۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

من و بهمن يک سال پيش در چنين شبی چگونه بازداشت شديم؟ ژيلا بنی‌يعقوب، ما روزنامه‌نگاريم

درست سال پيش در چنين شبی بود که زنگ خانه ی همسايه ما را زدند و به آنها گفتند که" ما فاميل واحد کناری شما هستيم ،زنگشان خراب است لطفا در را برای ما باز کنيد" و همسايه ما در را برای شان باز کرد بی اينکه بداند آنها نه فاميل ما که بازداشت کنندگان ما هستند.هميشه همين طور است !هميشه با روشی اينگونه تو را دستگير می کنند.
همسايه ما وقتی از زندان ازاد شدم تا مدتها از من خجالت می کشيد که او در را به روی بازداشت کنندگان من و بهمن بازکرده است .اما او چرا بايد خجالت بکشد؟آ به او گفتم کسانی که دروغ گفتند و فريبش دادند بايد خجالت بکشند.
درست در چنين شبی بود که بهمن باتوم خورده و کوفته و خسته زودتر از من به خانه رسيده بود و خوابيده بود و وقتی رسيدم به من گفت :ژيلا !يک چای داغ برايم بياور و اگر می شود کيسه آب داغ را هم به من بده تا روی قسمت های کوفته و کبود بدنم بگذارم.
من چای گذاشتم و دقايقی بعد در يک ليوان بزرگ برای بهمن چای ريختم اما هنوز چايش را نخورده بود که صدای زنگ در واحد ما به صدا در آمد و بهمن با همه کوفتگی اش از جا پريد .آن شب و روزها اغلب ما روزنامه نگاران با صدای هر زنگی می دانستيم که پشت در کسی نيست جز آنها !.آنها که آمده اند با حکم های بازداشت فله ای که پيوستش فهرست های چند صدنفره است .
آنها سه نفر بودند !سه نفرشان هم دم در توی کوچه ايستاده بودند .شايد برای اينکه فرار نکنيم!يک نفرشان مودب بود.دو نفرشان احساس می کردند به خانه دو نفر از دشمنان ديرينه خود يورش آورده اند .اصلا ما را نمی شناختند اما فکر می کردند خيلی خوب می شناسندمان! ما را مزدور بيگانه لقب می دادند.
يکی شان به ما گفت :"شما که مثلا روزنامه نگار هستيد چرا از بدبختی هايی مردم افغانستان و عراق نمی نويسيد؟چرا از غزه نمی نويسيد؟"
می خواستم جوابش را ندهم .چون گفت و گو با او چه فايده ای داشت ؟برای او که پيشاپيش حکمش را برای من صادر کرده بود و من را مزدور بيگانه می خواند.نمی دانم چرا نتوانستم صبور بمان و گفتم : لطفا وقتی کسی را نمی شناسيد در باره اش راحت اظهار نظر نکنيد!من هم از بدبختی های مردم خودمان نوشته ام و از قضا هم از بدبختی های مردم افغانستان و عراق و غزه.من بارها به عراق و افغانستان سفر کرده و گزارش ها نوشته ام.
هم خودش و هم همکارش پوزخندی زدند و گفتند :تو ؟تو که طرفدار آمريکا هستی؟
خواستم بپرسم از کجا به اين تنيجه رسيده اند که من طرفدار آمريکا هستم که بهمن گفت :ژيلا !خواهش می کنم !بحث نکن.
حق با بهمن بود.چرا بايد با آنها بحث می کردم؟
اين بار گفتم :تا آنجا که می دانم شما فقط ماموريد که اينجا را تفتيش کنيد و ما را با خودتان ببريد نه بازجوهای ما که سوال هم می پرسيد.
درست در چنين شبی بود که آنها همه خانه ما را زير و رو کردند .زير و رو کردند تا لابد سندی برای ارتباط مان با بيگانگان پيدا کنند.آنها دهها سی دی آموزش زبان انگليسی ! را با خودشان بردند ،آنها دهها کتاب و مجله را که در بازارهای ايران يافت می شود با خودشان بردند ،آنها ده البوم عکس های خانوادگی ما را با خودشان بردند. آنها کامپيوتر ما را با خود بردند. آنها عاقبت من و بهمن را با خود بردند.
يک نفرشان آشپزخانه را زير و رو می کرد .بهمن کنارش در آشپزخانه ايستاده بود و با همان صبوری هميشگی اش به او در تفتيش کمک می کرد .من گفتم :بهمن جان !يک فنجان چای برايم می آوری ؟
بهمن برايم چای ريخت و آورد.
يکماه بعد بازجوی ارشد در يکی از بازجويی هايش به من گفت :"ديروز بچه های واحد عمليات را ديدم و خيلی ناراحت شدم.گفت آنها برايم تعريف کردند که تو چطور در مقابل چشمان آنها بهمن را تحقير کرده ای."
من با تعجب پرسيدم:"من ؟چطور؟"
گفت : "راست است که تو به بهمن گفته بودی که برايت چای بريزد؟"
گفتم :بله
گفت :به همين راحتی بهمن را جلوی ديگران تحقير کردی؟
همان موقع فهميدم فرق ما و شما در چيست آقای بازجو!
گفتم :يعنی شما هرگز برای همسرتان چای نمی ريزيد؟
گفتی :نه!همسرم برای من خيلی احترام قائل است.
گفتم :اما گاهی بهمن برای من چای می ريزد و گاهی هم من برای بهمن !همين آقای بازجو ! شايد فرق ما و شما در همين باشد .شايد فقط به همين يک دليل ساده من و شما نمی توانيم همديگر را درک کنيم. شايد !
درست يکسال پيش در چنين شبی مامورهای وزرات اطلاعات من و بهمن را سوار اتومبيل کردند و به اوين بردند و من آن شب فکر نمی کردم يکسال بگذرد و من خاطره آن شب را سال بعد در حالی بنويسم که بهمن عزيزم همچنان در اوين است.

فهرستی از اعتقادات سکولارهای سبز، جمعه‌گردی‌های اسماعيل نوری‌علا

ما سکولارهای سبز معتقديم که انسان دو نوع جهان‌بينی و شناخت دارد، يکی بنيادگرفته بر منطق و آزادی و انتخاب و تکثر، و ديگری بر پا شده بر فراز خرافه و بی‌منطقی و انقياد و اعتقاد به تک‌رنگی و زدايش تکثر. ما جهان‌بينی نخستين را "انسانی ـ علمی" می‌دانيم و جهان‌بينی نوع دوم را "ضد انسانی ـ ضد علمی" تلقی می‌کنيم. يکی استوار است بر کرامت و آزادی و تساوی حقوقی آحاد جامعه و ديگری مبتنی است بر زدودن فردانيت و کرامت و آزادی انسان‌ها و تبديل‌کردن آن‌ها به گوسفندان مطيع و هم‌شکل يک گلهء انسانی از طريق اعمال تبعيض و سرکوب
esmail@nooriala.com
متن سخنرانی در واشنگتن ـ ۲۴ خرداد ۱۳۸۹
با سلام خدمت خانم ها و آقايان هموطنان عزيزم در واشنگتن
بسيار خوشحالم که بمناسبت انتشار دو کتاب جديدم، با دعوت محبت آميز گردانندگان کانون دوستداران فرهنگ ايران در واشنگتن، و به همت دوستانم خانم شهرهء عاصمی و آقای تقی مختار، فرصتی به من داده شده که ساعتی چند را در خدمت شما باشم و دربارهء آنچه که مرا به بر پا داشتن سايت «سکولاريسم نو» و انتشار اين دو کتاب، يکی با عنوان «مبانی سکولاريسم نو» و ديگری با عنوان «سکولاريسم نو برای ايران»، کشانده و واداشته سخن بگويم.
اصل قضيه بسيار ساده است: ما سی و يک سال است که مبتلای به يک حکومت مذهبی شده ايم که، به نام ارزش ها و شريعت الهی خود، دمار از روزگار دو سه نسل در آورده و راه حلی جز خواستاری اضمحلال و انحلال اش برای ما باقی نگذاشته است. پس، توجه داشته باشيد که من، در واقع، بيشتر برای مخاطبان مسلمان و غيرمسلمانی که خواستار انحلال حکومت اسلامی و جانشين شدن يک حکومت غيرمذهبی (و نه ضد مذهبی) هستند سخن می گويم و می نويسم و، البته در عين حال، می کوشم تا ديگرانی را هم که به اين گزينه با ديدهء ترديد می نگرند قانع کنم که به جمع ما بپيوندند. پس، کوشش های من در دو جهت حرکت می کنند. از يکسو، بعنوان عضوی از گروهی که اجازه بدهيد اسمشان را بگذاريم «انحلال طلبان»، دنبال راه حلی برای ايجاد توافقی گسترده و ملی بر مطرح کردن خواست «انحلال حکومت اسلامی» هستم و از سوی ديگر می کوشم تا سمبهء استدلالی و نظری اين گروه را ـ در حد اطلاع و دانش و سواد مختصرم ـ هرچه بيشتر پر زور کنم. اين دو کتاب هم در واقع حکم اسلحه ای برای بکار برده شدن در آن دو جبهه را دارد. از يکسو در نخستين شان کوشيده ام همدلان و همراهانم را از لحاظ نظری مجهزتر و آماده تر از هميشه کنم تا بتوانيم نظر عدهء بيشتری را به هدف خود جلب کنيم و از سوی ديگر، در دومين کتاب، در واقع به کاربرد آن نظريه پردازی ها در مورد کشور عزيزمان ايران پرداخته ام.
پس اگر بخواهم اهداف خود و ياران انحلال طلبم را برايتان خلاصه کنم می توانم بگويم که:

۱. ما معتقديم که مورد کشور ما مورد منحصر بفردی نيست و بر تحولات آن همان قوانين اجتماعی حاکم است که بر جوامع ديگر.




پس بخشی از کوشش ما «سکولارهای انحلال طلب» آن است که لااقل تفاوت دين را با مذهب توضيح بدهيم و در عين حال بگوئيم که، بر عکس ادعای معاندان، ما نه با دين مردم کاری داريم و نه با مذهب شان اما معتقديم که هيچ مذهبی نبايد در حکومت دخالت کند. می بينيد که در مورد دخالت کردن يا نکردن دين در حکومت هم حرف نمی زنيم چرا که معتقديم دين اساساً نمی تواند در حکومت دخالت کند.
برای روشن کردن اين نکتهء آخر اجازه دهيد چند کلمه ای خدمت تان عرض کنم. ايمان يعنی اينکه شما اعتقاد داشته باشيد در ماوراء عالم طبيعت، يک عالم ديگری هم وجود دارد که ملکوت خدا است و او ما را آفريده و پس از مرگ هم ما را به ملکوت خودش بر می گرداند. حال چرا ما بايد بگوئيم که چنين آدم معتقدی نبايد حاکم ما، رهبر ما يا رئيس جمهور ما باشد؟ اين ايمان و اعتقاد او چه ضرری می تواند برای منی که چنين اعتقادی را ندارم داشته باشد؟ ما معتقديم که ايمان اشخاص قابل کنترل نيست و در نتيجه موضوع مبارزهء سکولارها قرار نمی گيرد. اما داستان در حد اين ايمان به عالم غيب متوقف نمی شود. عده ای هم پيدا می شوند که يک گام بيشتر بر می دارند و می گويند که خدا گهگاه از ميان مردم روی زمين کسانی را انتخاب می کند که پيامش را برای بقيه ببرند يا بياورند. و چون تعداد اين پيامبرها زياد است هر گروه از مردم، بخصوص بر اساس زبان و جغرافيای محل زندگی شان، به يکی از اين پيام آوران معتقد می شوند. اين آدم های معتقد با پذيرش رسالت يک پيام آور از مرحلهء «ايمان» وارد مرحلهء «دين» می شوند. دين يعنی ايمان به خدا به اضافهء اعتقاد به پيامبری يک شخص معين. ما دين عيسی را داريم، يا دين موسی را يا دين زرتشت را و يا دين بهاء را. بنظر سکولارها اين مرحله از اعتقاد نيز برای ديگرانی که ايمان و دين ديگری دارند، يا اصلاً ايمان و دينی ندارند، خطرناک نيست و ما نمی توانيم بگوئيم که معتقدان به عالم غيب و پيامبری مثلاً زرتشت حق ندارند از جانب مردم برای حکومت انتخاب شوند. در اينجا ممکن است گفته شود که شايد حاکم معتقد به زرتشت تصميم بگيرد که اعتقاد خود را بر همهء مردم تحميل کند و اين نقض غرض است. من می گويم چنين کاری ممکن نيست چرا که اعتقاد به خدا و پيامبر اموری شخصی هستند و بازوی اجرائی ندارند.
اما مشکل وقتی پيدا می شود که عده ای می گويند فهم خدا و حرف خدا و پيامبر کار هر کسی نيست و اين خودش يک «علم» است و عده ای بايد در اين علم تحصيل کنند. يعنی خودشان را بين انسان معتقد و خدای او جا می کنند و می گويند شما فقط از طريق ما است که می توانيد به خدا برسيد و در نيايشگاه هائی که بوسيلهء ما اداره می شوند می توانيد با خدا تماس داشته باشيد و ريز و درشت رفتار و گفتار روزانه تان هم بايد بر اساس دستور العمل هائی باشد که ما از کلام خدا و پيغمبر استخراج کرده ايم. در زبان عربی ـ اسلامی به اين مجموعه از «نيايشگاه و گردانندگانشان و دستورالعمل های صادره از جانب آنها» می گويند «مذهب». مذهب برداشت هر گروه از اين واسطه ها است از يک دين. به همين دليل هم ما در هر «دين» مذاهب مختلفی را داريم که متوليانشان همديگر را قبول ندارند و هريک خود را سخنگوی دين واقعی می دانند. وقتی حافظ از «جنگ هفتاد و دو ملت» سخن می گويد منظورش آن است که در عهد او ما حداقل هفتاد و دو نوع اسلام داشته ايم. دين اسلام است، اما مذهب می تواند سنی باشد، سنی حنفی باشد، سنی شافعی باشد، يا شيعه باشد، شيعهء پنج امامی يا هفت امامی و يا دوازده امامی باشد. يعنی دين يکی است اما اين آدم های واسطه از آن هزار جور مذهب استخراج کرده و هر کدامشان مذهب خود را «دين راستين» می دانند. مسلمان شيعه مسلمان سنی را نجس و جهنمی می داند و بر عکس. اين اهل مذاهب مختلف، به رهبری کسانی که خود را «روحانی» می خوانند و من از آنها با نام «دينکار» ياد می کنم، بجان هم می افتند و همديگر را لت و پار می کنند.
ما خواهان ممنوع کردن ورود دينکاران که موجدان، نگهبانان و اعمال کنندگان مذاهب هستند به حوزهء حکومت و آمريت هستيم. توجه داشته باشيد که «دين» نه ايدئولوژی است و نه متولی خاصی دارد که در کار ديگران فضولی کند و، در نتيجه، در سطح فردی باقی می ماند و آزارش به کسی نمی رسد اما مذهب ايدئولوژی ناب است و ما خواهان انحلال حکومت های ايدئولوژيک هستيم.
بر اين اساس ما اعتقاد داريم که هرکس از حکومتی که در ايران وجود دارد با عبارت «حکومت دينی» ياد کند يا بی اطلاع است يا غرض دارد. اين يک «حکومت مذهبی» است و نه «دينی». يعنی حکومت مسلمانان بطور اعم نيست، حکومت يک فرقهء کوچک جعلی و کم دامنه به نام تشيع اثنی عشری است که دينکارانش اکنون اعتقاد به ولايت فقيه، يعنی حکومت خودشان، را هم به آن سنجاق کرده اند. و تا اين حکومت منحل نشود و دينکاران اين فرقهء کوچک به مساجدشان برنگردند ملت ايران روی خوشی نخواهد ديد.

شنبهء گذشته، در سالگرد ۲۲ خرداد، تلويزيون صدای آمريکا با من گفتگوئی داشت و خانم مجری برنامه از من می پرسيد که «آيا شما برای اين ادعا آماری هم در دست داريد؟» من خنده ام گرفت و توضيح دادم که ادعای ما بر اساس منطق است و نه آمار. و در واقع، فکر می کنيم که اگر کسی مدعی شود که جوانان نسل سوم پس از انقلاب، که جز سرکوب و تحميل و رفتار غير انسانی از حاکمان خود چيزی نديده اند، در خيابان ها کشته می شوند و در زندان ها مورد شکنجه و تجاوز قرار می گيرند آمده اند تا حکومت اسلامی را حفظ کنند و از طريق برداشتن احمدی نژاد و گذاشتن مهندس موسوی اين حکومت را اصلاح کنند، اين او است که بايد برای سخن خود دليل و مدرک بياورد و توضيح دهد که چرا اگر اين جوانان عقلی در کله دارند اينگونه شيفتهء حفظ حکومت مذهبی هستند. من می گويم ادعای ما را منطق پشتيبانی می کند. و اتفاقاً آن تير غيبی هم که از هفت تير آن ناجوانمرد رها شد و سال پيش در همين روزها سينهء ندا آقا سلطان را شکافت نيز ادعای ما را تأييد می کند، چرا که ندا نه رأی داده بود و نه به خيابان آمده بود تا رأی خودش را پس بگيرد. او آمده بود تا فرياد خشم نسل اش را بر سر حاکمان بريزد و با پاهای خود به ضرورت انحلال حکومت اسلامی رأی داده بود.

