.
امروز فرصتي پيش نيامد كه درباره نقاشي‌هاي اتاق بازجويي با آنها صحبت كنم و بگويم با وجود اين استرس‌ها نقاشي هم كرده‌ام.

جمعه 18 مهرماه 88
امروز صبح ناگهان از من خواسته شد تا وسايلم را جمع كنم و سلول مشترك را ترك كنم. همه نگران شدند. من را چند ساعتي به يك سلول انفرادي بردند. يك اتاق بزرگ بود كه ظاهراً سلول جمعي بود و در و ديوار آن پر از خاطرات زندانيان قبلي سلول بود. همه چيز نوشته بودند. بخصوص يك زنداني با امضاي دكتر كرمي كه نمي‌شناختم، با خطي خوش مطالب زيادي روي ديوار نوشته بود. بعد از چند ساعت به من اطلاع دادند كه مرا به سلول مشتركي با دوست خوبم مصطفي تاج‌زاده مي‌برند. تعجب كردم و البته استقبال نمودم.
مرا به سلول مشتركي با مصطفي بردند كه تلويزيون و يخچال داشت و تعدادي كتاب در اختيار مصطفي بود. اين دهمين سلولي است كه تجربه مي‌كنم. خيلي از ديدن مصطفي خوشحال شدم. مصطفي دو روز قبل از سلول انفرادي به اين سلول منتقل شده بود. تنها اشكال سلول مشتركمان اين بود كه توالت نداشت. مصطفي گفت كه سلول انفرادي او توالت داشته است كه به كاهش مشكلات جسماني او كمك كرده است. و من هم از گرفتاري‌هاي سلول بدون توالت گفتم. گرفتاري‌هايي كه روزهاي بعد بارها با هم تجربه كرديم. حرفهاي خيلي زيادي براي گفتن داشتيم و ساعت‌ها حرف زديم.
هرچند بازجويي‌هاي بي‌امان مصطفي زودتر از من پايان يافته بود اما وقتي درباره فشارهاي بازجويي‌هاي بخصوص ماه اول توضيح داد معلوم شد كه نگراني‌هاي من نسبت به وضع او، بي‌جا نبوده است. مصطفي از وضعيت من پرسيد و گفتم كه در تمام چهار ماه بازداشت انفرادي، تحت فشار شديد بازجويي بوده‌ام، بازجوها با روح و جان من بازي كرده‌اند و من بسيار رنج كشيده‌ام و در ادامه گفتم كه براي اينكه آرام شوم مي‌خواهم برخي قصه‌هاي دردناك بازجويي را براي او بگويم. بخشي از رنج‌هايم را برايش بازگو كردم. براي اولين بار به خاطر آنچه در بازجويي‌ها بر من گذشته بود، گريستم. بغضم تركيد و هرچه كردم نتوانستم كنترلش كنم.
به مصطفي گفتم كه البته در كنار همه اين رنج‌ها نقاشي هم كشيده‌ام. پوشه نقاشي شده را به او نشان دادم. خيلي تعريف كرد. به او گفتم فقط يك يادگار استثنائي از نقاشي در حال بازجويي است كه احتمالاً از اين نظر بايد در دنيا كم‌نظير يا بي‌نظير باشد وگرنه اين اشكال درهم و برهم ارزش هنري ندارد. او گفت كه به نظر او كاري زيبا و قابل توجه است.