دو کتاب من که امروز متشر می شوند در واقع کوشش مختصری برای انعکاس آن صدا و اين اعتقادات محسوب می شوند. اما کار ما نبايد به انتشار کتاب در خارج کشور منحصر شود. بنظر من آنچه در اين ميانه مفقود است وجود يک «آلترناتيو سکولار انحلال طلب» است که بتواند مملکت مان را از چنگال اين بيگانگان با انسانيت و حقوق بشر بيرون بياورد.
خوشبختانه وقايع يک سال گذشته موجب شده که برخی از چهره های اصلاح طلبی هم به ضرورت سکولاريسم پی برده اند. در آستانهء امسال خودمان، آقای دکتر سروش اعلام داشت که سکولاريسم سياسی را می پذيرد و با چيزی که خودش اسمش را سکولاريسم فلسفی گذاشته مخالف است. ما هم که کارمان فلسفيدن نيست در اين امر اشکالی نمی بينيم. ما می خواهيم به لحاظ سياسی حکومتی سکولار داشته باشيم. آقای اکبر گنجی هم همواره اعتقاد خود به ضرورت وجود يک حکومت سکولار تأکيد کرده است. و همين دو سه روز پيش اعلاميه ای به امضای آقايان نوری زاده و سازگارا و مخملباف منتشر شد که در آن وضعيت وخيم فعلی را نتيجهء تداخل مذهب در حکومت دانسته اند. البته بنظر من می رسد که آنچه در اينگونه ادعاها تناقض ايجاد می کند به بحث های تاکتيکی بر می گردد مبنی بر اينکه آيا ما بايد خواستاری سکولاريسم را با خواستاری انحلال حکومت اسلامی (که در واقع حکومت دينکاران شيعهء امامی است و نه اسلامی) همراه می کنيم يا نه؟
اين را هم بگويم که هر آدم عاقلی می فهمد که تحقق خواست انحلال حکومت اسلامی امری يک شبه نيست و به مبارزه ای کم و بيش طولانی نيازمند است. اما اگر مثلاً به سخنان آقای گنجی دقت کنيم که پس از دريافت جايزهء اخيرش گفت که فروپاشی حکومت اسلامی به نفع ما نيست، از فحوای اين کلام در می يابيم که ايشان می گويد تا سکولارها آلترناتيو و رهبری خود را نيافريده اند سقوط حکومت اسلامی حادثه ای به نفع دموکراسی نخواهد بود. ما با اين سخن مشکلی نداريم اما می گوئيم پس چرا معطليم؟ چرا برای بوجود آوردن يک آلترناتيو سکولار مبتنی بر اعلاميهء جهانی حقوق بشر اقدام نمی کنيم؟ و يا اگر پنهانی مشغول اقدام هستيم چرا آن را علنی نمی کنيم تا همهء ايرانيان معتقد به ضرورت وجود اين گزينه در آن شرکت کنند؟
بهر حال، اعتقاد من و همدلانم آن است که ما نبايد منتظر اقدامات انحصار طلبانهء اصلاح طلبان مذهبی ِ اخيراً سکولار شده بنشينيم. ما بايد با هم ارتباط برقرار کنيم و تشکيلات خودمان را با درهائی گشوده و اقداماتی شفاف و آشکار بوجود آوريم. به همين دليل، کتاب دوم من به مسئلهء سکولاريسم نو برای ايران می پردازد و جريان حرکت بسوی ايجاد تشکلی سکولار و سبز را گزارش می کند؛ تشکلی که سکولار است و جود را جزئی از بخش سکولار جنبش سبز داخل کشور می داند.
در فروردين امسال، در يک تصميم دسته جمعی، بخشی از ما سکولارهای خارج کشور تصميم گرفتيم که شبکه ای برای پيوند دادن سکولارها با هم بوجود آوريم. اسم اين تشکل را گذاشته ايم «شبکهء جهانی سکولارهای سبز ايران» و هم اکنون حدود صد نفری در اين شبکه عضويت دارند. در هر شهر می خواهيم، به مدد اعضاء شبکه، دست به ايجاد انجمن های سکولار سبز بزنيم. هم اکنون اين انجمن ها در شهرهای تورنتو، لندن و برلين آغاز بکار کرده و يا در شرف اعلام موجوديت هستند. و امشب می خواهم در اينجا با کمال خوشحالی به اطلاع شما برسانم که مقدمات تشکيل انجمن سکولارهای سبز شهر واشنگتن هم فراهم شده و اين انجمن هم بزودی اعلام موجوديت خواهد کرد و اميدوارم از ميان حضار مجلس امشب هم عده ای داوطلب عضويت يا لااقل هواخواهی تشکل سکولارهای سبز شهر خود باشند تا بتوانيم هرچه زودتر جلسات بحث در مورد چگونگی رسيدن به يک گزينهء سکولار و دموکرات را تشکيل داده و با همفکری و همدلی يکديگر گامی در راه خروج کشورمان از بن بست فعلی برداريم.
اما حيف است سخنانم را تمام کنم و اشاره ای به مقالهء جالبی که اخيراً از سوی دوست ارجمندم دکتر مهرداد مشايخی و آقای سياووشی منتشر شده نداشته باشم. ايشان در اين مقاله از ضرورت برقرار شدن يک «ديالوگ ملی» سخن گفته اند. خواستم بگويم سخنان امشب مرا هم جزئی از اين ديالوگ ملی تلقی کنيد و اگر دلتان برای مملکت تان می سوزد يا تنگ شده بکوشيد با قلم و قدم و نشستن و گفتار در اين «گفتگو» شرکت سازنده داشته باشيد. ما قرار نيست بر سر عقايد سياسی مان با هم توافق کنيم، يا آنها را به نفع اتحاد کنار بگذاريم. من از تفاوت و تکثر عقايد لذت می برم و از «وحدت کلمه» و «همه با هم» خمينی وار متنفرم اما معتقدم که می توان بر سر حقوق بشر، که اجرايش فقط در يک حکومت سکولار ممکن است، توافق کنيم و زير چتر اين توافق به آن ديالوگ ملی برسيم که بالاخره بعد از صد سال ما را به عضويت کامل در جامعه متمدن بشری رهنمون خواهد شد.
۲. ما معتقديم که انسان دو نوع جهان بينی و شناخت دارد، يکی بنياد گرفته بر منطق و آزادی و انتخاب و تکثر، و ديگری بر پا شده بر فراز خرافه و بی منطقی و انقياد و اعتقاد به تک رنگی و زدايش تکثر. ما جهان بينی نخستين را «انسانی ـ علمی» می دانيم و جهان بينی نوع دوم را «ضد انسانی ـ ضد علمی» تلقی می کنيم. يکی استوار است بر کرامت و آزادی و تساوی حقوقی آحاد جامعه و ديگری مبتنی است بر زدودن فردانيت و کرامت و آزادی انسان ها و تبديل کردن آنها به گوسفندان مطيع و همشکل يک گلهء انسانی از طريق اعمال تبعيض و سرکوب. ۳. ما اين جهان بينی دوم را «ايدئولوژی» می خوانيم و معتقديم که اهل ايدئولوژی می خواهند ارزش ها و قوانين و آداب بی منطق و ضد انسانی خود را بر همگان تحميل و مستولی کنند و برای اين کار احتياج به داشتن زور و امکان سرکوب دارند و پايشان که به قدرت حاکمه بيافتد و دست شان که به قوای نظامی و انتظامی برسد و توانائی استفادهء دلبخواه از خزانهء مردم را داشته باشند، پدر افراد جامعه را در خواهند آورد و خواهند کوشيد گلستان پر نقش و نگار و پر از گل های رنگارنگ جامعه را به شوره زاری تبديل کنند که در آن فقط يک نوع «خار و خاشاک» می رويد و بس. پس، ما معتقديم که اهل هيچ ايدئولوژی نبايد بتواند زمام قدرت را در دست بگيرد. ما اسم اين اعتقاد را سکولاريسم نو گذاشته ايم. ۴. اما سکولاريسم (پيش از آنکه اين صفت «نو» به آن اطلاق شود) به معنی خواستاری حکومت غير مذهبی بوده است که در عبارت «جدائی حکومت از مذهب» متجلی می شده. ما معتقديم که «سکولاريسم کلاسيک» بخشی از «سکولاريسم نو» ی ما است؛ چرا که مذهب هم، هر نوع مذهبی که باشد، خود يک صورت از ايدئولوژی است و ما وقتی خواستار جدا شدن ايدئولوژی از حکومت باشيم، خودبخود خواستار جدائی مذهب از حکومت هم شده ايم. پس، آنچه سکولاريسم کلاسيک و برداشت نوين از سکولاريسم را به هم وصل می کند همين اعتقاد است که «مذهب هم نوعی ايدئولوژی است» و ما، بی آنکه قصد برانداختن مذاهب را داشته باشيم معتقديم که نبايد حاملان ايدئولوژی های مذهبی و غير مذهبی به قدرت برسند. ۵. اما اين حرف ممکن است سوء تفاهم آفرين باشد، بخصوص که ما در زبان فارسی، به مدد نويسندگان عرب زبان و مغول زدهء قرون وسطای مان، مرز ميان همهء واژه ها را برداشته ايم؛ بطوری که می توانم ادعا کنم که نود در صد ما نمی توانيم تعريف های مستقلی از مفاهيم چهارگانهء اخلاق و ايمان و دين و مذهب ارائه دهيم و، در نتيجه، اهل ايدئولوژی با تکيه بر اين اغتشاش می توانند ذهن ما را نسبت بواقعيتی که وجود دارد مشوب کنند و، مثلاً، مرتب در بوق های تبليغاتی نوشتاری و گفتاری و ديداری خود بدمند که سکولاريست ها می خواهند ايمان و اعتقادات دينی و مذهب مردم را بر باد بدهند يا با سرکوب و زور آنها را از بين ببرند. شما اگر به سخنان آن دسته از نوانديشان مذهبی و اصلاح طلبان مذهبی که آشکارا مخالف سکولاريسم هستند گوش فرادهيد در خواهيد يافت که آنها بشدت پرهيز دارند که سکولاريسم را «جدائی مذهب از حکومت» بدانند و همواره می کوشند بجای واژهء «مذهب» از واژهء «دين» استفاده کنند. آنها مرتب می گويند سکولارها می خواهند دين شما را از شما بگيرند يا اخلاق فاسد غربی را در جامعه رايج کنند و، از اين نوع ادعاهای مغرضانه و فريبکارانه. ۶. اصل بعدی اعتقادی ما آن است که جنبش های اجتماعی ـ سياسی فعلی در ايران، از لحاظ سياسی دارای ماهيتی سکولار (خواهان حکومت غير مذهبی و نه ضد مذهبی) هستند و آنچه در يک سالهء اخير با عنوان «جنبش سبز» در سراسر جهان شناخته شده نيز دارای ماهيتی سکولار است. ۷. اما، برای اينکه منصفانه عمل کرده باشيم، ما نمی گوئيم که جنبش سبز کلاً سکولار است بلکه ادعا می کنيم که بخش عمده ای از شرکت کنندگان در اين جنبش سکولار هستند. سکولارهای سبز معرف نيروی سياسی ـ اجتماعی مهمی در سپهر سياسی کشور ما به حساب می آيند که تا کنون بخاطر سرکوب و توطئهء حکومتيان (در هر دو جناح بنياد گرا و اصلاح طلب) صدايشان به گوش کسی نمی رسيده. ما سکولارهای انحلال طلب می خواهيم صدای آنها باشيم و نشان دهيم که در ميدان سياست ايران نيروی سومی به نام سکولارها هم وجود دارد که هرچه جناح اصلاح طلبی ضعيف تر می شود صدای اينها بيشتر به گوش می رسد.

اکنون نوبت آن است که مراجع را خطاب کنيم، مهدی جلالی

به متفکران و روشن‌فکران دينی عرض می‌کنم با نهادهای سنتی مذهبی، ستيز بی‌فرجام نکنيد. مخاطب نوگرايی مذهبی‌تان را هم در ميان جامعه مدنی بيابيد نه در قدرت. مشروعيت مذهبی بی‌ترديد برای بقای قدرت حاکمان مانند اکسيژن است، و روحانيت در حال حاضر تنها نهادی است که می‌تواند مشروعيت هم‌لباسان حاکم و جائر خود را به پرسش بگيرد. مخالف‌خوانی با چنين نهادی نه بهره‌ای از خرد دارد نه بهره از انصاف
حجت الاسلام احمد منتظری در نامه ای ضمن شرح ماجرای حمله به دفتر آيت الله منتظری، از مراجع تقليد درخواست کمک کرده است. اين نامه لحن عتاب آميز نداشته و با وجود بيان هشدار‌آميزش، در مسير همدلی است. آقای احمد منتظری در اين نامه يک تظلم خواهی صادقانه کرده و درعين حال قصور گذشته حوزه علميه قم را دلسوزانه تذکر داده است و در انتها با صميميتی تاثير برانگيز و فروتنانه، به مراجع وظيفه تاريخی و مذهبی شان را ياد‌آور شده است.
در نظر داشته باشيم که آقای احمد منتظری و خانواده ايشان سال ها توسط حوزه قم مورد اجحاف و در انزوا قرار گرفته بودند. با اين حال نامه ايشان محبت آميز، بی تکلف، و هدف آن جدی است و واکنش روحانيت را طلب می کند. در اين مکالمه - که همچنين بسيار حساس و دقيق است و می تواند سرنوشت ساز نيز باشد - تظلم خواه نقش خود را به کمال انجام داده است. خواسته تظلم خواه نيز خواسته ای انجام پذير و قابل توقع از مخاطب آن است.
پيداست که اکنون نوبت مراجع و روحانيان است که بايد درمقابل اين آزمون تاريخی تصميم بگيرند. مراجع قاعدتا در مورد موضوعی به اين حساسی تمايل دارند که در چارچوب نقش نهادی و سنتی خود ظاهر شوند. اين نکته را بايد فرخنده بداريم. چرا که جامعه مدرن جامعه ای نيست که سنت در آن قربانی شود بلکه جامعه ای مدرن است که اعضای آن در نقش نهادی خود به کنش بپردازند، چه سنتی چه مدرن.
«موضوع» حجت است و «حکم» را هم که مبين رفتارنهادی روحانيت است، دستورات شرع روشن و مشخص کرده است. پس اين جا فقط بحث تشخيص در دفاع از عدالت است که روحانيت شيعه همواره خود را مدافع آن دانسته است. حمله اوباشی که خود را فرزندان سيد علی خامنه ای می نامند و پس از غارت و تخريب شان دادگاه ويژه روحانيت می رود و دفتر را پلمپ می کند بی ترديد يک حجت کامل برای مراجع است. اميدواريم که کشتن نداها و سهراب ها و روح الامينی ها همان طور که برای آيات عظام منتظری، صانعی، اردبيلی، صافی، شبيری زنجانی، بيات و ديگران حجت بود و هرکدام به نحوی واکنش نشان دادند، مراجع اتفاقات اخير را هم در همان امتداد ببينند و بداند که طرف مقابل هيچ چيزی جلودارش نيست و از هيچ اقدامی دريغ نخواهد کرد. بنابراين اقدامات پشت پرده اثر گذار و متوقف کننده نبوده و اقدامی صريح را می طلبد.
وقتی که قرار است آقای حسن خمينی درمقابل چشمان آقای رفسنجانی مورد سخره و بعد تفقد قرار بگيرد، اين يک پيام صريح و روشن است. نه تقيه مراجع و نه ريش سفيدی سياسی آقای رفسنجانی ديگر اثرگذار نخواهد بود. اگر روشی نتيجه نمی دهد نمی توان کماکان آن را بکار بست به اميد روزی که نتيجه بدهد.
متاسفانه در جامع استبداد زده ما چه روحانيان چه هرکسی ديگری تحت تاثير فرهنگ استبدادی آن عمل می کنند و در واقع به استبداد می افزايند. بنا نيست در جامعه از کسی شاه بسازيم و بعد از اين شاه بترسيم. خصوصا نسبت به کسانی که روزی از شاگردان و يا هم مباحثه های دوران طلبگی روحانيان بوده اند. آری استبداد امروز از هم مباحثه های ديروز نشات می گيرد. چرا نبايد مرجعيت يک تذکر جدی و از سر شفقت به رهبری بدهد؟ امر به معروف و نهی از منکر به حاکم اسلامی وظيفه کيست؟ آيا اگر تذکر خصوصی کارگر نيفتاد نبايد تذکر عمومی داد؟ آيا دست آخر نبايد براعت جست؟ اگر يک مسلمان بخواهد بداند کدام قرائت، شيعه حقيقی است، تکليف چيست؟
بدون ترديد هيچ گاه در تاريخ روحانيت شيعه تا به اين حد اعتبار روحانيت شيعه در معرض خطر نبوده و چه بسا گذشت زمان اين فرصت تاريخی را برای احيای عزت روحانيت بگيرد. اين فرصت تاريخی است چون اولين بار است که نام شيعه در اين ابعاد در معرض قضاوت جهانيان و ايرانيان قرار گرفته است و هرچه افکار عمومی نسل های آينده اين دنيای بهم تنيده در مورد شيعه قضاوت کند، مسئول آن عملکرد کنونی روحانيت شيعه بعنوان محافظان اين مذهب خواهد بود. آيت الله منتظری به حق در احيای منزلت و حق گرايی روحانيت نقش بزرگی آفريد. پديده ای که برای من تا يک سال پيش به هيچ وجه قابل پيش بينی نبود اين بود که می ديدم که بسياری از هم نسلان ام که از مذهب رانده شده بودند، عميق ترين رابطه ها را با آقای منتظری برقرار کرده و او را پدربزرگ معنوی جنبش سبز ناميدند. مردم دنبال حقيقت و عدالت هستند. آيت الله منتظری هم يک روحانی سنتی بود که حقيقت و خلوص گفتارش و ايستادگی اش برای عدالت تحسين موافق و مخالف منصف را بر می انگيخت.
در انتها به متفکران و روشنفکران دينی هم عرض می کنم با نهادهای سنتی مذهبی، ستيز بی فرجام نکنيد. مخاطب نوگرايی مذهبی تان را هم در ميان جامعه مدنی بيابيد نه در قدرت. مشروعيت مذهبی بی ترديد برای بقای قدرت حاکمان مانند اکسيژن است، و روحانيت در حال حاضر تنها نهادی است که می تواند مشروعيت هم لباسان حاکم و جائر خود را به پرسش بگيرد. مخالف خوانی با چنين نهادی نه بهره ای از خرد دارد نه بهره از انصاف.
نوگرايی مذهبی در حقيقت هم ميان روحانيت و مردم نشسته است و هم ميان سکولاريزم و مردم. اگر نگاهی به جوامع پيشرفته و دموکراتيک بيندازيد می بينيد که بجز يکی دو مورد در تمام دموکراسی ها مذهب نقش اصيل خود را در نهاد های سنتی با مردم حفظ کرده است و حتا در بعضی مانند آمريکا نهادهای مذهبی قدرتمند تر هم شده اند. در کشوری مانند دانمارک حتا شهروندان غيرمذهبی هم به کليسا به عنوان يک نهاد سنتی و فرهنگی کمک می کنند. و از اين مثال ها بسيار است.

کنون نوبت آن است که مراجع را خطاب کنيم، مهدی جلالی

به متفکران و روشن‌فکران دينی عرض می‌کنم با نهادهای سنتی مذهبی، ستيز بی‌فرجام نکنيد. مخاطب نوگرايی مذهبی‌تان را هم در ميان جامعه مدنی بيابيد نه در قدرت. مشروعيت مذهبی بی‌ترديد برای بقای قدرت حاکمان مانند اکسيژن است، و روحانيت در حال حاضر تنها نهادی است که می‌تواند مشروعيت هم‌لباسان حاکم و جائر خود را به پرسش بگيرد. مخالف‌خوانی با چنين نهادی نه بهره‌ای از خرد دارد نه بهره از انصاف
حجت الاسلام احمد منتظری در نامه ای ضمن شرح ماجرای حمله به دفتر آيت الله منتظری، از مراجع تقليد درخواست کمک کرده است. اين نامه لحن عتاب آميز نداشته و با وجود بيان هشدار‌آميزش، در مسير همدلی است. آقای احمد منتظری در اين نامه يک تظلم خواهی صادقانه کرده و درعين حال قصور گذشته حوزه علميه قم را دلسوزانه تذکر داده است و در انتها با صميميتی تاثير برانگيز و فروتنانه، به مراجع وظيفه تاريخی و مذهبی شان را ياد‌آور شده است.
در نظر داشته باشيم که آقای احمد منتظری و خانواده ايشان سال ها توسط حوزه قم مورد اجحاف و در انزوا قرار گرفته بودند. با اين حال نامه ايشان محبت آميز، بی تکلف، و هدف آن جدی است و واکنش روحانيت را طلب می کند. در اين مکالمه - که همچنين بسيار حساس و دقيق است و می تواند سرنوشت ساز نيز باشد - تظلم خواه نقش خود را به کمال انجام داده است. خواسته تظلم خواه نيز خواسته ای انجام پذير و قابل توقع از مخاطب آن است.
پيداست که اکنون نوبت مراجع و روحانيان است که بايد درمقابل اين آزمون تاريخی تصميم بگيرند. مراجع قاعدتا در مورد موضوعی به اين حساسی تمايل دارند که در چارچوب نقش نهادی و سنتی خود ظاهر شوند. اين نکته را بايد فرخنده بداريم. چرا که جامعه مدرن جامعه ای نيست که سنت در آن قربانی شود بلکه جامعه ای مدرن است که اعضای آن در نقش نهادی خود به کنش بپردازند، چه سنتی چه مدرن.
«موضوع» حجت است و «حکم» را هم که مبين رفتارنهادی روحانيت است، دستورات شرع روشن و مشخص کرده است. پس اين جا فقط بحث تشخيص در دفاع از عدالت است که روحانيت شيعه همواره خود را مدافع آن دانسته است. حمله اوباشی که خود را فرزندان سيد علی خامنه ای می نامند و پس از غارت و تخريب شان دادگاه ويژه روحانيت می رود و دفتر را پلمپ می کند بی ترديد يک حجت کامل برای مراجع است. اميدواريم که کشتن نداها و سهراب ها و روح الامينی ها همان طور که برای آيات عظام منتظری، صانعی، اردبيلی، صافی، شبيری زنجانی، بيات و ديگران حجت بود و هرکدام به نحوی واکنش نشان دادند، مراجع اتفاقات اخير را هم در همان امتداد ببينند و بداند که طرف مقابل هيچ چيزی جلودارش نيست و از هيچ اقدامی دريغ نخواهد کرد. بنابراين اقدامات پشت پرده اثر گذار و متوقف کننده نبوده و اقدامی صريح را می طلبد.
وقتی که قرار است آقای حسن خمينی درمقابل چشمان آقای رفسنجانی مورد سخره و بعد تفقد قرار بگيرد، اين يک پيام صريح و روشن است. نه تقيه مراجع و نه ريش سفيدی سياسی آقای رفسنجانی ديگر اثرگذار نخواهد بود. اگر روشی نتيجه نمی دهد نمی توان کماکان آن را بکار بست به اميد روزی که نتيجه بدهد.
متاسفانه در جامع استبداد زده ما چه روحانيان چه هرکسی ديگری تحت تاثير فرهنگ استبدادی آن عمل می کنند و در واقع به استبداد می افزايند. بنا نيست در جامعه از کسی شاه بسازيم و بعد از اين شاه بترسيم. خصوصا نسبت به کسانی که روزی از شاگردان و يا هم مباحثه های دوران طلبگی روحانيان بوده اند. آری استبداد امروز از هم مباحثه های ديروز نشات می گيرد. چرا نبايد مرجعيت يک تذکر جدی و از سر شفقت به رهبری بدهد؟ امر به معروف و نهی از منکر به حاکم اسلامی وظيفه کيست؟ آيا اگر تذکر خصوصی کارگر نيفتاد نبايد تذکر عمومی داد؟ آيا دست آخر نبايد براعت جست؟ اگر يک مسلمان بخواهد بداند کدام قرائت، شيعه حقيقی است، تکليف چيست؟
بدون ترديد هيچ گاه در تاريخ روحانيت شيعه تا به اين حد اعتبار روحانيت شيعه در معرض خطر نبوده و چه بسا گذشت زمان اين فرصت تاريخی را برای احيای عزت روحانيت بگيرد. اين فرصت تاريخی است چون اولين بار است که نام شيعه در اين ابعاد در معرض قضاوت جهانيان و ايرانيان قرار گرفته است و هرچه افکار عمومی نسل های آينده اين دنيای بهم تنيده در مورد شيعه قضاوت کند، مسئول آن عملکرد کنونی روحانيت شيعه بعنوان محافظان اين مذهب خواهد بود. آيت الله منتظری به حق در احيای منزلت و حق گرايی روحانيت نقش بزرگی آفريد. پديده ای که برای من تا يک سال پيش به هيچ وجه قابل پيش بينی نبود اين بود که می ديدم که بسياری از هم نسلان ام که از مذهب رانده شده بودند، عميق ترين رابطه ها را با آقای منتظری برقرار کرده و او را پدربزرگ معنوی جنبش سبز ناميدند. مردم دنبال حقيقت و عدالت هستند. آيت الله منتظری هم يک روحانی سنتی بود که حقيقت و خلوص گفتارش و ايستادگی اش برای عدالت تحسين موافق و مخالف منصف را بر می انگيخت.
در انتها به متفکران و روشنفکران دينی هم عرض می کنم با نهادهای سنتی مذهبی، ستيز بی فرجام نکنيد. مخاطب نوگرايی مذهبی تان را هم در ميان جامعه مدنی بيابيد نه در قدرت. مشروعيت مذهبی بی ترديد برای بقای قدرت حاکمان مانند اکسيژن است، و روحانيت در حال حاضر تنها نهادی است که می تواند مشروعيت هم لباسان حاکم و جائر خود را به پرسش بگيرد. مخالف خوانی با چنين نهادی نه بهره ای از خرد دارد نه بهره از انصاف.
نوگرايی مذهبی در حقيقت هم ميان روحانيت و مردم نشسته است و هم ميان سکولاريزم و مردم. اگر نگاهی به جوامع پيشرفته و دموکراتيک بيندازيد می بينيد که بجز يکی دو مورد در تمام دموکراسی ها مذهب نقش اصيل خود را در نهاد های سنتی با مردم حفظ کرده است و حتا در بعضی مانند آمريکا نهادهای مذهبی قدرتمند تر هم شده اند. در کشوری مانند دانمارک حتا شهروندان غيرمذهبی هم به کليسا به عنوان يک نهاد سنتی و فرهنگی کمک می کنند. و از اين مثال ها بسيار است.