دوشنبه 2 آذر88
امروز 50 امين روزي است كه با مصطفي هم‌سلول هستم. در اين مدت خيلي كتاب خوانده‌ام و با مصطفي بحث‌هاي مختلفي را دنبال كرده‌ايم. مصطفي شروع به ترجمه يك كتاب انگليسي كرده كه همسرم براي من آورده است. مصطفي چند فصل آن را ترجمه كرده است. من هم تا حدي به او كمك كرده‌ام. در اين مدت تنها چند ساعتي نقاشي كرده‌ام و بخش‌هاي كم باقي مانده قسمت راست پوشه نقاشي شده را پر كرده‌ام. روي پوشه تنها يك قسمت كوچك در حد 50 يا 60 خانه شطرنجي خالي باقي مانده است و محلي براي ثبت تاريخ خروج اين پوشه از زندان.
ديروز با مهناز و زينب ملاقات داشتم. ملاقات‌هاي ما هميشه سه نفره است (اين وضع تا آخر ادامه پيدا كرد.) فايده‌اش اين است كه بيشتر مي‌توانيم صحبت كنيم. دختر بزرگم فاطمه در اسپانيا در حال تكميل تحصيلاتش در رشته مهندسي است. مي‌دانم كه شرايط براي او دشوارتر از بقيه است. نمي‌دانم دوباره كي مي‌توانم او را ببينم. دلم برايش تنگ شده است. با پدر و مادرم كه ساكن مشهد هستند تلفني صحبت كرده‌ام. مادرم كه شديداً نسبت به دستگيري من معترض است و مواضع تندي دارد گفت كه هرگز به ديدن من به زندان نخواهد آمد و منتظر خواهد ماند كه آزاد شوم. او اين موضع خود را تا هنگام آزادي من حفظ كرد. پدرم و برادرها هم از مادر پيروي كردند. انتظار براي مادرم تجربه جديدي نيست. بچه‌ها هميشه دير يا زود برگشته‌اند. حتي از جبهه. غالباً و نه هميشه سالم برگشته‌اند. حبيب كوچكترين و عزيزترين برادرم كه در نوجواني به جبهه رفت، جانباز هفتاد درصدي است.

دوشنبه 9 آذرماه 88
امروز 57 امين روز دوران پرخاطره سلول مشترك مصطفي و من است. به ما اطلاع دادند كه وسايلمان را جمع كنيم چون بايد به يكي از دو سلول حياط داري منتقل شويم كه ساير دوستان بازداشت شده از سوي سپاه هم در آنجا مستقر هستند. اين بار حمل ونقل وسايل ما اندكي دشوار شده است. حالا ما تعداد قابل توجهي كتاب و مقداري خوراكي و وسايلي داريم كه طي دو ماه گذشته خانواده‌هايمان برايمان آورده‌اند. وسايل را جمع مي‌كنيم و البته با دقت پوشه نقاشي شده هم جاسازي مي‌شود تا در ميان وسايل به سلول بعدي برده شود.
يازدهمين سلول من و فكر مي‌كنم سومين سلول مصطفي، يك جفت سلول جمعي در ابعادي كوچكتر است كه حياط دارد و طي سال‌هاي گذشته متهمان سياسي مختلفي در آنجا به سر برده‌اند. در سلول ما تا ديشب دوست خوبمان آقاي عرب‌سرخي هم بوده كه او را دوباره به سلول انفرادي منتقل كرده‌اند. حالا فقط آقاي فريدي با ما ساكن اين سلول است. در سلول اندكي بزرگتر كه ديوار به ديوار ماست، صفايي‌فراهاني، رمضان‌زاده و ميردامادي ساكن هستند. از پشت ديوار با آنها احوالپرسي كرديم و آنها توپشان را برايمان از پشت ديوار پرتاب كردند تا قدري با آن بازي كنيم.