طلبه‌های لات و لش و وبش، مسعود نقره‌کار

طلبه‌های لات و لش و وبش گروه فشار و کشتار حوزوی شکل داده‌اند. اين گروه که اخيرا" اعلام موجوديت کرده‌است شايد نخستين گروه فشار و کشتار "صنفی - حوزوی" باشد. پديده‌ی طلبه‌ها و آخوندک‌های لات و لش و وبش اگرچه از دوران صفوی پا گرفت اما فداييان اسلام بزرگ‌ترين نقش را در تربيت و سازمان‌دهی اينان در گروه‌های فشارو کشتار داشته‌اند
هم نسل های من " سيد خره" سقای ساکن خيابان بی سيم نجف آباد تهران , که بعد تر به خيابان پارک وليعهد و امروز به خيابان طيب حاج رضايی تغيير نام يافته را می شناسند. سيد که روزی اش را از سقايی در می آورد لات و لش و وبش بود. سيد روز ها از خيابان بی سيم نجف آباد راه می افتاد و از ميدان خراسان و خيابان خراسان و ميدان شاه خودش را به ميدان مولوی و ميدان سيد اسماعيل می رساند . توی مسير آب می فروخت و چند ساعتی توی ميدان سيد اسماعيل سقايی می کرد , و نزديک غروب با مشکی خالی با اتوبوس , که مجانی و بدون بليط سوار می شد , به بی سيم نجف آباد بر می گشت. توی قهوه خانه ی " صفای رانندگان"ِ جواد خانبابا, عبای سياه رنگ اش را در می آورد, کلاه دست بافت سبز رنگ اش را کنار عبا می نشاند , چايی می نوشيد , قليانی چاق می کرد و بعد راهی خانه می شد. سيد زن داشت اما می گفتند اجاق شان کور است.
روزی در خيابان ده متری خيام , که ميانه ی خيابان بی سيم نحف آباد را به " تير دوقلو" وصل می کرد ماشينی پشت سر او که از وسط خيابان رد می شد , بوق زد ه بود. سيد جا خورده و ترسيده , به عنوان اعتراض رو به سوی راننده با اشاره به آلت تناسلی خودش داد زده بود " ک... خر" ! , از آن پس سيد سقا , به سيد خره معروف شد.
سيد چند تايی دعوای اسمی هم داشت . من اما شاهد يکی دو دعوای اش بودم .
به زن رضا تريلی گفته بود : " آبجی , اين آب که نه , هر نوع آبی بخوای در خدمتم", زن به شوهرش گفت و رضا تريلی توی فهوه خانه ی صفای رانندگان يقه سيد را گرفت و " چپ و راستش" کرد , سيد هم از غلاف ساق پا قمه اش را کشيد تا به قول خودش شکم رضا تريلی را سفله ( سفره) کند که سوای شان کردند. مرتضی خوشگله هم يکبارسر کوچه ی مدرسه اديب نيشاپوری توی روی اش ايستاد:
" يه دفه ديگه اينجوری به من نيگا کنی کلاتو زرد می کنم , قمه تم می کنم تو جای نابدترت"
بهم پيچيدند, سوای شان کرديم.
می گفتند سيد خره توی بلوای ۱۵ خرداد از جلو دارهای دارو دسته ی طيب بود . بعد از ۱۵ خرداد مدتی غيب اش زد. " حاج آقا ناطق نوری" توی هييت جوانان حجتيه گفت "سيد سقا هم رفت قم , طلبه شد ".
مرتضی خوشگله بعد از انقلاب سيد را با عبا و عمامه ی سياه , جزء وردست های هادی غفاری , ديد .گفت يک پای ثابت " مسجد الهادی" ِ خيابان تهران نو شده است.
سال ۵۹ مرتضی توی خيابان زيبا با سيد روبرو شد , شوخی شان گرفت. سيد خره شوخی جدی گفت:
" نا نجيب , روتو زياد کنی مثه حسين فرزين می ذاريمت سينه کش ِ ديوار "
و مرتضی برای رو کم کنی سند رو کرد :
" راستی سيد , رضا تريلی سلام رسوند".
و سيد را خفه کرده بود.

********
از اين دست موجودات, روحانيون و حکومت ها در دوره های مختلف برای شکل دهی گروه های فشار و کشتار استفاده کرده اند.
در دوره ی صفويه در ميان "تولائيان و تبراييان" عمرسوزان و قمه زنی و دسته راه انداختن و ايذا و آزار و غارت منازل مخالفان سياسی و سربريدن سنی ها و ديگر اقليت های مذهبی وظيفه شرعی و کارشان بود.
در دوره ی قاجاريه در ميان"اوباش و لوطی ها و چاقوکش ها و قمه کش ها" و گروه های "لتوت و لشوش" و "استرداران و شترداران نتراشيده دژآگاه و اوباشان سنگلج و چاله ميدان و..." به مجلس و مجلسيان حمله می کردند و يا با "... کلاه نمدی های محلات و اشرار" در ميدان توپخانه شعار می دادند:
"ما چای و پلو خواهيم
مشروطه نمی خواهيم"
و مردم را مورد ضرب و شتم قرارمی دادند ومی کشتند.
در دوره ی پهلوی هم دور وبر دار و دسته های "شعبان جعفری" (شعبان بی مخ) و طيب حاج رضائی و هييت ها و دستجات مذهبی کم نبودند.( که اينها غير از مداحان لات و لش و وبش بودند.)
دراين دوره فداييان اسلام بيش از ديگر گروه های اسلامی از سيد خره ها و " جاهل ها، گردن کلفت ها و لات ها و عربده کش ها" استفاده کردند. خاطرات حاج مهدی عراقی از بنيان گذاران "فدائيان اسلام" و "هيئت های مؤتلفه اسلامی" که با عنوان "ناگفته ها" منتشر شده است , روايت سيدخره های " مبارز و متدين" دوره ی پهلوی ست.
دوره جمهوری اسلامی , دوره حکوت فداييان اسلام و " سيد خره " ها ست. ازحمله به کتابفروشی ها، کتاب سوزان ها، حمله به دفتر روزنامه ها، حمله به گردهمايی های سياسی و فرهنگی، حمله به زنان و ضرب و شتم آنان و کشتار مخالفين حکومت در تهران، کرمان، ترکمن صحرا، کردستان قائم شهر، بندر انزلی، جهرم, کرمانشاه گرفته تا سخنرانی اخير يکی از اين قماش در قم به هنگام ديداراخير مهدی کروبی با آيت الله صانعی , نمونه هايی از رفتار سيدخره های حکومت اسلامی هستند. اکثر اينان که زمانی نعره می زدند:
"ما همه سرباز توئيم خمينی
گوش به فرمان توئيم خمينی
خمينی ی عزيزم
بگو تا خون بريزم"
امروز خامنه ای را به جای خمينی نشانده اند.اگر تا چندی قبل هادی غفاری و روح الله حسينيان و محسنی اژه ای و پور محمدی جزء سازمان دهندگان و فعالان گروه های فشار و کشتار بودند , امروز گروه هايی يک دست از " طلبه ها و آخوندک ها لات و لش و وبش " شکل گرفته اند تا نه فقط خون دگرانديشان و مخالفان حکومت اسلامی , که حتی خون موسوی و کروبی و خاتمی و صانعی و حسن خمينی را بريزند . اين " تحول" در حوزه علميه قم و ديگر حوزه های علميه گام تازه ای ست تا روحانيت مرتجع گروه هايی از صنف خود و يک دست و قابل اعتماد برای فشار و کشتار سازمان دهد.
سخنرانی ِ اخير يکی ازطلبه ها و آخوندک ها ی لات و لش و وبش در قم, اعلام موجوديت اين نوع از گروه های فشار و کشتار و نشانگر نقش اين قبيل موجودات در شکل گيری اين گروه های صنفی - حوزوی ست . اين آخوندک در ميان تکبير گويی لتوت ولشوش با عربده کشی و تهديد, نوه ی خمينی و کروبی و صانعی را " کثيف" و " نانجيب" می خواند واز اينکه " فرزند خلف" سيد احمد " سرسره شده تا سرش سوار بشن و سر بخورند" اظهار نگرانی می کند . اين به قول خودش " بچه ی سيد علی خامنه ای"به نوه خمينی توصيه می کند که " کولی ندهد" و می گويد که اگر به توصيه های آن ها گوش نکنند " ما طلبه ها که اينها را بزرگشون کرديم خودمونم کوچيکشون می کنيم ".او از نوه خمينی و آيت الله صانعی و همفکران شان می خواهد " آدم بشن" و در غير اين صورت " حقشونو کف دستشون " خواهند گذاشت. نظر" بچه ی سيد علی خامنه ای " اين است که کارهايی که نوه خمينی و همفکران اش می کنند " برای شخصيت و هيکل و هيبت شون خوب نيست ".
اين سخنرانی و جمع نشان می دهند که نه فقط سيد خره بی سيم نجف آباد تهران , که سيد خره های سراسر ايران شاگردان زيادی در حوزه علميه ی قم و ساير حوزه های علميه پس انداخته اند, که امروز به عنوان فرزند خوانده های خامنه ای بساط دار ِ جنايت در ميهنمان شده اند. (۱)

"آیت الله خمینی؛ بی گناه یا ..." اکبر گنجی، روزآنلاین (ویراش دوم - ویژه گویا)

همه ی ما در آن دوره[دهه ی اول انقلاب] خطاهای جدی داشتيم...خطای ما اين بود كه در مقابل برخی رفتارهای دادگاه های انقلاب موضع نگرفتيم...[حاکمان فعلی می خواهند]استثناهای دهه ی اول انقلاب را به قاعده تبديل سازند. واضح ‌تر بگويم، سكوت تأييد‌آميز درباره ی نحوه ی محاكمات دادگاه انقلاب خطای ما بود
چند نکته پیرامون مقاله ی مصطفی تاج زاده
1- شجاعت نظری و گذشته: مصطفی تاج زاده شجاعت عملی را با شجاعت نظری آمیخته و حاصلی پدید آورده به نام "پدر، مادر، ما باز هم متهمیم"[1].شجاعت نظری یعنی روشنگری، یعنی جرأت اندیشیدن داشتن، و بیرون آمدن از دوران طفولیت و تقلید و مرید بودن(رأی کانت). شجاعت نظری مهمتر از شجاعت عملی و تحمل زندان و شکنجه است. برای این که رویارویی منتقدانه با باورهای پیشین خود، شرط لازم این نوع شجاعت است. اگر باورها و اندیشه های فرد یکی از مهمترین ارکان هویت او باشند،شجاعت نظری یعنی ساختن هویت خود از طریق تغییر و نفی دائمی، و دود کردن و به هوا فرستادن هر آنچه سفت و سخت است. تاج زاده نوشته است:
"همه ی ما در آن دوره[دهه ی اول انقلاب] خطاهای جدی داشتيم...خطای ما اين بود كه در مقابل برخی رفتارهای دادگاه های انقلاب موضع نگرفتيم...[حاکمان فعلی می خواهند]استثناهای دهه ی اول انقلاب را به قاعده تبديل سازند. واضح ‌تر بگويم، سكوت تأييد‌آميز درباره ی نحوه ی محاكمات دادگاه انقلاب خطای ما بود...اعتراف می ‌كنم كه اگر در زمان خود در مقابل مواجهه ی نادرست با آيت‌الله شريعتمداری و برای حفظ حريم مرجعيت اعتراض می ‌كرديم، كار به جايی نمی‌ رسيد كه امروز حرمت مراجع و عالمانی همچون مرحوم آيت‌الله منتظری و حضرات آقايان وحيد خراسانی، موسوی اردبيلی، صانعی، بيات زنجانی، دستغيب شيرازی، طاهری اصفهانی، جوادی آملی و... حتی در صدا و سيما مورد تعرض قرار گيرد و كار به جايی برسد كه حتی بيت و نوه امام و حسینیه و مرقد ایشان و نيز آرامگاه مرحومان صدوقی و خاتمی از تعرض مصون نماند...بايد از برخوردهای ناصوابی كه با مهندس بازرگان و دكتر سحابی صورت گرفت، عذر خواست و نيز بايد از همه سياسيونی كه خواهان فعاليت قانونی بودند و حقوقشان به بهانه‌های مختلف نقض شد، پوزش طلبيد...انتقال صفحات درخشان تجربه ی بزرگ نسل انقلاب به نسل كنونی، هنگامی ميسر است كه تكليفمان را با لكه‌های تاريك تاريخ خودمان مشخص كنيم".
تاج زاده سرکوب ها و زندان ها و شکنجه های دهه ی اول انقلاب(دوران آیت الله خمینی) را "استثنا" قلمداد می کند که در دوران آیت الله خامنه ای می رود تا به قاعده و رویه تبدیل شود.سید محمد خاتمی هم همین مدعا را مطرح کرده و گفته است:
"معتقدیم که اسلامی که امام نماینده ی آن بود با مردم سالاری سازگار بود، آزادی بیان آزادی اندیشه و آزادی اجتماعات، انتخابات آزاد شرایطی است که در مردم ‌سالاری باید وجود داشته باشد...راهکار این است همه با هم با داوری قاتون اساسی و معیارهایی که امام گفت نه با تفسیرهای نا به جا، کار را انجام دهیم، متاسفانه بعد از امام جای قواعد و استثناها عوض شد"[2].
2- گفت و گوی ناقدانه در قلمرو عمومی: مهندس میرحسین موسوی در نظر چهره ای تکثرگرا و اهل گفت و گو از خود به نمایش گذارده است. گام بلندی که او پیموده است،اگر پی گرفته و عملی شود،راهگشای بسیاری از مسائل جمعی ما خواهد بود. او در هجدهمین بیانیه اش نوشته است:
"میزان تبادل اخبار و اطلاعات و نظر و تحلیل که به صورت کاملا دموکراتیک جریان دارد[بی نظیر است]جنبش سبز موجی از گفتگو درباره مسائل مهم و سرنوشت ساز در حوزه عمومی بین مردم ایجاد کرده که در تاریخ معاصر ما بی ‌نظیر بوده است...به برکت همین تعامل و گفتگوی جمعی، عقلانیت مردم همواره بر احساسات آنان غلبه کرده است...تنها از طریق تقویت جامعه مدنی، گسترش فضای گفتگوی اجتماعی، ارتقاءسطح آگاهی و جریان آزاد اطلاعات...می توان اهداف جنبش سبز را عملی کرد و این امر مستلزم توافق و تاکید بر اصول حداقلی و مطالبات مشترک و ایجاد تعامل و هماهنگی میان همه نیروهایی است که علی رغم داشتن هویت مستقل با پذیرش تکثر در درون جنبش، زیر چتر فراگیر جنبش درکنار یکدیگر قرار می گیرند...جنبش سبز، یک حرکت اجتماعی فراگیر است که هرگز خود را مبری از خطا نمی انگارد و با نفی هرگونه مطلق نگری شرک آلود، بر گسترش فضای نقد و گفتگو در درون و بیرون جنبش تاکید دارد...جنبش سبز موافق تکثر ومخالف انحصارطلبی است...تعمیق فضای گفتگو بر سر اهداف و بنیان های هویتی جنبش از جمله راهکارهای محوری است که مستلزم توجه ویژه ی کلیه فعالان سبز است...مبارزه با استفاده ابزاری از دین و حفظ استقلال نهادهای دینی و روحانی از حکومت تنها راه حفظ جایگاه والای دین و تداوم نقش برجسته آن در جامعه ایران است که به عنوان یکی از اصول بنیادین جنبش سبز در سرلوحه امور جای می گیرند...نفی هرگونه انحصار فکری، رسانه ای و سیاسی و همچنین مبارزه با حذف فیزیکی هر اندیشه و دیدگاه در سرلوحه اهداف جنبش سبز قرار دارد...گسترش جامعه مدنی و تقویت حوزه عمومی در زمره اصول اساسی جنبش سبز است.[رسیدن به اهداف جنبش سبز]مستلزم مذاکره و گفتگو میان نمایندگان گروه‌های مختلف فکری و سیاسی است و در این راستا از هرگونه دعوت به مذاکره و گفتگوی شفاف به منظور دفاع از حقوق مردم و حل منازعات اجتماعی استقبال می کند"[3].
دعوت به گفت و گوی جمعی ناقدانه،چیزی است که موجب تقویت جنبش سبز می گردد. گفت و گو در قلمرو عمومی صورت می گیرد، و گفت و گوی جمعی، چیزی است که قلمرو عمومی را می سازد.از همین منظر،کوشش می کنم تا نظر خود را درباره ی "قاعده" و "استثنا" بودن خشونت و سرکوب در دهه ی اول انقلاب بیان کنم. این گام بلند تاج زاده ستودنی است که اعدام های تابستان 67 را محکوم می کند. اما محل نزاع، این مدعاست که حذف و سرکوب "دیگری" و "تفاوت"
در دوران آیت الله خمینی استثنا بوده، اما در دوران پس از او، به قاعده و رویه تبدیل شده است.

3- نگاه ایدئولوژیک به گذشته:
تا حدی که من می فهمم، این نوعی تحلیل ایدئولوژیک است که در تعارض با واقعیت قرار دارد. سرکوب های دهه ی اول انقلاب،برنامه ریزی شده، سازمان یافته و بسیار گسترده بود.بدترین دوران زندان های جمهوری اسلامی، زندان ای دهه ی اول انقلاب است که بدترین نوع شکنجه ها در آن اعمال می شد. قتل عام تابستان 1367 که با حکم آیت الله خمینی صورت گرفت،مطابق معیارهای یوان بین المللی کیفری، "جنایت علیه بشریت" به شمار می آید. اما سه راه فرار از مجازات در مقابل زمامداران خودکامه ی حاکم بر ایران قرار دارد:

اول- دادگاه کیفری بین المللی نمی تواند به جرائم قبل از سال 2002 رسیدگی کند.

دوم- ایران- مانند اسرائیل و آمریکا - عضو دیوان نیست و دیوان فقط به جرائم کشورهای عضو دیوان رسیدگی می کند.

سوم- تنها راه رسیدگی به جرائم کشورهای غیر عضو،ارسال پرونده از سوی شورای امنیت سازمان ملل به دیوان است.اما اعضای اصلی شورای امنیت، یا از مهمترین ناقضان حقوق بشر هستند(چین و روسیه)، یا کارنامه شان در این قلمرو چنان ناپاک است(ارتش آمریکا در عراق و افغانستان)که دلیلی برای فعال کردن شورای امنیت در این زمینه نمی بینند.

فقط اعدام چند هزار زندانی جنایت علیه بشریت به شمار نمی رود،رفتارهایی که در دهه ی 60 در زندان ها با مخالفان شد، مصداق دیگری از جرم جنایت علیه بشریت بود و هست. با اندکی اغراق می توان مدعی شد که وضعیت زندانیان سیاسی در زندان های امروز ایران در مقایسه ی با دهه ی اول،وضعیت زندگی در بهشت در برابر اسارت در جهنم است. چه کسی نمی داند که آیت الله خمینی آمر جنایت علیه بشریت(قتل عام تابستان 1367) بود؟ او بود که به صراحت تمام به ستاد
انقلاب فرهنگی دستور داد که از ادامه ی تحصیل دانشجویان مارکسیست ممانعت به عمل آورند و دانشگاه ها را از اساتید دگراندیش تصفیه کنند.
4- دو روایت از سخنان تاج زاده: سخنان مصطفی تاج زاده درباره ی آیت الله خمینی را دوگونه می توان قرائت کرد. اول- وی به دنبال این است تا دامن آیت الله خمینی را از آن خطا ها و نامردمی ها و جنایات پاک کند. دوم- نوشتار وی پذیرش نقش آیت الله خمینی در آن چیزی است که او خطاهای هولناک و لکه های تاریک دهه ی اول انقلاب می خواند، منتها به صورت سربسته از وی انتقاد می کند تا مریدان را نترساند و جنبش سبز را با اختلاف مواجه نسازد.
تاج زاده به طور مشخص به برخورد با مراجع تقلید اشاره می کند و می گوید ما باید از ابتدا در مقابل آن شیوه ها می ایستادیم. ایستادن در برابر بدترین رفتارها با مراجع تقلید، چه معنایی دارد؟مطابق روایت اول از سخنان تاج زاده،ایستادن یعنی مقابله ی با استثناهایی که برخلاف میل آیت الله خمینی صورت گرفت.اما مطابق روایت دوم،ایستادن یعنی مقابله ی با شیوه های زمامداری آیت الله خمینی،ضمن اذعان به این که موارد سیاه،اندک و استثنایی بود. نوشتار کنونی، محدود به رفتار آیت الله خمینی با مراجع تقلید است.
یک نکته ی مهم روش شناسانه را نباید فراموش کرد. رویدادهای اجتماعی، معلول دهها متغیر متفاوتند. تحلیل هایی که پدیده های اجتماعی را معلول یک علت واحد قلمداد می کنند، اعتبار چندانی ندارند. نوشتار حاضر نمی خواهد آیت الله خمینی را عامل همه ی مسائل و مشکلات ایران معرفی کند. سخنان او، میلیون ها ایرانی را به حرکت در آورد. بدون آن جمعیت عظیم،او نمی توانست کاری از پیش برد. کما این که حدود 15 سال در حاشیه ی نجف بود. نقد آیت الله خمینی، نقد همه ی ماست. نقد همه آنانی که رهبری او را پذیرفتند و گمانشان آن بود که با اجرای احکام فقهی اسلام، عدالت همه جا را فرا خواهد گرفت. نگاهی که ساده لوحانه گمان می کرد اسلام سوپر مارکتی است که داروی هر دردی در آن یافت می شود.مدعای "کمال دین" با مدعای "جامعیت دین" گره خورد و "اسلام فقاهتی بنیادگرایانه" را پدید آورد. این مدعا که پیروان اسلام بنیادگرایانه مشتی آدم بی سواد و عقب افتاده اند،مدعایی است که به سادگی ابطال می شود. بنیادگرایان نه تنها با علوم پایه و تکنولوژی مدرن تعارضی ندارند، بلکه به شدت طالب این نوع دستاوردهای دوران مدرن اند. گروهی از بنیادگرایان در پیشرفته ترین دانشگاه های جهان تحصیل کرده اند. اگر چه به نظر برخی از فیلسوفان علم،نظریه ای علمی است که ابطال پذیر و ساده (simplicity) باشد،اما سادگی به معنای تعلیل های تک علتی نیست.
5- آیت الله خمینی و آیت الله شریعتمداری: اختلافات آیت الله خمینی و ایت الله شریعتمداری(1365-1284) به دوران پیش از انقلاب باز می گشت. اکبر هاشمی رفسنجانی در خاطرات خود به اختلاف مشرب دو آیت الله در دوران قبل از انقلاب اشاره کرده است. می گوید طرفداران آیت الله شریعتمداری مجله ی "مکتب اسلام" را با محوریت ایشان به راه انداختند،ما هم مجله ی "مکتب تشیع" را با محوریت آیت الله خمینی به راه انداختیم[4]. هاشمی به موارد مختلف اختلافات اشاره کرده و می گوید یک بار به اتفاق آیت الله منتظری و آیت الله مشکینی به دیدار آیت الله شریعتمداری رفته و در این خصوص با او مذاکره کرده اند. اما وی نپذیرفته است که مشی انقلابی آیت الله خمینی را پیش گیرد. در همه ی دیدارها نظر او این بوده که حوزه ها قدرت مبارزه ی با رژیم شاه را ندارند. هاشمی می گوید آیت الله خمینی در همان دوران درباره ی وی گفته بود:"آقای شریعتمداری آدم عاقلی است"،عقلانیت در اینجا به معنای "حسابگر بودن" است[5]. با همه ی این احوال،پس از تبعید آیت الله خمینی، آیت الله شریعتمداری در یکی از بیاناتش درباره ی او گفت:
"به هر صورت ما ناراحتیم، متأسفیم، حوزه بدون ایشان صفایی ندارد. ما می خواهیم ایشان مثل سابق تشریف داشته باشند و مباحثه کنند و آقایان اهل علم از مباحثه ی ایشان استفاده کنند و از خود ایشان بهره مند گردند و دلگرم شوند و حوزه مستقر باشد"[6].
قبل از تبعید آیت الله خمینی،علمای زیر هر دو هفته یک بار جمع می شدند و درباره ی اوضاع کشور با یکدیگر گفت و گو می کردند:گلپایگانی،شریعتمداری،خمینی،حاج شیخ مرتضی حائری،علامه ی طباطبایی، سید محمود موسوی، سید احمد زنجانی، سید مرتضی لنگرودی و میرزا هاشم آملی. اعلامیه ی 9 امضایی در محکومیت تصویب نامه ای که به انتخاب شدن و انتخاب کردن زن ها منجر می شد را همین 9 تن امضا کرده بودند. در آن نامه ی اعتراضی، نابرابری زنان و مردان، یکی از احکام ضروری اسلام به شمار آمده که اعتقاد به آن، یا کوشش برای لغو آن،موجب ارتداد است. می گویند:
"مقدمه ی قانون اساسی غیر قانون اساسی است...بهتر بود تا آخر این مقدمه را مطالعه کنند که واضح شود نسوان حق مداخله ی در انتخابات را ندارند...دوره ی اول مجلس طبق نیات شاه بوده، و زن ها در آن شرکت نداشته اند. پس معلوم می شود که برای زنان حق نبوده است...[اگر حق با دولت باشد] که طایفه ی نسوان...حق شرکت در انتخابات دارند،از صدر مشروطیت تاکنون تمام دوره های مجلس شورا برخلاف قانون اساسی تشکیل شده و قانونیت نداشته است...دولت مذهب رسمی کشور را ملعبه ی خود قرار داده،و در کنفرانس ها اجازه می دهد که گفته شود قدم هایی برای تساوی حقوق زن و مرد برداشته شده. در صورتی که هر کس به تساوی حقوق زن در ارث و طلاق و مثل اینها، که جزء صروری اسلام است،معتقد باشد و لغو نماید، اسلام تکلیفش را تعیین کرده است...دخالت زنان در انتخابات، یا اعطای حق زن ها...جز بدبختی و فساد و فحشا چیز دیگری همراه ندارد...اسلام...از این نحو اختلاط مخالف با عفت و تقوای زن جلوگیری[می] کند...روحانیون ازعواقب امر این جهش های خلاف شرع...می ترسند...تصویبنامه ی اخیر دولت راجع به شرکت نسوان در انتخابات از نظر شرع بی اعتبار و از نظر قانون اساسی لغو است...دولت...بدون اعتنا به قوانین اسلام و قانون اساسی و قانون انتخابات،دست به کارهایی زده که عاقبت آن برای اسلام و مسلمین خطرناک و وحشت آور است"[7].
آیت الله خمینی در 29/12/ 1341 طی یک سخنرانی در مسجد اعظم قم، اعلام کرد که در سال جدید عید نداریم، چرا که دوران "عزای ملی" است. او گفت مسأله فقط مسأله ی برابری زنان و مردان نیست،بلکه کل احکام فقهی در خطر است. دولت ایران به دنبال تغییر احکام فقهی است. این احکام، احکام الله هستند و هیچ کس نمی تواند آنها را تغییر دهد. او افزود:
"شرط مسلمان بودن را از انتخاب کننده و انتخاب شونده حذف[کرده اند و زمامداران] از تساوی زن و مرد دم می زنند.تساوی حقوق زن و مرد یعنی قرآن را زیر پا گذاردن؛یعنی مذهب جعفری را کنار زدن...این تساوی حقوق زن و مرد و ملحقات آن،از نظر بیست میلیون نفوس ایرانی مردود و محکوم است...دستگاه جبار بداند اگر بخواهد به اسلام تجاوز کند و احکام کفر را در بلاد اسلامی جاری سازد،من در کمین آنا ایستاده ام"[8].
بدین ترتیب، آیت الله خمینی نوروز سال 1342 را عزای عمومی اعلام کرد.از میان علمای قم، فقط آیت الله شریعتمداری بیانیه ای مشابه بیانیه ی ایت الله خمینی منتشر و عید را عزای عمومی اعلام کرد. اگر این اهداف انقلابی و آزادیخواهانه به شمار روند،آیت الله شریعتمداری تنها همراه آیت الله خمینی در این راه بود[9].آیت الله خمینی با این که در حال مبارزه ی با رژیم سرکوبگر شاه بود، در هیچ یک از بیانیه های خود از تعارض دیکتاتوری و خودکامگی با اسلام و ضروریات آن سخن نگفت، اما دائماً بر این نکته انگشت می نهاد که برابری زنان و مردان،انکار ضروری دین است. می نوشت:
"دستگاه جابره در نظر دارد تساوی حقوق زن و مرد را تصویب و اجرا کند. یعنی احکام ضروریه ی اسلام و قرآن کریم را زیر پا بگذارد، یعنی دخترهای هجده ساله را به نظام اجباری ببرد و به سربازخانه ها بکشد، یعنی با زور سرنیزه دخترهای جوان عفیف مسلمان را به مراکز فحشا ببرد"[10]."وزارت دادگستری با طرح های خود و الغای اسلام و رجولیت از شرایط قضات،مخالفت خود را با احکام مسلمه ی اسلام ظاهر کرد"[11]."اکنون با اعلام تساوی حقوق،چندین حکم ضروری اسلام محو می شود. اخیراً وزیر دادگستری در طرح خود شرط اسلام و ذکوریت را از شرایط قضات لغو کرده است"[12]."کراراً در نطق های مبتذلشان تصریح به تساوی حقوق زن و مرد در تمام جهات سیاسی و اجتماعی کرده اند که لازمه اش تغییر احکامی از قرآن مجید است"[13]."اعلام به تساوی حقوق زن و مرد از هر جهت، الغای اسلام و رجولیت از منتخب و منتخب و الغای اسلام و رجولیت از شرایط قضات، نمونه ی ظاهر دیگری [از هدم اساس اسلام]است"[14]."دستگاه جبار، نسبت به احکام مقدسه ی اسلام سوء نیت دارد...اعلام نموده اند، تساوی حقوق زن و مرد را، که در اثر آن، چندین حکم ضروری محو خواهد شد"[15]."ما امروز مواجه هستیم با دستگاه جباری که در نظر دارد احکام اسلام را یکی پس از دیگری تغییر دهد. آنچه تاکنون با صراحت در نطق های خود اظهار کرده اند،تساوی حقوق زن و مرد است در همه ی جهات،که چندین حکم ضروری اسلام پایمال می شود"[16]."دستگاه جبار تساوی حقوق زن و مرد را در جمیع جهات اعلام نمود و این مستلزم هدم احکامی چند از کتاب الله است"[17].
این ایده ها که امروزه مایه ی سرافکندگی و خجالت پیروان "خط امام" است،البته که آیت الله شریعتمداری، حوزه ها و مومنان را با خود همراه داشت. پس از حمله ی به مدرسه ی فیضیه، آیت الله خمینی به آقای فلسفی نامه ای نوشت که ضمن تأکید بر بیان مسائل توسط خطبا، خواستار کمک مالی برای تجدید بنای مدرسه ی فیضیه شده بود. آیت الله شریعتمداری هم عین همین بیانیه را صادر کرد[18].پس از بازداشت آیت الله خمینی، تعدادی از علما پیشنهاد مهاجرت به تهران را مطرح کردند.از شهر قم، فقط آقایان شریعتمداری،مرعشی نجفی،حائری یزدی و سید محمد حسین طباطبایی این درخواست را مطرح کردند. اقای شریعتمداری پس از آمدن به تهران، درباره ی انگیزه ی خود گفت:
"اینجانب از وقتی که عده ای از بزرگان علما: حضرت آیت الله خمینی و آیات دیگر آقای قمی و آقای محلاتی و سایر علمای عظام و مبلغین گرفتار شدند،لازم دانستم که برای اظهار پشتیبانی و اعتراض عملی به این تصمیم دولت به حضرت عبدالعظیم مسافرت کنم و بدین ترتیب معلوم شود که آقایان علما دارای نظر واحدی هستند و در عمل کردن به وظایف شرعی متفق القول می باشند"[19].
در عین حال، بین آیت الله خمینی و ایت الله شریعتمداری بر سر مسائلی- از جمله شیوه ی مبارزه- اختلاف نظر وجود داشت. به عنوان نمونه، آیت الله خمینی در نامه ای به ایت الله میلانی در 7/3/ 1343 به این موضوع به صراحت اشاره کرده است.تأسیس "دارالتبلیغ" توسط آیت الله شریعتمداری، بدون اطلاع آیت الله خمینی، یکی از مهمترین موارد اختلافات آن دو بود[20].
پیش از این به داستان ملاقات آیت الله منتظری، آیت الله مشکینی و هاشمی رفسنجانی با ایت الله شریعتمداری اشاره کردیم. آنان رفته بودند تا آیت الله شریعتمداری را برای تعطیل کردن درس های حوزه مجاب کنند. در همین دیدار آقای شریعتمداری آقای منتظری را متهم می کند که در حال فعالیت علیه دارالتبلیغ است، اما آقای منتظری ضمن اعلام مخالفت با دارالتبلیغ، آن اتهام را به شدت تکذیب می کند[21].اهمیت این موضوع،در تحولات پس از انقلاب، و نحوه ی برخورد آقای خمینی و آقای منتظری با اقای شریعتمداری خود را نشان می دهد.دری نجف آبادی تا آنجا پیش می رود که "دارالتبلیغ" را محصول همکاری ساواک و آیت الله شریعتمداری- در زمان بازداشت آیت الله خمینی- قلمداد می کند:

حقایق زندگی عبدالمالک ریگی از صعود تا سقوط، دکتر عبدالستار دوشوکی

از یک دیگاه غیر متجانس می توان گفت که ریــگی شاید قربانی "موفقیت مرگبار" نسبتا سریع السیر خود گشت. نحوه و جزئیات دستگیری ریگی همچنان در هاله ای از ابهام قرار دارد و سوالات فراوانی را بیجواب گذاشته است. جندالله نیز هرگز گزارش کامل و قانع کننده ای از چگونگی دستگیری رهبر خود ارائه نداد. برای بررسی پیش زمینه های سقوط عبدالمالک که نهایتاً منجر به دستگیری و اعدام او شد، عوامل مندرجه زیر را باید مورد تــوجـه قرار داد
دکتر عبدالستار دوشوکی
مقدمه:
ساعاتی پیش در سحرگاه امروز با اعدام ظاهراً زود بهنگام ِعبدالمالک ریگی بنیانگزار جنبش مقاومت مردمی ایران موسوم به جــنــدالله در تهران (۱)، نام وی به لیست طولانی "یاغیان" و رهبران جنبش های چریکی بلوچ که برعلیه تبعیض و ظلم و ستم حکومت های مرکزی به شورش برخاسته بودند، به تاریخ پیوست. هشتاد سال پیش نیز مـیـر دوست محمد خان بارانزهی که با بسیج چند هزار بلوچ مسلح بر علیه رضا شاه قیام کرده بود، در۲۶دی ماه ۱۳۰۸ در زندان تهران اعدام شد. اما بعد از دادشاه شورشگر معروف که وی نیز در ۲۰ دی ماه ۱۳۳۶ کـُشته شد، کمتر کسی در حد عبدالمالک ریگی شهرت و آوازه جهانی کسب کرده بود. علیرغم سن و تحصیلات نسبتاً پائین، ریگی علاوه بر جسارت و بیرحمی در عرصه عملیات ِ مسلحانه، مهارت و زیرکی فراوانی برای استفاده از رسانه ها و وسایل ارتباط جمعی دنیای مدرن از خود نشان داد. امــا براستی ریگی چه کسی بود؟ چرا و چگونه برخاست؟ و چرا سقوط کرد؟ چرا بطور غیر علنی محاکمه شد؟ و چرا با عجله نسبی اعدام شد؟ و سوالات متعدد دیگری که احتمالاً جوابی برای همه آنها هرگز نخواهیم یافت. در نهایت شاید زندگی کوتا اما پُر ماجرای ریگی را در یک جمله بتوان خلاصه کرد: ریــگـی محصول و برآیند مکان و زمان خود بود و بر علیه هردو با خشونت تمام قیام کرد.
دوران کودکی و نوجوانی:
ریگی چهار سال بعد از پیروزی نقلاب اسلامی در خانواده ای نسبتا فقیر، همانند اکـثـر بلوچها، چشم به جهان ِ جمهوری اسلامی گشود. وی از اوایل دوران دبستان و نوجوانی با فقر ِ زائیده از ساختار حاکم و تبعیض عریان بین بلوچ و غیر بلوچ در زاهدان (مرکز استان سیستان و بلوچستان) آشنا شد. امتیازات ویژه مذهبی و قومی برای شیعیان طرفدار رژیم از یک طرف و سرکوب، تضیقات و تحقیر مردم بلوچ و مذهب اهل سُـنـَـت از طرف دیگر، تاثیر بسیار عمیقی بر روی ضمیر و روان ریگی گذاشت. در مرکز بلوچستان بخش وسیعی از فرزندان بلوچ با پاهای برهنه و شکمی گرسنه ناچارند از طریق دستفروشی امرار معاش کنند، در حالیکه اکثریت فرزندان غیر بومیان و مسئولین شیعه حکومتی از منازل خوب و ماشین و زندگی مرفه برخوردار هستند. مشاهده این دو نوع زندگی کاملا متفاوت در یک مکان و یک زمان برای ریگی و دوستانش که بعدها به جندالله پیوستند قابل هضم نبود. ریگی یک تن از برادران خود را در یک برخورد مسلحانه در منطقه سروان از دست داد. کوچکترین برادر وی بنام عبدالغفور نیز در یک عملیات انتحاری در قرارگاه نیروهای انتظامی در سراوان کشته شد. برادر بزرگترش عبدالحمید ریگی نیز در ۳خرداد ۱۳۸۹در زاهدان اعدام شد (۲). سه برادر دیگر ریگی مولوی عبدالرئوف، عـبـدالستار و عبدالغنی می باشند. پدر و مادر پیر آنها همواره بعنوان مشوق و همراه جنگجویان جندالله در کوهستان های بلوچستان تردد می کردند. پدر ریگی ها دو روز بعد از اعلام خبر نادرست اعدام عبدالحمید ریگی در خرداد ۱۳۸۸ بدلیل سکته قلبی از دنیا رفت. ریگی در سن سیزده سالگی تحصیلات خود را از سال دوم دبیرستان را رها کرد و عازم سفری پانصد کیلومتری بسوی جنوب استان شد تا به یکی از گروههای چریکی فعال بنام لـشـکر رسول الله به رهبری مولابخش درخــشان (۳) ملحق شد.
لشکر رسوال الله (یک دست قرآن و یک دست کلاشینکـُف):
معمولا اکثر جنبش های چریکی در بلوچستان زمینه و محرکه ملی و یا قومی داشته اند. اما تبعیض مذهبی و تحقیر مذهب اهل سنت در طی سی سال اخیر، بــُـعـد جدید به قیام های مسلحانه در بلوچستان افزوده است. بعضی از گروههای موجود در بلوچستان با استناد و نشئت گرفتن از مولفه "جــهــاد" و "شــهــادت" مبارزه خود را جهاد ملی (قومی) ـ مذهبی معرفی می کنند. لـشـکر رسول الله به رهبری مولابخش درخــشان یکی از آن گروهها بود که مذهب بعنوان یک فاکتور مهم و انگیزه بنیادی برای جنگ مسلحانه مورد تاکید قرار می گرفت. این گروه چریکی عملیات خشونت باری را برعلیه نیروهای انتظامی در جاده ها و پاسگاه های مرزی جنوب استان سیستان و بلوچستان اجرا نمود. مولابخش درخــشان معتقد بود عملیات مسلحانه باید بر علیه نیروهای نظامی امنیتی رژیم متمرکز شود، در حالیکه عبدالمالک ریگی غیر نظامیان نظیر کارمندان دولتی و بخصوص به گفته او زابــُـلی های شیعه مذهب را "ظالم واشغالگر" و به اصطلاح "طعمه مشروع" می دانست و بر آن اصرار داشت. جندالله در بسیاری از اطلاعیه های خود از واژه "اشغالگران" استفاده کرده است (۴) و مبارزه خود را "جهاد بر علیه اشغالگران" توصیف نموده است. وانگهی عبدالمالک ریگی علاوه بر جنگجو بودن ، نامـجـو ونسبتا خودرای بود و بهمین دلیل در سال ۱۳۷۸ لشکر رسوال الله را رها نمود و برای ارتقاء ایدئولوژیکی راهی یکی از مدارس مذهبی اهل سُـنـَـت در منطقه سراوان شد.
تحصیلات مذهبی و آشنایی بیشتر با فرهنگ "جـهـاد و شـهـادت":
سرکوب، فقر، تبعیض و بیعدالتی گسترده در بلوچستان بعنوان انگیزه های بنیادی عبدالمالک را بسوی رادیکالیسم و مبارزه مسلحانه سوق داد. اما بلندپروازی او اجازه نمی داد تا وی خود را در "یک عضو ساده گروه چریکی" و یا طلبه یک مدرسه دینی خلاصه کند. او بدنبال باروری ایدئولوژیکی بود که بتواند مبارزه مسلحانه را توجیه و تقدیس کند. مدارس مذهبی در بلوچستان، مبارزه مسلحانه را توجیه و ترویج نمی کنند، زیرا بر خلاف بعضی از مدارس اهل سنت در پاکستان و یا مدارس مذهبی تشیع در قــُـم و مـشـهـد، مدارس بلوچستان "پرورشگاه جهادی" نیستند. بهمین دلیل ریگی مدرسه دینی در منطقه سراوان را ترک می کند و به شهر کراچی پاکستان می رود و در محله عمدتا بلوچ نشین مَـلـّـیـردر "جامعه دینی" و یا دانشگاه بین المللی ومذهبی بـیـنـوریـا (۵) ثبت نام می کند که به گفته مقامات کــنـگره آمریکا (۶) و روزنامه تـایـمـز آسـیا (۷) پرورشگاه طالبان و القائده بوده است . برخی نیز معتقد هستند ا ُسامة بن لادن و ملاء عـمـر رهبر طالبان هر دو در این دانشگاه مذهبی تحصیل کرده بودند (۸). ریــگـی سپس در نیمه دوم سال ۱۳۸۰ یعنی آغاز حمله آمریکا به افغانستان و سرنگونی حکومت طالبان، کراچی را ترک کرده به شهر کـوئـته مرکز ایالت بلوچستان پاکستان می رود ـ شهری که بسیاری از کادرها و رهبران طالبان و الـقـائـده بعد از شکست در افغانستان بدانجا فرار کرده بودند. ریگی از تماس ها و کانالهای ارتباطی که در کراچی برقرار کرده بود استفاده می کند و با ستیزه جویان شکست خورده الـقـائـده ای و طالبان تماس می گیرد.
بازگشت به ایران و پایه گزاری جندالله:
بــعــد از حمله نظامی آمریکا به افغانستان و شکست طالبان، عرصه بر ستیزه جویان الـقـائـده در پاکستان و افغانستان مستمراً تنگـتـر می شود. الـقـائـده دست به دامان دولت ایران برای کمک جهت خروج کادرهای خود از طریق ایران می شود. دولت آقای خاتمی نیز بر اساس دُکـتـرین ارائه شده توسط سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی با این درخواست موافقت می کند بشرط آنکه اداره اطلاعات استان سیستان و بلوچستان بر امر نقل و انتقالات ستیزه جویان الـقـائـده ای نظارت و مدیریت کامل داشته باشد، و دوم اینکه این پروژه باید کاملا امنیتی و مخفی بماند (۹). البته نقل و انتقال حداقل صدها جنگجوی الـقـائـده ای در طی قریب به دوسال تا اواخر سال ۱۳۸۲ یعنی ماهها بعد از سرنگونی صدام حسین، از طریق بلوچستان نمی توانست از انظار عمومی مردم بلوچ مخفی بماند. الـقـائـده از عبدالمالک ریگی می خواهد بعنوان هدایت کننده و راهنما گروهای ستیزه جو را از مرز میرجاوه تا دهانه شرقی خلیج فارس در نزدیکی جاسک همراهی کند. افراد القاعده بعد از رسیدن به سواحل دریای عمان در نزدیکی جاسک با لینچ عازم کشورهای عربی و بخصوص عراق (قبل از سرنگونی صدام در خرداد ۱۳۸۲) و یمن و سومالی می شدند. البته بر طبق نوشته های مولوی عبدالرئوف ریگی برادر عبدالمالک و عضو شورای عـُـلمای جـُنـدالله ، عبدالمالک ریگی این مسئولیت را پوشیده از چشم اطلاعات و بصورت مخفیانه انجام می داده (۱۰). اما حقیقت این است که ریگی از این فرصت طلایی حداکثر بهره برادری را نموده است. ریگی از یک سو رابطه خود با الـقـائـده و طالبان را مستحکم و منسجم نموده، و از سوی دیگر این فرصت را یافته بود تا با دوستان قدیمی و جوانان طوایف مختلف از جمله کمال نارویی (سخنگویی فعلی جندالله) ، حاج محمد ظاهر ن (رهبر فعلی جندالله)، قنبرزهی، و یاسر تماس برقرار کرده و هسته اولیه و پنج نفره جندالله را تشکیل دهند. او در حین انسجام تشکیلاتی مخفی گروه خود، به "اغنای" ایدئولوژیکی گروه نیز اهمیت فراوانی می داد. مبارزه غیر مسلحانه و اولیه این گروه پنج نفره بر علیه سه موضوع عمده بود. تبعیض و سرکوب و بخصوص اعدام های فــله ای جوانان بلوچ توسط رژیم. مبارزه با اعتیاد و نجات جوانان معتاد از طریق آموزشات مذهبی و مبارزاتی. پایان دادن به درگیری ها و کشتارهای بین طایفه ای گسترده در آن زمان که توسط رژیم دامن زده می شد.
ظهور جندالله و آغاز مبارزه مسلحانه:
در پروسه کالبد شکافی ظهور جندالله می توان به زمینه های متعدد اشاراتی گزرا داشت. نخست اینکه اداره اطلاعات استان از تشکیل شبکه های مخفی مذهبی و تبلیغاتی توسط یاران ریگی به نحوی مطلع شده بود و بهمین دلیل ۱۵تن ازافراد وابسته به شبکه ریگی را دستگیر نمود (۱۱). البته در ابتدا افراد گروه مدعی بودند که این یک گروه مذهبی سنی برای قران خوانی ، تبلیغات و ترویج امور دینی است و شاخه نظامی نداشتند. دوماً دستگیری بعضی از سران الـقـائـده و بخصوص بازداشت اعضای خانواده ا ُسامة بن لادن توسط اطلاعات، خـُـلف وعده ای بر خلاف قول و قرارهای توافق شده بین طرفین بود. بعد از آن رابطه بین ایران و الـقـائـده شدیدا تیره گشت و نقل و انتقالات از طریق ایران نیز متوقف شد. در چنین شرایطی ریگی می توانست حداکثر حمایت لـُـجستیکی و پشتیبانی و آموزشی و غیره را از الـقـائـده و طالبان ِ افغان دریافت کند.
عامل مهم دیگر نقش آی اِس آی (Inter-Services Intelligence) سرویس مخوف اطلاعاتی ارتش پاکستان در حمایت از طالبان افغان و گروههای متعدد وابسته به طالبان و الـقـائـده بود. بهمین دلیل علیرغم سرکوب بیرحمانه و جوّ شدید خفقان و کنترل کامل امنیتی آی اِس آی بر ایالت بلوچستان پاکستان، جندالله از فضای تنفس و سهولت تردد در آن سوی مرز برخوردار بود. تشریح پیچیدگی این "رابطه" یا بهتر است بگویم "اغماض" از حوصله این نوشتار موجز خارج است. بعنوان مثال رابطه بسیار صمیمانه ایران و هندوستان (دشمن دیرینه پاکستان) در آن زمان، و شایعات مبنی بر حمایت کنسولگری هندوستان در زاهدان از ارتش آزادیبخش بلوچستان ِ پاکستان و حمایت ایران از بلوچهای جدایی طلب پاکستان و گروهای افراطی شیعه در کلانشهرهای پاکستان فقط دو عامل دیگر از عوامل مرکب و غامض سیاست منطقه می باشند که توجیهگر اغماض یا چشم پوشی از تردد جندالله در آن سوی مرز می باشد. بعد از تشکیل رسمی حرکت جندالله در اواخر سال ۱۳۸۲ و سپس در طی سالهای ۱۳۸۳تا اوایل ۱۳۸۴ فعالیت های جندالله بیشتر بر روی سازماندهی، گسترش تشکیلاتی و انسجام ایدئولوژیکی متمرکز بوده و فعالیت های مسلحانه قابل توجهی نداشته است. مذاکره با اداره اطلاعات دولت خاتمی جهت آزاد ی یاران دربند خود که در زندان زاهدان بودند، دغدغه اصلی عبدالمالک ریگی در آن شرایط بود. علیرغم مشکلات و سوءظن ها، تعدادی از افراد جندالله آزاد شدند و مذاکرات همچنان ادامه داشت ، تــــا اینکه ناخدای کـِـشـتی ِ طوفانزده تغییر کرد و کشتیبان را سیاستی دگر آمد.
ریاست جمهوری احمدی نژاد و آغاز خشونت عریان در استان:
انتخاب احمدی نژاد در سوم تیر ماه ۱۳۸۴ نقطه عطفی بود نه تنها در تاریخ ایران بلکه در افزایش تنش و گسترش خشونت در بلوچستان. دولت جدید با حمایت کامل از بخشی از شیعیان سیستانی (زابـُلی) و بر مسند قدرت نشادن عوامل افراطی وابسته بر کرسی های مدیریتی استانداری و ادارات و دادگستری استان و تشدید تبعیض بر علیه مردم بلوچ سـُـنـی مذهب بلوچستان، سیاست "تفرقه بینداز و حکومت کن" را در پیش گرفت. گفتگو بین جندالله و اداره اطلاعات دولت احمدی نژاد منقطع شد. بعضی از افراد منتسب به جندالله محاکمه و زندانی و حتی محکوم به اعدام شدند. درگیری ها در زاهدان به شدت افزایش پیدا کرد. در آذر ماه ۱۳۸۴جندالله راننده و محافظ احمدی نژاد را در جریان سفر احمدی نژاد به بلوچستان، به قتل رساند. در دی ماه همان سال۹ پرسنل نیروی انتظامی در پاسگاه مرزی سراوان به گروگان گرفته شدند. دو ماه بعد از آن یعنی در شب ۲۵اسفند ۱۳۸۴ جندالله در منطقه ای به نام تــاســوکی در جاده زابل ـ زاهدان ۲۳تن را کـُـشته، تعدای را زخمی و عده ای را به گروگان گرفت. حبیب الله دهمرده استاندار وقت سیستان و بلوچستان از این معرکه مـهـلـک جان سالم بدر برد و حسنعلی نـوری فرماندار زاهدان نیز زخمی شد. سیاست مـُـشت آهنین دولت احمدی نژاد-- یعنی اعدام و قطع دست و پا و شکنجه و تخریب مساجد و دستگیری های گسترده افرد مظنون به طرفداری از جندالله، با بمبگزاری ها و کشتار وحشتناک از طرف جندالله پاسخ داده می شد. کشتار دارزین در اردیبهشت ۱۳۸۵ و حمله مرگبار به اتوبوس نیروهای سپاه پاسداران در بهمن همان سال فقط چند نمونه از عملیات مهلک گروه جندالله هستند. ســر بریدن و کشتن اسراء و بخصوص ودیئوی سر بریدن شهاب منصوری برادر زن عبدالحمید (برادر عبدالمالک ریگی) و پخش آن از طریق بعضی از تلویزیون های ماهواره ای و اینترنت نه تنها موجب شوکه شدن بسیاری از ایرانیان و جهانیان، بلکه اعتراض و ابراز انزجار بسیاری را برانگیخت.
شـُـهـرت جهانی جندالله و عبدالمالک ریگی:
در بلوچستان گروههای چریکی بیشمار بوده و هستند که بسیاری از آنها حتی در ایران شناخته شده نیستند. وانگهی عبدالمالک ریگی به گروه معروف مولابخش درخشان بنام لـشـکر رسول الله پیوست. چند سا ل بعد از خروج ریگی از این گروه، مولابخش درخشان کشته شد و رهبری گروه به واحدبخش درخشان عموزاده وی محول گردید. این گروه متعاقباً در سال ۱۳۸۶با جندالله ادغام شد. در کنار جندالله گروههای متعدد چریکی نظیر حزب الفرقان به رهبری مولوی عبدالجلیل قنبرزهی، سازمان مبارزین سیستان و بلوچستان به فرماندهی حاج نعمت الله شه بخش، گروه الجهاد ِ بلوچستان، گروه جنبش خلق بلوچ، و گروه دُرّا شه بخش مشغول فعالیت بودند. بعضی از این گروها از جمله نهضت عدالت بلوچستان به رهبری عبدالوحد آرمیان به جندالله پیوستند. گروههای چریکی بلوچ در برخورد با اسراء و نحوه اعمال خشونت شیوه های کاملاً متفاوتی با گروه جندالله دارند. بعنوان مثال زمانی که دو جاسوس محلی تا به دندان مسلح اطلاعات ِ سپاه برای ترور ملاء کمال صلاح زهی (گورناکی) رهبر یک گروه چریکی بلوچ توسط محافظان وی دستگیر می شوند (۱۲). آن دو بعد از توبیخ و موعظه توسط ملاء کمال آزاد می شوند. در صورتی که جاسوسان توسط جندالله سر بریده می شوند. متاسفانه عفو و آزاد کردن جاسوس و مخبر هر گز سرخط اخبار روز نمی شود.
اگرچه ریگی در ابتدای کار تبلیغاتی و رسانه ای خود با استفاده از کانال های ارتباطی موجود بیشتر با رسانه های عربی تماس می گرفت، اما با گنجاندن دو شماره تلفن تماس ماهواره ای در وبلاگ جندالله و در همه اعلامیه های اولیه خود تلاش فراوانی برای جلب رادیو تلویزیون های ماهواره ای فارسی زبان داشت که در این راستا موفق شد. از دلایل موفقیت او می توان علاوه بر عزم راسخ و "کیش شخصیت نامـجـو" ، از وجود امکانات و "فضای تنفسی" در کوهستانهای هر دوسوی مرز، اعمال خشونت قاهرانه از نوع القائده ای نظیر عملیات انتحاری ، سر بُریدن و بمب گزاری در مسجد و غیره، حداکثر استفاده از رسانه ها برای تبلیغ و ترویج جنبش و خواسته های خود، نام برد. عامل مهم دیگر در کسب شهرت جهانی عبدالمالک ریگی عملکرد رژیم در بلوچستان و عکس العمل آن در صحنه بین المللی بود. بعنوان مثال جندالله شاید تنها گروه چریکی و یا از دید رسمی تنها گروه "تروریستی" در جهان باشد که دبیر کل سازمان ملل و شورای امنیت سازمان ملل بر علیه آن مجموعا چهار بیانه و اطلاعیه صادر کرده اند ـ آن هم با اصرار و پافشاری دولت جمهوری اسلامی ایران ولاغیر!. این بیانیه ها در محکوم نمودن حادثه تاسوکی (۱۳)؛ بمبگزاری اتوبوس سپاه در زاهدان (۱۴)، بمبگزاری مسجد حضرت علی ابن ابیطالب (۱۵) و بمبگزاری پـیـشـیـن (۱۶) صادر شدند.
بازتاب عملکرد جندالله در بلوچستان و جایگاه آن در قاموس فرهنگ و تاریخ بلوچستان:
گذشته از مجادلات و مباحثات تاریخی ـ سیاسی، مردم بلوچ تجربه خوبی از تعامل با حکومت های مرکزی ندارند. سرکوب، سلطه گری خشن، تحقیر و تبعیض، شیوه معمول برخورد مامورین دولتی با مردم بلوچ در بلوچستان و مشخصه عملکرد آنها بوده و است. از دیدگاه روانشناسی اجتماعی، قومی که مورد ظلم و ستم و تحقیر روزانه قرار دارد بطور ناخودآگاه و اجتناب ناپذیری برای التیام "حس انتقامجویی" و تسکین درد تحقیر خویش آرزوی ظهور قهرمانی را دارد که بتواند در مقابل زورگویان و تحقیر کنندگان ِ تا به دندان مسلح قد علم کند. در نتیجه در قاموس فرهنگ و روانکاوی مردم بلوچ یک چریک مسلح و یا یاغی شورشگر که بر علیه نظام ظلم و ستم و تحقیر قیام می‌کند، جایگاه ویژه ای دارد و در ادبیات اسطوره‌ای بلوچ این ثبت شده است. اکثریت مردم عادی با جزئیات عملکرد "قهرمان" کاری ندارند بلکه در کـُل شیفته "ایستادگی" و مقاومت در مقابل قدرت ظالم ِ بظاهر شکست ناپذیر می شوند. یا وگرنه بعضی از عملکردهای جندالله با فرهنگ، مذهب و سنت بلوچ‌ها سنخیت ندارد، ولی در تجزیه و تحلیل نهایی ریگی آن روحیه‌ی انتقام جویی و حس تحقیر شده در بسیاری از بلوچ‌ها را به نحوی تسکین می‌داد و از این نظر در رابطه با آن روانکاوی بلوچ، ریگی را عده‌ای از بلوچ‌ها جواب غیر قابل امتناع خشونت‌های اعمال شده توسط حکومت می‌دانند. بعنوان مثال این امر کــُلی در مورد اسطوره شدن دادشاه علیرغم برخی از عملکردهای خشونت بار و ناپذیرفتنی وی بر علیه مردم عادی و روستایی بلوچ صدق می کند. جمهوری اسلامی دادشاه را یک قهرمان می داند و در مورد وی فیلم سینمایی (۱۷) و مستندات ساخته است. بسیاری از قربانیان دادشاه مردم عادی بلوچ بودند. اما وی در اذهان بسیاری از بلوچها بعنوان یک اسطوره مقاومت ثبت شده است.
ظاهرا در بلوچستان ِ ایران ابراز حمایت از ریگی مجازات مرگ را در بر خواهد داشت. در نتیجه امکان نظر سنجی در استان سیستان و بلوچستان وجود ندارد. اما در بعضی از شهرهای ایالت بلوچستان پاکستان و حتی اروپایی نظیر اســلـو تظاهراتی و جلساتی به حمایت از ریگی و مراسم ترحیم برادر ِ اعدام شده وی (عبدالحمید ریگی) برگزار شده است. وانگهی بر اساس یک نظرسنجی نسبتاً مـحـدود و غیر علمی بیش از حدود ۸۰ درصد از بلوچهای مقیم اروپا در ارزیابی نهایی ، علیرغم مخالفت با شیوه های مرگبار جندالله، از مقاومت ریگی حمایت می کنند. آنها معتقد هستند که علیرغم کاربرد خشونت نامطلوب توسط جندالله ، رادار پوشش خبری جهان و ایران معطوف مسائل بلوچستان بود، بر اساس ادعای طرفداران ریگی ، جندالله موفق شد لـِـنـز دوربین های خبری جهان و توجه رسانه های ارتباط جمعی و بخصوص نگاه هموطنان و جهانیان را بسوی مشکلات، تبعیضات و مظالم جاری ِ بلوچستان جلب کند. کاری که نیروهای فعال مدنی، سیاسی و حقوق بشری بلوچ در داخل و خارج از کشور نتوانستند انجام بدهند. آنها معتقدند که امکان فعالیت مدنی و حتی اعتراض ساده در بلوچستان وجود ندارد. آنها به دستگیری، زندان و شکنجه صدها تن بلوچ و اعدام افراد بیشماری از جمله یعقوب مهرنهاد فعال صلح طلب مدنی بلوچ اشاره می کنند. بـــهــر تــقــدیــر بعقیده نگارنده در تحلیل نهایی هدف نباید وسیله را توجیه کند.
دستگیری و اعدام عبدالمالک ریگی:
از یک دیگاه غیر متجانس می توان گفت که ریــگی شاید قربانی "موفقیت مرگبار" نسبتا سریع السیر خود گشت. نحوه و جزئیات دستگیری ریگی همچنان در هاله ای از ابهام قرار دارد و سوالات فراوانی را بیجواب گذاشته است. جندالله نیز هرگز گزارش کامل و قانع کننده ای از چگونگی دستگیری رهبر خود ارائه نداد. برای بررسی پیش زمینه های سقوط عبدالمالک که نهایتاً منجر به دستگیری و اعدام او شد، عوامل مندرجه زیر را باید مورد تــوجـه قرار داد.
عامل اول نقش آی اِس آی (Inter-Services Intelligence) ارتش پاکستان در حمایت از طالبان افغان و گروهای وابسته به آنان می باشد. برای درک بیشتر این مطلب باید به تابستان سال ۲۰۰۸ بازگشت. مقامات دولت افغانستان بطور هوشمندانه و مصرانه ای به دولت آمریکا گوشزد مکرر می کردند که شاه کلید شکست طالبان ِ افغان و القائده در دست آی اِس آی ارتش پاکستان می باشد. دولت آمریکا نیز فشار فراوانی را بر روی ارتش پاکستان نهاد. جلسه ای بین دریاسالار مایک مولن رئیس ستاد مشترک آمریکا (Adm. Mike Mullen, chairman of the Joint Chiefs of Staff)، ودریاسالار اسکات وان بوشکرک (Rear Adm. Scott Van Buskirk) فرمانده ناوگان ضربتی نـُهم آمریکا و ژنرال کیانی رئیس ارتش پاکستان و ژنرال احمد شجاع پاشا فرمانده عملیاتی ارتش پاکستان و دیگر مسئولین آمریکایی در ماه آگـسـت ۲۰۰۸ بر روی ناو جنگی ابرهام لینکولن (USS Abraham Lincoln) در دریای عمان صورت گرفت (۱۸). در این جلسه تصمیم گرفته شد ژنرال احمد شجاع پاشا مسئولیت آی اِس آی را بعهده بگیرد که در ماه سپتامبر اینگونه شد. ژنرال احمد شجاع پاشا یک فرد شیعه و ضد طالبان می باشد. قبل از دستگیری عبدالمالک ریگی چهار تن از فرماندهان و رهبران طالبان افغان در شهرهای کراچی و کوئته پاکستان توسط آی اِس آی دستگیر شده بودند. این یک تغییر سیاست جدی از سوی آی اِس آی تلقی می شد (۱۹).حتی سایت دیپلماسی ایرانی به مدیریت محمد صادق خرازی برادر کمال خرازی وزیر خارجه سابق نوشت: "در واقع نوعی همکاری میان دستگاه های اطلاعاتی ایران و پاکستان در سایه حمایت امریکا برای دستگیری ریگی در جریان بوده است اما هنوز مشخص نیست که در قبال این همکاری چه انتظاراتی برای طرف‌های مقابل از ایران وجود دارد "(۲۰). اشپیگل آنلاین نیز از احتمال همکاری کشورهای دیگر، از جمله آمریکا در این عملیات خبر داد (۲۱).
عامل دوم فشار و اتمام حجت دولت ایران بعد از بمب گزاری پـیـشـیـن بر دولت پاکستان بود. علاوه بر تطمیع طرح گازرسانی ارزان قیمت به پاکستان، دولت ایران از طریق نجار وزیر کشور (۲۲) تهدید نموده بود تا از اهرم و نفوذ شیعیان در پاکستان و "حمایت بیدریغ" از مخالفان مسلح کشور پاکستان (یعنی جنگجویان مسلح بلوچ که برای استقلال بلوچستان ِ پاکستان می جنگند) و همسوئی استراتژیکی با هندوستان و نزدیکی بیشتر با دولت افغانستان، پاکستان را در منطقه ایزوله و تحت فشار قرار دهد. این اتمام حجت دولت ایران، پاکستان را غافلگیر کرده و راه برون رفتی جز قربانی کردن عبدالمالک ریگی بر روی دولت پاکستان و آی اِس آی نگذاشته بود. عامل سوم نقش واسطه ها و میانجی های بلوچ بود که بعد از بمب گزاری پـیـشـیـن فعال شده بودند و بعنوان رابط مذاکرات بین اطلاعات و جندالله عمل می کردند. ریگی از یک سو تصور می نمود که با دولت ایران در حال مذاکره است و در نتیجه تا مذاکرات جاری هستند، هیچ خطری او را تهدید نمی کند، غافل از آنکه انگیزه اصلی دولت در باب مذاکره شناسائی جغرافیای تردد و حضور عبدالمالک ریگی می باشد. اگرچه جندالله در اعلامیه خود قبل از دستگیری عبدالمالک ریگی بر روی این نکته تاکید کرده بود (۲۳). عامل چهارم درخواست دولت ایران از دولت افغانستان برای شناسایی ریگی در خاک افغانستان مربوط می شود. عامل پنجم مربوط به گروههای ستیزه جو طالب می شود که در پایگاهی در بین زاهدان و زابل توسط سپاه پاسداران مورد تعلیم و آموزش نظامی قرار می گیرند. حقیقتی که توسط حیدری دیپلمات بـُـریده رژیم نیز تائید شد (۲۴). دولت ایران از این گروه می خواهد تا ایران را در دستگیری عبدالمالک ریگی مساعدت عملیاتی و اطلاعاتی نمایند.
با توجه به مجموعه شواهد و حقایق محدود اما موجود سناریو زیر در مورد دستگیری ریگی بیش از هر تئوری و یا ادعای دیگری محتمل تر بنظر می رسد. بعد از بمبگزاری پیشین و کشته شدن بعضی از فرماندهان سپاه پاسداران و اتمام حجت دولت ایران به پاکستان، آی اِس آی پاکستان که چند تن از رهبران طالبان را نیز دستگیر نموده بود، بر اساس یک نقشه هماهنگ شده از ریگی می خواهد از طریق مذاکره با دولت ایران به "غائله" خاتمه دهد. از سوی اطلاعات نیز چند تن معتمد بلوچ از طوایف وابسته به ریگی که امکان تماس با عبدالمالک ریگی را داشته اند (۲۳) بعنوان میانجی وارد میدان شدند. البته جندالله در اعلامیه ای بتاریخ یکشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۸ یعنی حدود ۹روز قبل از اعلام دستگیری عبدالمالک ریگی توسط وزیر اطلاعات جمهوری اسلامی؛ شکست مذاکرات و میانجیگری ها توسط ریش سفیدان بلوچ را اعلام می کند (۲۳). در این اعلامیه توسط جندالله آمده است: "نمایندگانی از تهران برای گفتگو به بلوچستان اعزام شدند و باب گفتگوها باز شد که محور گفتگوها و مذاکرات بر حقوق سیاسی و مدنی و اجتماعی ملت بلوچ و اهلسنت بود؛ . . . . و جنبش نیز با تقاضای تمدید مدت مذاکرات بنابر حسن نیت و پیشرفت در گفتگو موافقت نمود و در طول این مدت به صورت اعلام نشده ای آتش بس نموده و تمامی فعالیتهای نظامی خود در منطقه را به حالت تعلیق در آورد". . . . اعلامیه ادامه می دهد: " هدف رژیم از گشودن باب مذاکره فقط و فقط وقت کشی و دستیابی به پایگاهها و فرماندهان و شخص رهبری جنبش می باشد که الحمدلله در تمامی نقشه هایش ناکام و ناموفق شد و وقت برای اجرای عملیات بسیار زیاد است و در این گزینه هم بهره ای نخواهد برد." در پایان اعلامیه آمده است: "همچنین جنبش مقاومت به ریش سفیدان و خصوصا آنانی که به نمایندگی رژیم به پایگاههای جنبش آمدند متذکر می شود که رژیم ولایت فقیه یک رژیم پلید و فاسد است که هیچ اعتقادی به گفتگو و مذاکره ندارد و فقط می خواهد از طریق این گفتگوها به اهداف شوم خود برسد."
ریگی که عرصه عملیاتی خویش در پاکستان را تنگ می بیند، به امید یافتن افق هایی در افغانستان؛ ظاهرا با تشویق و اطلاع کامل آی آِس آی ِ پاکستان و احتمالاً با آگاهی و هماهنگی سرویس های مربوطه "غـربـی" موجود در افغانستان برای "قرار ملاقاتی" در منزل یکی از معتمدین بلوچ در ایالت قندهار افغانستان به آنجا می رود. (۲۵) ریگی ظاهراً این فرد بلوچ افغان را می شناخته و در منزل او قبلاً تردد داشته. اما نمایندگان و یا "افراد مـُـهـمی" که بنا به پشنهاد مزورانه آی اِس آی قرار بود با ریگی در قندهار ملاقات کنند، ظاهراً تله ای بیش نبودند؛ و ریگی علیرغم زیرکی خود در این دام گرفتار اُفتاد. دولت ایران نیز که از طریق آی اِس آی از محل اقامت عبدالمالک ریگی و همراهش مطلع شده بود، از دولت افغانستان و متحدانش درخواست همکاری برای دستگیری ریگی می کند. عبدالمالک ریگی در ساعات اولیه روز سوم اقامت خویش در قندهار بهمراه داماد (شوهر خواهر) خود که اسم وی نیز اتفاقاً عبدالمالک ریگی می باشد توسط نیروهای امنیتی افغانستان و بنا به ادعای سخنگوی جندالله احتمالاً آمریکایی نیز دستگیر می شوند. بر طبق ادعای جندالله این عمل حداقل با اطلاع سرویس های امنیتی کشورهای غربی فعال در ایالت قندهار از جمله آمریکا و بریتانیا صورت گرفته. آقای کمال نارویی سخنگوی جندالله در مصاحبه با رادیو بلوچی گــوانک بتاریخ ۹اسفند ۱۳۸۸یعنی پنج روز بعد از اعلام دستگیری ریگی، مدعی می شود که ریگی مستقماً توسط مامورین آمریکایی دستگیر شده است (۲۶) وی همچنین تائید می کند که عکس منتشر شده ریگی در افغانستان (۲۷) توسط وزیر اطلاعات ایران نیز واقعی می باشد و توسط آمریکایی ها به دولت ایران داده شده. سخنگویان جندالله (اقایان کمال نارویی و مولوی عبدالرئوف ریگی) در مصاحبه های متعدد در اسفند ماه ۱۳۸۸ مدعی شدند که یک جاسوس اسرائیلی در این موضوع دست داشته و این جاسوس مـوسـاد توسط جندالله دستگیر شده است. سخنگویان جندالله اعلام کردند که بزودی جزئیات دستگیری عبدالمالک ریگی و نقش سرویس های جاسوسی اسرائیل، آمریکا، افغانستان و پاکستان را فاش خواهند کرد ـ امری که تا کنون صورت نگرفته است. سوالات فراوانی در این مورد می تواند مطرح باشد. از جمله اینکه ریگی بنا به تشویق و درخواست آی اِس آی پاکستان به دیدار چه کس و یا چه کسانی به قندهار رفت؟ آیا سرویس های اطلاعاتی آمریکا، بریتانیا و اسرائیل در ماجرای دستگیری ریگی نقشی داشتند؟ و اگر داشتند، نقش آنها دقیقا چی بود.سخنگویان وزارت خارجه آمریکا و انگلیس هر گونه نقش کشور متبوعه خویش در حمایت از ریگی را رد کرده اند اما مطلبی در مورد اشراف سرویس های امنیتی و اطلاعاتی خویش و یا نقش احتمالی آنها در دستگیری ریگی ارائه نداده اند.
ادعاهای متضاد و متناقص (۲۸) جمهوری اسلامی در مورد هواپیمای قیرقیزی و نمایش ناپخته کماندوها و غیره هرگز در جهان خریداری نداشت، و پرداختن به آن شاید جز اتلاف وقت نتیجه دیگری عاید نخواهد شـد. بر طبق ادعاهای مسافران هواپیمای قیرقیزی در فرودگاه بندر عباس نه از به اصطلاح کماندوها ی ویژه سپاه خبری بود و نه از ریگی و دامادش (به اصطلاح حمزه معاون وی) . عکس های منتشر شده توسط مسافران قیرقیزی در باند فرودگاه بندرعباس بیانگر این واقعیت است (۲۹).
شاید حقیقت ماجرای دستگیری ریگی بهمراه بسیاری از پرسش ها و ناگفتنی های دیگر، امروز صبح با خود او برای همیشه "دفن" شدند، اما گمانه زنی ها نه تنها در مورد چگونگی دستگیری وی، نقش آی اِس آی (ISI) ارتش پاکستان، و همچنین انگیزه محاکمه کوتاه و غیر علنی و اعدام نسبتاً زود بهنگام وی همچنان ادامه خواهد داشت. اگرچه خانواده قربانیان عملیات مسلحانه جندالله از جمله فرزند سردار نورعلی شوشتری فرمانده ارشد سـپـاه خواهان اجرای هر چه زودتر حکم قصاص در مورد ریگی شده بودند (۳۰). اما در مقایسه، عبدالحمید ریگی برادر وی بعد از دو سال دستگیری و اعترافات و مستندات تلویزیونی متعدد و اظهار ندامت و شرکت حضوری در همایش ها و جلسات ریش سفیدان و معتمدین محلی بلوچ در شهرهای مختلف بلوچستان، در زاهدان اعدام شد. اما عبدالمالک ریگی بعد از تحویل به مقامات امنیتی جمهوری اسلامی مستقیماً به مکانی امن اما نامعلوم در تهران منتقل شد. ریگی بلافاصله بعد از دستگیری اجازه یافت پیغام ویدئویی برای شورای مرکزی جندالله بفرستد. این نوار ویدئویی کاملاً با ویدئوی های اعترافات پخش شده از تلویزیون های جمهوری اسلامی فرق می کند. وی در این ویدئو از کشته شدگان جندالله بعنوان شهید یا می کند و از کشته شدگان دولتی بعنوان "رفته گان" (۳۱). وی در این ویدئو خواهان پرهیز جندالله از هرگونه انتقامجویی می باشد. اما جندالله تهدید به انتقامجویی شدید نموده است. علیرغم ادعای رييس كل دادگستري سيستان و بلوچستان و دادستان زاهدان مبنی بر محاکمه عــلــنــی ریگی در زاهدان (۳۲)؛ محاکمه غیر علنی و اعدام وی نیز در تهران بود (۳۳).
دکــتـر عـبـدالسـتـار دوشـوکی
مرکز مطالعات بلوچستان ـ لـــنــدن