دوشنبه 23 آذرماه 88
امروز دادگاه اول من به صورت غيرعلني تشكيل شد. ديروز دادگاه مصطفي تشكيل شد و او از خودش دفاع نكرد و اعلام كرد تا زماني كه دادگاه رسيدگي به شكايت ده سال پيش او از آقاي جنتي تشكيل نشود، از خودش در دادگاه دفاع نخواهد كرد. هرچند به نظر مي‌رسد كه كار مصطفي درست بوده است و دفاع در دادگاه هيچ تأثيري روي نتيجه رأي دادگاه ندارد اما من تصميم دارم كه براي ثبت در وقايع اين روزگار، در دادگاه بخصوص از مواضع خود در نقد سياست خارجي دولت دفاع نمايم. پس از مشورت با مصطفي هم مصمم‌تر شدم كه همين روال را دنبال كنم. در دادگاه يك سخنراني جدي يك ساعته در دفاع از خود و مواضعم در سياست خارجي و خدماتم به كشور و نظام كردم. چند نفري كه در جلسه غيرعلني حضور داشتند، از جمله قاضي و نماينده دادستان كاملاً تحت‌تأثير قرار گرفته بودند. ناگهان قاضي ظاهراً بعد از تذكري كه دريافت كرده بود اعلام كرد دادگاه تمام نشده است و بعداً جلسه دوم دادگاه تشكيل خواهد شد. تلاش وكيلم براي تمام كردن دادگاه به جايي نرسيد و ايشان تأكيد كرد كه سؤال‌هاي ديگري باقي مانده كه در جلسه بعدي دادگاه مطرح خواهد شد.
در اين دادگاه بالاخره موفق شدم توضيح دهم كه آنچه در دادگاه علني عليه من مطرح شده و در رسانه‌ها بطور گسترده منتشر شده كذب محض است. توضيحات من در اين دادگاه 5 يا 6 نفر شنونده داشت. ادعاهاي عليه من را هم بايد حداقل 50 يا 60 ميليون نفر از راديو و تلويزيون شنيده باشند. (چند هفته بعد بار ديگر آقاي حسينيان در تلويزيون ظاهر شد و با لحني افراطي‌تر از مسئولان دادگاه، در برابر ميليون‌ها بيننده، اكاذيب مشابهي را مطرح نمود. در سلول جمعي برنامه را از تلويزيون ديدم و فوراً نامه‌اي به رئيس صدا و سيما نوشتم و درباره دروغ بودن ادعاها توضيح دادم اما اجازه ارسال نامه از زندان داده نشد.)

پنج‌شنبه 26 آذرماه 88
امروز جلسه مشتركي بين مصطفي، من و ساكنان سلول يعني همسايه صفايي، ميردامادي و رمضان‌زاده با برادر مجيد، داشتيم. درباره مسائل مختلفي گفتگو كرديم. برادر مجيد عملاً كارشناس مسئول ساكنان سلول همسايه است. او فردي محترم و باتجربه است كه هرچند باورهاي قلبي خود را بروز نمي‌دهد ولي برخوردهاي صميمانه‌اي دارد. رفتار و آشنايي او به مسائل، با همه بازجوياني كه من تاكنون با آنها سروكار داشته‌ام متفاوت است. به نظر مي‌رسد كه در ميان همكاران خود نيز داراي رده بالاتري است. او هرچند روز يكبار بچه‌هاي سلول همسايه را جمع كرده، با آنان گفتگو مي‌كند. بازجويي‌هاي رسمي از نيمه مهرماه پايان يافته و بحث‌هاي او ظاهراً از موضعي متفاوت است. گويا قرار است من هم به متهمان تحت نظر او اضافه شوم.