"مانا"لوژی، ف. م. سخن

جمعه ۲۸ خردادماه، نشان بین‌المللی شجاعت در کاریکاتور مطبوعاتی سال ۲۰۱۰ از سوی "شبکه بین‌المللی مدافع حقوق کاریکاتوریست‌ها" به مانا نيستانی، کاريکاتوريست مطرح ايرانی اعطا شد. اين نوشته به همين مناسبت به مانا نيستانی تقديم شده‌است
اين چند خط به طنزنگار ارجمند جناب آقای مانا نيستانی به مناسبت دريافت نشان شجاعت بين‌المللی تقديم می گردد.

عقربه‌های زمان را چند صدهزار سالی عقب می‌کشيم و به درون غاری می‌رويم که پشت دهانه‌ی آن يک جانور مهيب، چيزی شبيه به شير و ببر و پلنگ امروزی، با اندازه‌هايی در ابعادِ فيل، روی زمين دراز کشيده و نگاهش را به درون غار دوخته و منتظر خوراک خوشمزه‌ای‌ست که بيرون بيايد و ايشان او را يک لقمه‌ی چپ کند. درون غار اما، موجودی که بعدها انسان نام گرفت، ترسان و لرزان، گرسنه و خسته و تشنه و سرمازده، خود را مخفی کرده تا دست حيوان بدجنس به او نرسد تا صبح بشود ببيند چه خاکی بايد سرش کند.

در اين فاصله انسان لاغر و نحيف ما که هيکل‌اش يک‌صدمِ جانور درنده‌خو هم نمی‌شود، چماق‌اش را که در مقابل حيوان به کار نمی‌آيد کنار می‌گذارد و يک چوب باريک و ظريف به دست می‌گيرد و شروع می‌کند روی خاکِ کف غار را خط خطی کردن. او سعی می‌کند زير نور کم‌سوی آتشی که بر افروخته، تصوير حيوان دهشتناک را بکشد که چون کلاس طراحی نرفته و پرسپکتيو و آناتومی و غيره نياموخته، کلّه‌ی حيوان را کوچک‌تر از بدن، و پاهايش را بزرگ‌تر از حدِّ واقعی می‌کشد و در آن بدبختی و بيچارگی، که هر لحظه ممکن است خورده شود، لبخندی بر لبان‌اش نقش می‌بندد و فکر می‌کند حيوان زورمند در اين طرح عجب بامزه و مسخره شده پس بگذار کله‌اش را کوچک‌تر و پاهايش را بزرگ‌تر بِکِشم که می‌کِشَد و خودش به قول هادی خرسندی از کاری که کرده خوشش می‌آيد و سرش را به راست، و بعد به چپ خم می‌کند و حيوان عظيم‌الجثه‌ی وحشتناک را که با هنر انسانی او اکنون تبديل به موجودی مفلوک و عقب‌افتاده شده از راست و چپ نگاه می‌کند و لبخند رضايت‌آميزش تبديل به سرتکان دادنِ رضايت‌آميز می‌شود.
در اين لحظه، انسانِ درخت‌نشينی که موقع خواب غلتيده و از روی درخت درست جلوی حيوان افتاده و همسر او هم که با او پايين افتاده بوده توسط حيوان خورده شده، هراسان و گريان به داخل غار می‌پَرَد و به هنرمندِ ما پناه می‌بَرَد و با دست دهانه‌ی غار را نشان می‌دهد و گريه‌کنان و لرزان می‌گويد: هزابسيج راباکا خامانا ماموندا دَنَدانا دريدانا نِدانا (که معنی‌اش را البته ما نمی‌دانيم ولی شايد بعضی کلمات او ريشه‌ی کلماتِ مورد استفاده‌ی امروز ما باشد). انسان غارنشين که زبان او را نفهميده به علامت نفهميدن، سری تکان می‌دهد و می‌پرسد: نامانا؟! که طرف انگار که به او حرف بدی زده باشند چپ‌چپی نگاه می‌کند، اما در آن موقعيت خطرناک کوتاه می‌آيد و چيزی نمی‌گويد.
اتفاق مهم اين جا می‌افتد. چشم مرد غمزده و همسرْبلعيده‌شده، وقتی به نقاشی روی زمين می‌افتد، مثل اين که برق او را گرفته باشد (البته آن زمان برق نبوده که مثال ما مصداق داشته باشد، پس بهتر است بگوييم مثل اين که برقِ آسمانی او را زده باشد) اول چشمان‌اش گشاد می‌شود، بعد اخم‌های درهم‌کشيده‌اش از هم باز می‌شود بعد لبخند بر لبان‌اش می‌نشيند، بعد شروع می‌کند به صدای بلند خنديدن و قهقهه زدن.
او که می‌خندد، مرد هنرمند خوشحال می‌شود که انگار کار خوب و قشنگی کرده و در اين‌جا به انسان اوليه حالتی دست می‌دهد که بعدها آن را ايجاد انگيزه‌ی هنری می‌نامند. مردِ زنْ‌ازدست‌داده با ديدن نقاشیِ روی زمين غم خود را برای دقايقی از ياد می‌بَرَد و وحشت از هيولای بيرون غار را از ياد می‌بَرَد و می‌فهمد حالا که با چوب و چماق نمی‌تواند هيولا را از پا درآورد می‌تواند در ذهن‌اش و با نقاشی‌اش و با هنرش، هيولا را خُرد و خاکشير کند و لبخند بر لب ديگران بنشاند تا غم و اندوه و ترس‌شان را در آن موقعيت دشوار از ياد ببرند و به زندگی اميدوار شوند. اين‌جاست که طنزنگار (بر وزن طنزنويس و طنزپرداز و طنزسرا که هر کدام تاريخچه‌ی خودشان را دارند) آفريده می‌شود.
لابد می‌خواهيد بدانيد آخرعاقبت مرد هنرمند غارنشين چه می‌شود و آيا بالاخره توسط جانور درنده (بعدها با نامِ علمیِ خامناترودون) خورده می‌شود يا نه. برخلاف تصور اغلب شما که فکر می‌کنيد چون زور حيوان زياد است حتما طنزنگار خورده می‌شود، چنين نمی‌شود و او ضربه را از جايی می‌خورَد که اصلا انتظارش را ندارد.
هنرمند طنزنگار ما که بعد از کار خوبش انگيزه پيدا کرده، طرح‌های بعدی‌اش را به جای اين‌که روی خاک بکشد (که اثرش زود از بين می‌رود) با سنگِ سخت روی ديواره‌ی غار می‌کشد تا اثرش ماندگار شود. او مرتب جانور درنده، حشره‌ی پرنده‌ی نيش‌زن (بعدها با نام علمی اهمدی نجادا تانوس)، و امثال اين‌ها را تصوير می‌کند و مرد همسر از دست داده که اکنون هم‌خانه، يا درست‌تر بگوييم هم‌غارِ مرد هنرمند شده، تصاوير را می‌بيند و خوشش می‌آيد و در کنارِ هر تصوير که خوشش می‌آيد يک علامت به شکل تقريبی + می‌گذارد و هر چه را هم که نمی‌پسندد کنارش علامتی شبيه به – می‌گذارد تا هنرمند خوب و بد کارش را بفهمد.
تا اين‌که يک روز مردِ همسر از دست‌ داده کارِ بدی ازش سر می‌زند و هنرمند بيچاره‌ی ما که فکر می‌کند هر چيز بدی را بايد به صورت طنز ترسيم کند او را به صورت طنز ترسيم می‌کند. در يک چشم بر هم زدن هنرمند طنزنگار از چشم مردِ همسر از دست داده می‌افتد. مرد همسر از دست داده چماق‌اش را بر می‌دارد و با پرخاش به هنرمند ظريف‌انديش ما هجوم می‌بَرَد. مرد طنزنگار هر چه سعی می‌کند توضيح دهد که قصد بدی نداشته و حيوان درنده کجا، تو کجا، و ميانِ شما دو تا فرق‌ها هست، اما اين‌ها هيچ‌يک به گوش مرد چماق به دست نمی‌رود که نمی‌رود. "نامانا"يی را که طنزنگار روز اول به او گفته بهانه می‌کند و همه‌ی کارهای قبلی‌اش را خط خطی می‌کند و در مقابلِ هر چه او بعد از آن می‌کشد علامتِ "-" می‌گذارد...
اگر علاقمند به خواندن اين قسمت از تاريخ طنزنگاری باشيد بايد به درس نيکولوژی مراجعه فرماييد.

محکوميت اعمال خلاف اسراييل را لوث نکنيد، محمد برقعی


امنيت و آزادی، ابوالحسن بنی‌صدر

امنيت، حاصل عمل به حقوق است و چون به حقوق عمل نشود، زور در کار می‌آيد و سلب امنيت می‌کند. پس هر انديشه راهنمائی که ميان امنيت و استقلال و آزادی انسان قائل به دوگانگی و تقابل باشد، بيان قدرتی پُرفريب می‌گردد و هرگاه به عمل در آيد، سالب امنيت انسان می‌شود
پرسش ها از ايرانيان و پاسخ ها از ابوالحسن بنی صدر
جناب آقای بنی صدر
مطالعه آسيب شناسانه جنبشهای همگانی ايرانيان وجود يک واقعيت را که اسباب تاخير در وقوع وشروع جنبشهای همگانی ويا کندی وکاهلی در جريان شکل گيری وتقويت آن ويا انحراف وبيراهگی در نتيجه بخشی متناسب با خواست ومطالبات مردم شده است را نشان می دهد وآن وجود ترس از دست دادن امنيت(شخصی وعمومی)بوسيله آزادی در حين مطالبه ومبارزه برای آزادی است.بعبارتی می توان گفت که آزادی قربانی ترس از دست دادن امنيت شده است.ودرست از همين نقيصه يا کج فهمی دستگاه استبداد به غايت سود جسته است.بطوريکه وقتی تاريخ را پی می گيريم در کودتای ۲۸ مرداد قداره بندها و چاقوکشها و لمپن های حکومتی و هدايت شده دست به چپاول وغارت وخرابکاری می زنند تا فضای بی امنيتی عمومی را حاکم کنند. در حوادث خرداد ۶۰ وقتی با ناظرين وشاهدان ماجرا گفتگو می کنيد، می گويند که مجاهدين خلق بشکل علنی افراد کوچه و بازار را شکنجه وکشتار می کردند حال اينکه کار می توانست به سهولت توسط سربازان گمنام امام زمان اتفاق بيفتد و به اسم مجاهدين نوشته شود. در حوادث اخير(کودتای انتخاباتی ۸۸)که ديگر جای شک وريب نيست وهمه ما با چشمان خود می ديديم که ارازل واوباش حکومتی خود چگونه اموال وامکانات عمومی را تخريب می کردند وبنام مردم تمام می کردند. در عمل نتيجه تاثير آن بر خود سانسوری مردم غير قابل انکار است. حال امروز که بايکی از پراهميت ترين جنبشهای همگانی در ايران روبرو هستيم که به لحاظ رهبری قائم به ذات ومتکی بخود می باشد وشرکت کنندگان در جنبش در همان حال که مشارکت در اجرا وپياده کردن اهداف جنبش را دارند خود نيز تعيين کننده وبرنامه ريز اهداف وخواستها وراهکارها وتاکتيکها در مقام رهبری وهدايت هستند. بررسی مسئله اهميت ويژه می يابد که می تواند در صورت ماندگاری اين باور در واقع موجب کاهش وگمراهی رهبران واقعی جنبش گردد. زيرا در يک تجربه عملی وبرخورد روزمره با جمعيت خاموشی که بالقوه بعنوان نيروهای محرکه تغيير سياسی-اجتماعی هستند ولی در فعل دچار تشتت وتعلل می شوند بايد به عرض برسانم علت کاهلی ارتباط مستقيم دارد با عدم مرزبندی ميان امنيت وآزادی. با اين وجود وبه قصد ارائه مصاديق عملی و روشنگرانه جهت اطمينان خاطر اکثريت خاموش اين پرسش امکان طرح می يابد که اساسا رابطه آزادی وامنيت چگونه است؟چگونه آزادی می تواند ضامن امنيت باشد؟ آيا بايد مرزبندی ای قائل بود يا خير؟ کداميک تاخر ويا تقدم دارد؟ چگونه است که مدعيان ظاهری برقراری امنيت، خشونت به خرج می دهند که امنيت بسازند و در اغفال مردم موفق به اينکار هم می شوند؟
با تشکر امين

❊ پاسخ پرسش اول در باب رابطه امنيت و آزادی:
نخست بدانيم که در دموکراسی های غرب نيز، گرايشهای راست، امنيت را مترسک می کنند و، در هرانتخابات، از آن استفاده می کنند. به بهانه مبارزه با تروريسم، در اروپا و امريکا، قوانين محدود کننده آزادی نيز به تصويب رسيده اند. رﮊيمهای استبدادی تقدم امنيت بر آزادی و حقوق انسان را دست مايه کرده اند و می کنند.
اما چرا در همه جا، اين فريب ممکن شده است؟ زيرا در همه جا، با استفاده از منطق صوری و زبان عامه فريب، ناامنی را امنيت باورانده اند و درک نادرستی از امنيت را، بسان يک «باور» چون ميخ در کله ها نشانده اند. کوشش درخوری نيز برای بيرون کشيدن اين ميخ از کله ها بعمل نيامده است. راست اينست که



اما پذيرفتن محدوديت پذيری استقلال و آزادی انسان و جامعه های انسانی، به ضرورت، به قدرت تقدم و تسلط می بخشد و امنيت (حفظ قرارداد اجتماعی و زندگی در انطباق با آن) را نيز موجه و مقدم بر استقلال و آزادی انسان می کند. در عمل نيز، امنيت مقدم و تعيين کننده حدود استقلال و آزادی است.
اين فلسفه نيز تناقضهايی در بردارد. از جمله تناقض قرارداد اجتماعی با حد و انتقال ناپذيری حق و نيز اين تناقض که محدود کننده ای جز قدرت (= زور) در هستی وجود ندارد. و اين قدرت را انسانها با برقرارکردن رابطه قوا بايکديگر و جهت ويرانگر دادن به نيرو، پديد می آورند. بنا بر اين، از آغاز، قرارداد اجتماعی ناقض حق است. رابطه قوا و قدرت حاصل از آن را بر انسان حاکم می کند و انسان را به بندگی قدرت در می آورد. جانبداران اين نظر از اين واقعيت نيز غافل مانده اند که در محدوده قرارداد اجتماعی، تضاد قدرت با حق همواره بسود قدرت حل می شود. چرا که حق را انسان دارد حال آنکه، بنا بر تعريف، قرارداد اجتماعی ايجاد قدرتی است که فرآورده محدود شدن حق است. و چون قدرت ميل به تمرکز و بزرگ شدن دارد، دائم از استقلال و آزادی و ديگر حقوق انسان می کاهد. اين همان امر واقعی است که انسانها خود پديد آورده اند و گرفتار آن گشته اند.


تناقضهای اين نظر نيز بسيارند. از جمله اين تناقض فاحش که انسان محکوم به جبر تحول چسان می تواند برای رهائی از قدرت ( = سرمايه)، قدرت را بکار برد و نداند که قدرت نه از اراده انسان که از قوانين خود، در پيدايش و تمرکز جستن و بزرگ شدن و منحل گشتن پيروی می کند. هرگاه قدرت فعلا ً از بند استقلال و آزادی و حقوق انسان رها شود، فراگير می شود و انسان را به بردگی کامل خود در می آورد. به جای انسان جامع، انسان را به شئی بدل می کند.
چون حاصل تجربه در اروپای شرقی و بخشی از آسيا بدست آمد، ديکتاتوری پرولتاريا يا رها شد و يا اين تعريف و توجيه را پذيرفت: مراد از ديکتاتوری پرولتاريا الغای رابطه قوا ميان انسان و سرمايه و رها کردن انسانها از روابط قوا، برای اين که درپيشرفته ترين جامعه جهانی، هرانسان، استقلال و آزادی، جامعيت خويش را بازيابد.

تناقض های اين بيان قدرت (ولايت مطلقه فقيه) نيز بسيارند. نخستين و مهمترين آن، تناقض اين رابطه با رابطه مستقيم انسان با خدا است. بنا بر رابطه مستقيم انسان با خدا، انسان استقلال و آزادی کامل خويش را بدست می آورد. چرا که هيچ قدرت محدود کننده ای حايل نيست و چون انسان استقلال و آزادی و حقوق ديگر خويش را باز می شناسد و بکار می برد، از امنيت کامل برخوردار می شود. حال آنکه ولايت بر انسان، وقتی مطلق است، انسان بطور مطلق از استقلال و آزادی و حقوق خويش، بنا بر اين، از امنيت محروم است. بدين قرار، به نسبتی که انسان در رابطه با خدا، از محدود کننده ها رها می شود، استقلال و آزادی خويش را بطور کامل بدست می آورد.

بدين قرار، امنيت حاصل عمل به حقوق است و چون به حقوق عمل نشود، زور در کار می آيد و سلب امنيت می کند. پس هر انديشه راهنمائی که ميان امنيت و استقلال و آزادی انسان قائل به دو گانگی و تقابل باشد، بيان قدرتی پر فريب می گردد و هرگاه به عمل در آيد، سالب امنيت انسان می شود. برای اين که رابطه امنيت و استقلال و آزادی انسان از تمام شفافيت برخوردار شود، تجربه ۳۰ ساله ولايت مطلقه فقيه و پيش از آن، تجربه «ايدئولوﮊی شاهنشاهی» را و انواع ناامنی ها که زندگی ايرانيانی را فراگرفته بود را به يادها می آورم اما بدان بسنده نمی کنم و پندار و گفتار و کردار ايرانيان را، هرگاه بخواهند ولايت مطلقه فقيه را بطور کامل راهنما کنند، بررسی می کنم:




با وجود اين، اعتياد به اطاعت از قدرت سبب شده است که انسانها، از مجموعه ای که امنيت است، به يکی از آنها بسنده کرده و امنيت های ديگر را بسا از تعريف امنيت نيز بيرون نهاده اند. چنانکه در ايران، امنيت خانه و محل کسب از دزد را امنيت می شمارند. گاه امنيت «ناموس» را هم بدين معنی که در خانه و يا بيرون از خانه کسی به زور متعرض «ناموس» آنها نشود، بر امنيت خانه و محل کسب می افزايند. هرگاه هرج و مرج حاکم شود، «امنيت جانی و مالی» آنها را ناگزير می کند، تن به دولت قدر قدرت بدهند. در نتيجه، از امنيتهای ديگر، از مجموعه ای غافل می شوند که امنيت ها تشکيل می دهند و محروميت از آنها، تخريب نيروهای محرکه و سوختن فرصتهای رشد و زير سلطه رفتن و پی آمدهای آن می شود:



نتيجه اينست که انسانها يک يا چند امنيتی را هم از دست می دهند که بخاطر آن يا آنها، تن به اطاعت از قدرت می دهند. زيرا قدرت است که از زايش تا انحلال، ناامنی بر نا امنی می افزايد. هم نمی تواند ناامنی را از ميان بردارد زيرا خود را نيز می بايد از ميان بردارد و هم نمی خواهد زيرا موجوديت خود را از ناامنی دارد. بدين خاطر بود که وقتی آقای بوش (پدر) دم از مبارزه با مواد مخدر زد، نوشتم چرا حکومت او عامل گسترش توليد و مصرف مواد مخدر می شود و چون آقای بوش (پسر) سخن از مبارزه با تروريسم بين المللی بميان آورد، توضيح دادم که چرا عامل گسترش قلمرو تروريسم می شود. به هر دو يادآور شدم که پديد آورنده اين دو نابسامانی رابطه مسلط – زير سلطه و خدائی جستن قدرت در اشکال گوناگون هستند. اين رابطه است که می بايد تغيير کند و اين انسان است که می بايد از بندگی قدرت رها شود.
۱ – امنيت وقتی حاصل است که انسان از استقلال و آزادی و ديگر حقوق خويش برخوردار باشد. امنيت بيگانه از حقوق انسان و حقوق جمعی آنها، نه تصور کردنی و نه به تعريف درآوردنی است. از اين رو، آنها هم که امنيت را دست آويز سلب استقلال و آزادی و ديگر حقوق انسان می کنند، حتی آنها هم که خميرمايه سرشت انسان را خشونت می دانند، ناگزير هستند در رابطه با حق، امنيت را تعريف و تقدم آن را بر حق توجيه کنند. چنانکه  بنا بر فلسفه هابس، چون انسانها، برابر سرشت خويش، خشونت پيشه اند، برای اين که خشونت نسل آنها را از روی زمين برندارد، موافقت می کنند سلطانی بر آنها حاکم شود و نظم و انتظامی برقرار کند. بنا بر اين فلسفه، امنيت تقدم می يابد و اين تقدم را برخورداری از حق حيات توجيه می کند. نظر هابس تناقض های فراوانی در بردارد، از جمله اين تناقض فاحش که هرگاه انسانها شرور باشند، آن انسان شرور را که صاحب اختيار برخود می کنند، چگونه می تواند مانع از بکار بردن خشونت خود و خشونتهای اعضای جامعه ای بگردد که او را صاحب اختيار خود کرده اند؟ انسانهائی که شرور خلق شده اند و اين شرارت را با يکديگر نيز بکار می برند، چگونه می توانند جامعه بوجود بياورند و تن به نظمی بدهند که ناقض طبيعت آنها است؟  ﮊان ﮊاک روسو و فيلسوفان ديگری که از پی او، به شرح و بسط «قرارداد اجتماعی» پرداخته اند، خشونت را سرشت انسان نمی دانند اما بر اين نظر هستند که اين انسانها، برای زندگی در جامعه، بخشی از استقلال و آزادی خويش را از دست فرو می نهند، تا بنا بر قراردادی که بايکديگر امضاء می کنند، در يک جامعه زندگی کنند. هم اکنون، در سطح اتحاديه اروپا، موافقان و مخالفان قرارداد اجتماعی در مبارزه با يکديگرند. موافقان چشم پوشی از بخشی از حق حاکميت ملی را برای برخوردار شدن از حق حاکميت بر اروپا، کاری صحيح می دانند و مخالفان، از دست رفتن حق حاکميت را واقعی و شرکت در حق حاکميت بر اروپا را ذهنی می شمارند.  ليبراليسم با وضع اصالت فرد و مالکيت خصوصی و اين تعريف از آزادی که مالکيت فرد از جائی شروع می شود که آزادی ديگری پايان می يابد، در حقيقت اصل را بر روابط قوا، در سطح فرد با فرد می گذارد. چون اصل را بر روابط قوا می گذارد، به آزادی نيز همان تعريف را می دهد که قدرت دارد. در حقيقت، قدرت هر کس تا جائی است که قدرت ديگری از آنجا شروع می شود. چون چنين است، قدرت دولت حافظ اصالت فرد و مالکيت و آزادی او می شود. يعنی امنيت بر استقلال و آزادی انسان تقدم دارد. تناقضهای اين نظر نيز بسيارند. از جمله اين تناقض که در رابطه قوا، هرگاه قرار باشد که همه يک اندازه قدرت داشته باشند، تنها وقتی می توان توازن بر قرار کرد، که انسانها در حدها که با يکديگر دارند، بی حرکت شوند. وگرنه، در رابطه قوا، هر حرکتی مسلط و زير سلطه پديد می آورد. بنا بر اين، قلمرو انسانهای دارای موقعيت مسلط گسترده و قلمرو انسانهای دارای موقعيت زير سلطه محدود می شود. چون رابطه قوا مسلط و زير سلطه پديد می آورد، قدرت تمرکز می جويد و بزرگ می شود. از اين رو است که، در ليبراليسم، سرمايه داری پديد می آيد که چون سرطان روی زمين و فضا و قلمرو آينده را فرا می گيرد. در بستر همين ليبراليسم بود که نازيسم و فاشيسم و استالينيسم پديد آمدند.  بنا بر مارکسيسم، در روابط قوا، انسان استقلال و آزادی ندارد. لذا، تحقق انسان جامع در گرو تحول روابط قوا تا استقرار ديکتاتوری پرولتاريا و تصدی رهبری انسانها در راست راه رهائی از روابط قوا (تضادها ) است. با استقرار ديکتاتوری پرولتاريا، امنيت همچنان بر استقلال و آزادی و حقوق انسان تقدم پيدا می کند. چرا که حقوق انسان دست ساخت سرمايه داری ليبرال تلقی می شود برای جلوگيری از استقرار ديکتاتوری پرولتاريا و تغيير رابطه انسان و ابزار توليد و رها شدن او از روابط قوا و بازيافتن استقلال و آزادی (انسان جامع).  انواع ديگر بيانهای قدرت، همه، امنيت را بر استقلال و آزادی انسان مقدم و حاکم می کنند. هر اندازه بسط يد قدرت بر انسان بيشتر، تقدم و سلطه امنيت بر استقلال و آزادی فزونتر می شود. وقتی بيان قدرت مرام استبداد فراگير می شود، تکليف نيز بر حق مقدم و حاکم می شود. استقلال نفی می شود زيرا انسان تابع مطلق «رهبر» بايد باشد و آزادی، اطاعت کامل از رهبر معنی می يابد. هر گاه اين بيان، صفت دينی داشته باشد، انسان مطيع «رهبر» امنيت می جويد زيرا ولو امنيت او مختل شود و حتی جان را از دست بدهد، قيامت او تأمين و تضمين است. به سخن ديگر، نا امنی در اين جهان، با امنيت کامل در آن جهان، مبادله می شود. سخنان آقای خامنه ای در ۱۴ خرداد، بسی گويا است (۱). بدين سان، بنا بر اين بيان قدرت، رابطه انسان با خدا، همان رابطه او با «رهبری» می شود که خداوند برگزيده است! ۲ - تمامی بيانهای قدرت امنيت را بر استقلال و آزادی انسان مقدم و حاکم می کنند و، به ميزانی که به امنيت تقدم می بخشند، سالب امنيت می شوند. در حقيقت، اگر بيانهای قدرت در همان حال که انسان را از استقلال و آزادی و حقوق خويش محروم کرده اند، او را از امنيت محروم تر کرده اند، بدين خاطر بوده استکه محال را ممکن می پنداشته اند. توضيح اين که امنيت از برخورداری انسانها از استقلال و آزادی و عمل به حقوق حاصل می شود. در بيرون استقلال و آزادی و حقوق او، جز زور نمی تواند بوجود آيد و زور با سلب امنيت پديد می آيد. زيرا انسانها هستند که بجای رابطه بر ميزان حقوق، رابطه قوا با يکديگر برقرار می کنند و با اين رابطه، استقلال و آزادی و حقوق، بنا بر اين، امنيت خود را از دست می دهند.  چون ولی امر بر جان و مال و ناموس هر ايرانی بسط يد دارد، پس انسان حقوقمند جای به انسان تکليف مند می دهد. اما وقتی تکليف عمل به غير حق باشد، عمل به ناحق و حکم زور می شود. پس حتی در حد تقدم تکليف بر حق، انسان تحت تابعيت قدرت (= زور) قرار می گيرد. به سخن ديگر، از امنيت محروم می شود.  در عمل، پندار و گفتار و کردار ناسازگار با رابطه انسان با رهبر، جرم است. برای اين که آدمی مرتکب اين جرم نشود، خود می بايد خويشتن را سانسور کند. به سخن ديگر، امنيت انديشيدن و اظهار انديشه را خود از خويشتن بستاند. هرگاه چنين نکند، عمله زور اين کار را می کنند. وقتی تنظيم کننده رابطه ها حقوق ذاتی انسان هستند، فعاليتهای سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و رابطه انسان با طبيعت، از امنيت برخوردار می شوند. اما وقتی تنظيم کننده قدرت می شود، اين امنيت از دست می رود. هم به دليل متمرکز و بزرگ شدن قدرت که حاصل تخريب روز افزون است و هم بدين خاطر که نيازهای قدرت با حقوق انسان تضاد دارند و برآوردن نيازهای قدرت با جلوگيری از عمل به حقوق است که ممکن می شود. بيشتر از آن، با جلوگيری از عمل به حقوق است که قدرت پديد می آيد و متمرکز و بزرگ می شود. اما اختيار مطلق رهبر بر جان و مال و ناموس انسانها، جز قدرت مطلق بر انسانها ندارد. از اين رو، ولايت مطلقه بر انسان سالب امنيت کامل سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی انسانها است. بيهوده نيست که در ايران امروز، انسانها هيچيک از امنيت ها را ندارند. ۳ - باز گوئيم که امنيت حاصل برخورداری از استقلال و آزادی و عمل به حقوق است. اگر جدائی و دوگانگی و در نتيجه، تقابل امنيت با استقلال و آزادی انسان، در هيچ زمان و هيچ جامعه ای، انسان را از امنيت برخوردار نکرده و همواره سالب امنيت بوده است، بدين خاطر است که ممکن نبوده است. ممکن نبوده است زيرا امنيت را از قدرت (= زور) خواسته اند و قدرت فرآورده سلب امنيت است.  از دست دادن استقلال و آزادی در خلق و ايجاد، از دست دادن مجموعه ای از امنيت ها است.زيرا زمينه های خلق و ايجاد می توانند سياسی و يا اقتصادی و يا اجتماعی و يا فرهنگی و مجموعه های گوناگون از اين زمينه ها باشند.  محروم شدن از حق مشارکت در اداره جامعه خود ( ولايت جمهور مردم)، بدين خاطر که قدرت جای محروم شوندگان از شرکت در رهبری جامعه را می گيرد وسبب محروم شدن از مجموعه امنيت ها در هريک از بعدهای سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و نيز زيست محيطی می شود. در نتيجه،  سلب اختيار انسان بر خود بمثابه نيروی محرکه ای سمت و سو دهنده به نيروهای محرکه در رشد، سبب محروم شدن همه جانبه او از امنيت می شود. زيرا نيروهای محرکه که انسانها آنها را در رشد بکار نبرند، قدرت آنها را در تخريب بکار می برد. در تخريب انسان و محيط زيست و خود نيروهای محرکه.
اينک که معلوم شد امنيت فرآورده برخورداری از استقلال و حقوق است و با محدود کردن حقوق، چه رسد به ممنوع کردن آنها، محال است انسان از امنيت برخوردار شود، بنگريم که ترتيب عملی برخورداری از مجموعه امنيت ها، از رهگذر برخورداری از استقلال و آزادی و امنيت چيست:











در جهان امروز، که در درون جامعه ها، رابطه ها رابطه های قوا هستند و ميان ملتها رابطه مسلط - زير سلطه برقرار است و ديناميک های اين رابطه بخش بزرگی از نيروهای محرکه را در ويرانی بکار می اندازد و ويران می کند، جهانی در استقلال و آزای و امنيت و رشد بر ميزان عدالت اجتماعی، آرمانی بس دست نيافتنی می نمايد. با وجود اين، برای اين که هر جامعه بتواند راه را از بيراهه باز شناسد، نياز به الگو است. بدين خاطر، شناسائی رابطه قدرت با عدم امنيت از سوئی و رابطه استقلال و آزادی و رشد با امنيت از سوی ديگر و پيشنهاد الگوی راهنما، می تواند مفيد باشد.
۱- هرگاه جامعه ای بخواهد از امنيت ها برخوردار باشد، بيان آزادی، در برگيرنده استقلال و آزادی و حقوق انسان و حقوق جمعی و روش برقرار کردن رابطه ها بر اساس حقوق را می پذيرد. و ۲ – تنظيم کننده رابطه انسانها در جامعه، حقوق ذاتی انسان می شوند. ۳ – حقوق موضوعه، تابع حقوق ذاتی و ترتيب دهنده برخورداری از آن حقوق می شوند. ۴ – وجدان اخلاقی انسان و نيز وجدان اخلاقی جامعه نقش خويش را در تنظيم رابطه ها بر وفق حقوق و بازگرداندن هر رابطه نقض کننده حقوق به رابطه بر ميزان حقوق، برعهده می گيرند. ۵ – خشونت زدائی حق و مسئوليت همگانی می شود. ۶ – دستگاه قضائی کارش رسيدگی به موارد استثنائی می شود که در آنها، رابطه قوا از راه نقض حقوق برقرار می شود. برای مثال، آثار جنايتها و جرائمی را که روی می دهند، با رعايت اصول بيست گانه حاکم بر قضاوت، رفع می کند و رابطه ها را رابطه ها بر ميزان حقوق می گرداند. ۷ - دولت حقوق مدار تابع ولايت جمهور مردم، جهت ياب نيروهای محرکه در رشد می شود. خود به خدمت گروه بنديهائی در نمی آيد که می خواهند دولت را وسيله سلطه بر جامعه کنند و مانع از آن می شود که از راه تخريب اين نيروها، در جامعه، انسانها در رابطه مسلط – زير سلطه قرار گيرند. ۸ – رابطه با جامعه های ديگر نيز بر ميزان حقوق ملی برقرار می شود. صلح حقی از حقوق انسان می شود. و جامعه برای برخورداری از اين حق، بنا بر اين از امنيت ملی، در سطح خود و در سطح جامعه بين المللی، اسباب برخورداری از حق صلح را فراهم می آورد.  در سطح ملی، سازمان دادن دفاع به ترتيبی که در درون مرزها دست آويز سلب استقلال و آزادی از انسان نگردد (اصل جدائی ناپذيری استقلال از آزادی) را جامعه خود بر عهده می گيرد. به ترتيبی که دولت هيچ تکيه گاهی جز ولايت جمهور مردم نيابد.  در سطح جهانی، اداره مردم سالار جهان، محور سياست خارجی دولت می شود: برقرار کردن رابطه ها ميان جامعه ها بر ميزان حقوق ملی و ميسر کردن شرکت جامعه ها در اداره امور جهان به ترتيبی که جنگ از ميان برخيزد و جامعه جهانی در عمران طبيعت بکوشد و نيروهای محرکه در مقياس جهان، به خدمت رشد همآهنگ جامعه ها و عمران محيط زيست در آيند.  در سطح ملی و جهانی، خشونت زدائی کاستن از بار زور رابطه ها و انطباق جوئی رابطه ها باحقوق انسان و حقوق ملی و حقوق طبيعت و جانداران معنی می يابد و به عمل در می آيد.
پرسش دوم: قرآن،کتاب حقوق انسان و قرآن، آمر به قتل و خشونت!؟
«دوست عزيز آقای بنی صدر
شما که ميگوئيد قرآن بهتر از بيانيه حقوق بشر است پس خواست قرآن برای کشتار منافق و مشرک که بارها ذکر شده است را چگونه توضيح ميدهيد؟ شما فکر نميکنيد که حکومت ايران بر اساس قرآن عمل ميکند؟ کتاب اسلام سرشار از خشونت است. اين همه تلاش برای نجات قرآن بهر قيمتی در اين دوران به چه درد ميخورد؟ شاد باشيد واميدوارم باهم گفتگوئی در اين زمينه داشته باشيم»
ايجادی

❊ پاسخ پرسش دوم:




به آقای ايجادی يادآور می شوم که خانم دوريس، که استاد فلسفه در انگلستان است، به خود زحمت داده و جدول مقايسه ای ميان حقوق انسان در قرآن و اعلاميه جهانی حقوق انسان و نيز حقوق انسانی که فقيهان انتشار داده اند، ترتيب داده است. آن جدول در پايان کتاب حقوق انسان در قرآن درج است.

در چندين نوشته، قواعد خشونت زدائی را که قرآن می آموزد، ارائه کرده ام. در کتاب کرامت انسان که قرار است انتشار يابد نيز اين قواعد را بر شمرده ام.



باوجود اين، قرآن دستور قتل هيچ منافقی را نداده است. در يک آيه (آيه ۷۳ سوره توبه و آيه ۹ سوره تحريم) به پيامبر دستور مبارزه با منافقان و کفار را داده است. ﮊاک برگ کلمه «جاهد» را fais effort contre (کوشش کن بر ضد) ترجمه کرده است. محمد حميد الله lute contre (مبارزه کن بر ضد ) و شيخ حمزه بوبکر combats (جهاد کن با . دانستنی است که «بهترين جهاد اظهار حق در حضور خودکامه ستمگر است») ترجمه کرده است. و سيد محمد حسين طباطبائی (علامه طباطبائی) در الميزان، در توضيح معنی جهاد، نوشته است:
«مراد از «جهاد با کفار و منافقين» بذل جهد و کوشش در اصلاح امر از ناحيه اين دو طايفه است».
و چون از پيامبر (ص) خواستند اجازه قتل منافقان را بدهد، اجازه نداد و فرمود: می خواهيد بگويند پيامبر دستور قتل پيروان دين خود را داد؟.

از جمله در سوره توبه، پس از آنکه در آيه های ۱ تا ۱۱ متجاوزانی را که می بايد با آنها قتال کرد، معرفی می کند و دستور می دهد که هرگاه تجاوزگری را رها کردند و از مسلمانان شدند، برادران آنها می شوند، در آيه های ۱۲ و ۱۳، دستور قتال با متجاوزانی را می دهد که عهد و پيمان می شکنند و در جنگ پيشقدم می شوند. حد قتال را نيز معين می کند: تا وقتی که آغازگر جنگ به روش خود پايان بدهد. در آيه های ديگری نيز اين حد معين گشته است.
در آيه های ۱۲ و ۱۳ سوره توبه از دو نظر، قتال خشونت زدائی است. يکی از اين نظر که وقتی دشمن دست از دشمنی برداشت، می بايد به قتال پايان داد و ديگری از اين جهت که، در جنگ نيز، حتی المقدور طرف جنگ را نه افراد عادی که «رهبران» آنها بايد دانست تا هم دامنه دشمنی گسترش نيابد و هم قتال با «جدال احسن» که بحث آزاد است، همراه شود بقصد فرصت دادن به افراد نا آگاه برای پی بردن به حقوق خويش و بدل شدن دشمنی به دوستی ميان انسانها.

«بنابر اين، آهنگ اين آيات، آهنگ دفاع و حد اکثر آهنگ قصاص است و متعرض جنگ ابتدائی نيست» (ص ۱۱۲ کتاب «جنگ و جهاد در قرآن» و «گرچه قرائنی وجود دارد که نشان می دهد آيات مذکور به جنگ دفاعی نظر دارد... اما جواز جهاد ابتدائی در اسلام، از ضروريات فقه اسلامی است» (ص ۱۳۹ همان کتاب)
بدين قرار، او از نسبت دادن «جنگ ابتدائی » به قرآن ناتوان می شود و به سراغ فقه می رود تا مگر جواز آغازکردن به جنگ را از آن بستاند و چنين جنگی را از «ضروريات فقه» نيز می گرداند.
آقای ايجادی پرسيده است چرا اينهمه تلاش می کنم قرآن را نجات بدهم؟ پاسخی که دادم می بايد بر او و هر انسان ديگری معلوم کند کوشش برای بازيافت اسلام بمثابه بيان آزادی، کوشش انسانی گرانقدری است. بسا انسان امروز، از مسلمان و غير مسلمان را به ياد فطرت آزاد خود و خشونت زدائی بياندازد. حال نوبت او است که از خود بپرسد: چرا در همان حال که خشونت بکار می برد، قرآن را سرشار از خشونت می انگارد؟ خشونت بکار می برد هم بدين خاطر که به قرآن نسبت ناروا می دهد و هم بدين لحاظ که به حق همه انسانهای گرانقدری که در طول تاريخ، اسلام را دين محبت و صلح دانستند و در اين اسلام زيستند، تجاوز می کند.
بنا بر قرآن، دوستی حقی از حقوق انسان است. صلح حقی از حقوق انسان است و با برخورداری از اين دو حقوق و ديگر حقوق ذاتی است که انسانها مجموعه امنيت ها را باز می يابند و جهانيان، در دوستی و صلح، رشد می کنند و حق طبيعت را نيز، با عمران طبيعت، بجا می آورند.
۱ – از ديدگاه يک لائيک نمی بايد اينگونه حکم ها صادر و بر مبنای آن پرسش کرد. چرا که لائيسيته ضد دين، در فرانسه تجربه شد. بنا بر اين بود که تکليف دين را علم در مدرسه معين کند. در عمل، لائيسيته عبارت شد از بی طرف شدن دولت و آزادی باورهای دينی. حال اگر آدمی لائيک به جای استقبال از باز جستن حقوق انسان در قرآن، حکم صادر کند که قرآن سرشار از خشونت است، کار را به ديکتاتوری لائيسيته می کشاند که تجربه ای تلخ و شکست خورده است. از اين رو، از ديد يک لائيک، اسلام ستيزی می بايد جای خود را به دفاع از آزادی باورها بدهد. افزون بر اين که تا طرز فکر دينی مردم يک کشور تغييرنکند، بخصوص اگر آن مردم ديکتاتوری لائيسيته را تجربه کرده باشند، نه دموکراسی را می پذيرند و نه دولت لائيک را. ۲ – نخست اين يادآوری بجاست که سوره کافرون، اصل آزادی باور و دين را اعلام می کند: ای کافران، شما آن نمی پرستيد که ما می پرستيم و ما آن نمی پرستيم که شما می پرستيد. دين شما شما را و دين ما ما را. ۳ –از ديد يک منتقد، آقای ايجادی حق دارد اين پرسش را بکند. اما، بر او است که بدون صدور حکم، پرسش کند. زيرا نوشته او نه يک پرسش که يک اعتراض است. حکمی که صادر کرده است نا درست و اعتراض او ناروا است. زيرا: ۳-۱– نوشته او روشن می گويد که کتاب قضاوت و حقوق انسان در قرآن را نخوانده است. اين کتاب به زبانهای مختلف انتشار يافته است و پس از گذشت ۳ دهه، از انتشار آن، تا به امروز، کسی نگفته و ننوشته است که آيه های مورد استناد، در قرآن نيستند. يا آيه ها، معناهای ديگری دارند. بمناسبت يادآور می شوم، بهنگام ترجمه آن به زبان سوئدی، معلمی سوئدی، که در بازديد ترجمه، با دو مترجم اهل دانش، همراه شده بود، معانی آيه ها را يک به يک و کلمه به کلمه، از راه تطبيق با ترجمه های سوئدی و انگليسی قرآن، موضوع پرسش و تحقيق کرده بود. ۳-۲ – در قرآن از خشونت هيچ نيست. از خشونت زدائی فراوان هست و روشهای خشونت زدائی را نيز بدست می دهد. اصل راهنما «دردين اکراه نيست» است. هم بدين معنی که کسی را به زور نبايد به دين گرواند و هم بدين معنی که دين بمثابه بيان آزادی نمی بايد خشونت را روش کند و هم بدين معنی که می بايد خشونت زدائی را روش کند و هم بدين معنی که نبايد کسی را به زور در دين نگاه داشت (الغای جرم عقيده). ۴ - قرآن دستور قتل (چه رسد به کشتار) منافق و کافر را نداده است. اما دستور دوستی با نامسلمان را هرگاه او نيز بنا بر دوستی بگذارد، داده است: ۴-۱ – دستور عمومی اينست که تاکسی با مسلمان خشونت در کار نياورده است، می توان با او دوستی کرد. وقتی هم خشونت در کار آورد، روشی که مسلمان می بايد بکار برد، خشونت زدائی است. هرگاه زدودن خشونت، جز با بکار بردن خشونت ميسر نباشد، در حد زدودن خشونت مجاز و بيشتر از آن تجاوز گری و نا بجا است: دادگری رويه کنيد مباد که شناعت قومی شما را بر آن دارد که دادگری نکنيد (مائده آيه ۸)و... ۴-۲- در ايران، در روزهای اول بهار آزادی، نفاق در قرآن را درس گفتم. اما تنها يک جلد از آن انتشار يافت و جلد دوم سانسور شد. در قرآن، حدود ۴۰ آيه در باره نفاق و منافق آمده است. منافق شناسانده شده است: نوعی از آن، کس يا کسانی است يا هستندکه نقش ستون پنجم دشمن متجاوز را بازی می کند يا می کنند. نوع ديگری از آن، کس يا کسانی است يا هستند که، با بکار بردن منطق صوری، نزاع ميان جانبدار حق با قدرت طلب را، نزاع دو طرف برسر قدرت می نماياند و جانب قدرت طلب را می گيرد. از اين نوع، در ايران و کشور های استبداد زده فراوان وجود دارند. در کشورهای دارای دموکراسی ليبرال نيز از اين نوع هستند. نوع سومی از آن، کس يا کسانی است يا هستند که خود را با اهل يک عقيده و در شمار آنها می شمارد و چون با دشمنان آن عقيده جمع می شود، خود را هم مرام آنان می نماياند. نوع... ۳-۳- و هرگاه جهد و کوشش نتيجه نداد و کافران و منافقان دشمنی درکار آوردند، جهاد و بسا قتال يعنی جنگ با متجاوز، واجب می شود: ۴ – حتی آقای مصباح يزدی، نظريه پرداز خشونت، با همه کوششی که بکار برده است، نتوانسته است "جنگ ابتدايی " و جنگ پيشگيرانه را به قرآن نسبت دهد:
۱ - خامنه ای سيره آقای خمينی را خشونت خوانده و گفته است:
«شما ملاحظه کنيد به وصيتنامه امام؛ امام در همين وصيتنامه خطاب ميکند به کمونيستهايی که در داخل جنايت کرده بودند و به خارج کشور گريخته بودند. لحن امام را ملاحظه کنيد. به اينها ميگويد: شما داخل کشور بيائيد و مجازاتی را که قانون و عدالت برای شما ميگذارد، تحمل کنيد و مجازات شويد. يعنی بيائيد اعدام را يا حبس را يا ساير مجازاتها را تحمل کنيد، برای اينکه خودتان را از عذاب الهی و نقمت الهی نجات دهيد.»