چهارشنبه 2 دي ماه 1388
نگهبانان زندان غالباً جوان‌هاي خوب و دلسوزي هستند. كار آنان بسيار دشوار است. آنها دائماً با زندانيان متفاوت و مشكلات و درد و رنج‌هاي گوناگون آنان سروكار دارند و احتمالاً برخي از اين درد و رنج‌ها هرگز از خاطرشان نمي‌رود. زنداني‌ها دير يا زود آزاد يا منتقل مي‌شوند؛ اما آنها همچنان در بازداشتگاه مي‌مانند. غالب زندانبان‌هايي كه به پرسش من پاسخ دادند آرزو داشتند كه شغلشان را عوض كنند. برخي دانشجو بودند و اميد بيشتري براي تغيير شغلشان بعد از فارغ التحصيلي داشتند. امروز يكي از زندانبان‌هاي ارشدتر كه در حد اختيارات بسيار محدودش به زندانيان محبت مي‌كرد، گفت كه بارها من را در حال كشيدن نقاشي در اتاق بازجويي ديده و از تمركز و اعتماد به نفس من در شرايط دشوار بازجويي خوشش آمده است. (متهم تحت بازجويي با چشم‌بند، چندان از اطراف خودش مطلع نمي‌شود. ظاهراً علت اجبار متهمان به استفاده از چشم‌بند در هنگام بازجويي همين مسئله است و گرنه نشاندن متهم رو به ديوار براي ديده نشدن چهره بازجويان كفايت مي‌كند. البته چشم بند در عصبي‌تر شدن و تحت فشار مضاعف قرار گرفتن متهم هم خيلي موثر است.) او گفت كه يكي از طرح‌هاي من به نظرش جالب‌تر بوده است. پوشه را به او نشان دادم. او از طرحي شبيه بوم رنگ‌هاي سياه و سفيد يا به قول او بال‌هاي درحال پرواز كه چند ماه قبل در اتاق بازجويي كشيده بودم خوشش آمده است. گفتم كه ظاهراٌ خودم هم خوشم آمده چون در قسمت ديگري از پوشه به شكل ديگري تكرار شده است. بعدا قدري تأمل كردم و گفتم كه به خاطر محبت‌هاي او و همكارانش نسبت به زندانيان، آخرين خانه‌هاي خالي پوشه را هم با طرحي مشابه طرح مورد توجه او پر خواهم كرد.

شنبه 12 دي ماه 88
امروز دادگاه دوم من تشكيل شد. فضاي دادگاه دوم از ابتدا منفي بود و رئيس دادگاه مطالب عجيب و بدي را بيان كرد كه البته من و دكتر شيري وكيلم پاسخ او را داديم. ظاهراً به ايشان گفته بودند كه پاسخ سخنراني من در دادگاه اول را بدهد.
امشب با برادر مجيد، و دوستانم صفايي، ميردامادي و تاج‌زاده جلسه بحثي داشتيم و من داستان دادگاه را برايشان شرح دادم. در پايان جلسه به برادر مجيد گفتم كه قصد دارم يك پوشه نقاشي شده را به دخترم زينب در ملاقات فردا با خانواده‌ام هديه بدهم. از وي درخواست كردم كه پوشه را ببيند و اگر مشكلي نبود اجازه خروج پوشه از زندان را بدهد.

يكشنبه 20 دي ماه 88
ديشب برادر مجيد به سلول ما آمد و پوشه را ديد و با خروج پوشه از زندان موافقت كرد.
فوراً دست به كار شدم. قسمت كوچك باقي مانده از پوشه را با رعايت قولي كه به سيد نگهبان زندان داده بودم نقاشي كردم. در قسمت پايين سمت راست پوشه چند عدد و تاريخ نوشته بودم. 26 خرداد روز دستگيري من بود، 17 روز بعد 11 تيرماه به بند حفاظت اطلاعات سپاه منتقل شده بودم. 116 روز تا 17 مهرماه در سلول انفرادي نگهداري مي‌شدم. و در دويست و يكمين روز بازداشتم محاكمه من پايان يافته بود. امروز آخرين تاريخ را روي پوشه ثبت كردم. روز 20 دي ماه، دويست و نهمين روز بازداشتم نقاشي روي پوشه كامل و از زندان خارج مي‌شد. دو علامت سؤال جاي تاريخ آزادي خودم از زندان را پركرد و حالا همه چيز آماده بود كه پوشه از زندان بيرون برود.

چهارشنبه 23 دي ماه 1388
امروز با مهناز همسرم و زينب دختر كوچكترم ملاقات داشتم. پوشه را به آنها هديه دادم و گفتم كه اكثر نقاشي‌هاي روي پوشه در ساعات بازجويي و بدون تفكر و تدبير قبلي وغالباً ناخودآگاه كشيده شده است اما هنگام نگارش نام آنها بسيار به يادشان بوده‌ام. به آنها گفتم كه نقاشي با خودكار مشكي كار دشواري بوده و لذا آنچه كشيده شده در حد شرايط محدود وغيرعادي اتاق بازجويي و سلول‌هاي انفرادي، قابل تأمل و توجه است. از ديدن نقاشي‌هاي روي پوشه و امكان خارج كردن آن از زندان خيلي هيجان‌زده شدند. مهناز نقاش خوبي است و تعريف او از كيفيت نقاشي‌هاي روي پوشه اميدبخش بود. به هرحال امروز پوشه در 209امين روز بازداشت من از زندان اوين خارج شد.

پنج‌شنبه 22 بهمن ماه 1388
امروز سي و يكمين سالروز پيروزي انقلاب اسلامي ايران و دويست و چهل و يكمين روز بازداشت من است. دقيقاً ساعت يك بامداد، همان ساعتي كه بازداشت شده بودم، دوازدهمين سلول خود را ترك كرده، از زندان آزاد شدم. بيست و هشت روز پيش درحالي كه آقاي فريدي هم‌سلول دوست‌داشتني ما، به دنبال تشديد بيماري قلبي‌اش آزاد شده بود و كيان تاجبخش جاي او را گرفته بود، مصطفي و من براي آخرين بار جا به جا شديم و به جمع ساكنان سلول همسايه پيوستيم. چهار روز بعد، بهزاد نبوي كه از مرخصي درماني به زندان بازگشته بود به همراه فيض‌اله عرب‌سرخي و كيان تاجبخش به جمع ما پيوستند. دو روز بعد صفايي فراهاني و چند روز بعد بهزاد نبوي به مرخصي رفتند و من ساعت يك بامداد امروز در حالي سلول مشتركمان را ترك كردم كه فرصت يك خداحافظي درست و حسابي با باقي بچه‌ها ميردامادي، تاج زاده، عرب سرخي و تاجبخش را هم پيدا نكردم. دوره طولاني‌تر هم‌سلولي با مصطفي تاج‌زاده و دوران كوتاهتر زندگي در سلول مشترك با نبوي، ميردامادي و عرب‌سرخي تجربه هاي بي‌نظيري بود. همه اينها مردان بزرگي هستند ولي من در زندان وجوه تازه‌اي از بزرگي و بزرگواري آنها را درك كرده‌ام.
در بيرون برخي از دوستان از عصر روز گذشته منتظر آزادي من بودند اما چون خبري نشده بود، نهايتاً نااميد شده بودند. صحبت من با برادر مجيد به بحث كشيد و تا نيمه‌شب ادامه يافت. همسرم ساعت يازده شب گذشته از آزادي قطعي من مطلع شد. نيمه شب مهناز و زينب، به همراه ابراهيم و سعيد برادرخانم‌هايم و خانواده‌هايشان به استقبال من آمده بودند. برادر مجيد بعد از چند ساعت گفتگو، خودش من را از زندان خارج كرد. من 32 روز بعد از پوشه، از زندان خارج شدم. در دادگاه بدوي به شش سال زندان محكوم شده‌ام و حالا تا زماني كه برايم معلوم نيست در مرخصي هستم.
وقتي بعد از هشت ماه وارد خانه‌مان شدم، اولين چيزي كه همسرم مهناز به من نشان داد پوشه نقاشي شده من بود كه حالا آن را داخل يك قاب گذاشته بودند. امشب مهناز و زينب و بعداً بقيه عزيزان تمايل نشان مي‌دادند كه نقاشي من را به سايرين نشان دهند. به نظر من هنوز هم چيزي بيشتر از يك كار خاطره‌انگيز در اتاق بازجويي، خلق نشده است؛ اما برخي از دوستان معتقدند كه آنچه قلمي شده چيزي بيش از يك خاطره است. فكر مي‌كنم ابراز محبت آنان نسبت به زندانيان آزاد شده، در اين قضاوتشان بي‌تأثير نيست.
محسن امين زاده تهران
نگارش نهايي: فروردين 1389
براساس يادداشت‌هاي دوران زندان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر