۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

۳۲ سال پس از خروج شاه؛ زمستاني كه بهارش در پي نيست؟

كريم سجادپور
عضو و پژوهشگر موسسه كارنگي براي صلح بين المللي در واشنگتن

سه دهه پس از خروج خانواده پهلوي پس لرزه هاي انقلاب اسلامي همچنان احساس مي شود
۳۲ سال پيش در چنين هفته اي و در ميان جشن و شادماني همگاني در ايران در پي خروج محمد رضا پهلوي، آخرين شاه ايران، از كشور، يك افسردگي موروثي خاص ايراني هم متولد شد كه با گذشت زمان، روز به روز رشد كرد و قوي تر شد: كساني كه در ايران زندگي مي كنند در روياي ترك آنجا به سر مي برند، و آن دسته از ايرانيان كه تبعيد شده اند در آرزوي بازگشتند.
شاه در ماه ژانويه (۱۶ ژانويه، ۲۶ دي ماه) ايران را ترك كرد. ماهي كه نام خود را از ژينوس، خداي دو چهره رومي گرفته است: تجسم يك دوگانگي مشابه. يك چهره ژينوس به پس مي نگرد، سال گذشته؛ در حالي كه چهره ديگر او به آينده مي نگرد، سال نو. ژينوس همزمان به گذشته و آينده مي نگرد.
عليرضا پهلوي، ۴۴ ساله و جوان ترين پسر محمدرضا شاه پهلوي اوايل ژانويه ( ۴ ژانويه، ۱۴ دي ماه) به زندگي خود پايان داد. بدون ترديد اين خودكشي را مي توان تا اندازه اي به يك بيماري يأس آور- يعني افسردگي مزمن- نسبت داد كه او احتمالاً از پدرش به ارث برده بود. در عين حال اين خودكشي به طور مسلم يكي از پس لرزه هاي انقلاب اسلامي سال ۱۳۵۷ بود كه پيامدهاي آن امروز نيز احساس مي شود.
مردمان كشوري همچون ايران كه طي چند دهه اخير مرتب به غم و اندوه بسيار- بويژه به خاطر از دست رفتن بيش از دويست هزار تن از فرزندان آن آب و خاك در جنگ ويرانگر هشت ساله با عراقِ تحت سلطه صدام حسين- دچار شده اند، طبعاً هنگام مواجهه با مرگ خودخواسته فرزندي برخوردار از نعمات و مواهب، احساسات متفاوت و متناقضي نشان دادند.
با اين همه، آن گونه كه رسم روزگار است، مواهب بي شمار عليرضا پهلوي توأم با بداقبالي هاي بسيار بود. او تا ۱۲ سالگي به عنوان فرزند يكي از ثروتمندترين و قدرتمندترين پادشاهان از كودكي رويايي برخوردار بود. در ۱۳ سالگي، ناگهان از وطن خود گريخت و نه تنها طعم تلخ تحقير همگاني ميراث خانواده اش را چشيد، بلكه مرگ پدرش در اثر بيماري سرطان را به چشم خود ديد.
بعدها آنگاه كه خواهر كوچك ترش، ليلا، در ۳۱ سالگي در يكي از اتاق هاي هتلي در لندن در سال ۲۰۰۱ به زندگي خود پايان داد، عليرضا نزديك ترين كس خود را از دست داد.
اصطلاح "تبعيدي" براي كساني همچون خود من كه خارج از ايران به دنيا آمده اند يا در سنين بسيار پايين آنجا را ترك كرده اند، هرگز مناسب نبوده است. ما به عنوان مهاجران نسل دوم، اين موضوع را بديهي مي پنداشتيم كه خود را با فرهنگ ها و زبان هاي جديد تطبيق خواهيم داد.
مورخان ممكن است به درستي نتيجه بگيرند كه انقلاب ۱۳۵۷ گامي دردناك اما ضروري در جهت بلوغ سياسي ايران بوده است
ما خاطرات يا ادعاي چنداني نسبت به آنچه از دست رفته بود نداشتيم؛ فقط قصه هايي اغراق آميز درباره منطقه سرسبز درياي خزر (شمال)، كوه هاي باشكوه البرز و همچنين بره لذيذ ايراني كه تمام چربي آن به شكلي اعجاب آور در قسمت دم جمع شده از بزرگ ترها شنيده بوديم.
ايرانيان جلاي وطن كرده و هم نسل عليرضا پهلوي- يعني كساني كه هنگام انقلاب نوجوان بودند- از اشخاصي كه كم سن و سال تر از آن بودند كه چيزي به خاطر آورند يا آنان كه به سني رسيده بودند كه مي توانستند خود را با شرايط تطبيق دهند، اغلب شديدتر تحت تأثير قرار گرفتند. پس از گذشت سه دهه، بسياري از آنها همچنان در تلاشند تا جايگاه خويش را بيابند. آنها همچنان مي كوشند تا بر مشكلي غلبه كنند كه برزيلي ها آن را "اشتياق ژرف براي آنچه كه دست نيافتني است" مي نامند. بي ريشگي آنها، اغلب مانع ايجاد روابط عاطفي بادوام و تحقق بخشيدن به استعدادهاي شغلي شده است.
نمي دانم به چه علت عليرضا، دانشجويي كوشا و جدي كه تحصيلات دكتراي خود را در رشته مطالعات ايران باستان در دانشگاه هاروارد ناتمام گذاشته بود، طي اين سال ها سكوت اختيار كرده بود. اگرچه تجربه تبعيد براي خانواده پهلوي به دليل ثروت قابل ملاحظه شان (كه اغلب به طور چشمگيري در خصوص آن مبالغه مي شود) بدون ترديد تحمل پذيرتر شده بود، اما تحقير ايشان از سوي بسياري از هموطنان تبعيدي كه تا اندازه اي- و در برخي موارد كاملاً- اين خانواده را مسئول مصائب جمعي خود مي دانستند اين تجربه را براي آنها دشوارتر مي كرد.
عليرضا كه غم و اندوه درونش او را مي فرسود، شايد به اين نتيجه رسيده بود كه در اين بازي شانس چنداني براي بردن ندارد. اگر در حاشيه باقي مي ماند، برخي او را به دليل عدم اعتراض علني به سختي نكوهش مي كردند و اگر فعاليت مي كرد و بي پرده سخن مي گفت، ديگران او را به دليل جاه طلبي هاي احمد چلبي گونه به سختي ملامت مي كردند، همان طور كه اين كار را در مورد برادر بزرگ تر او، رضا، انجام دادند.
به اين ترتيب او تصميم گرفت در خانه خود در بوستن، در ميان كتاب هايش و پشت پرده هاي هميشه كشيده باقي بماند.
عليرضا به عنوان دانشجوي تاريخ شايد از رابطه رشته درسي خود با پدرش متحير بود. در اغلب موارد از حافظ اسد- ديكتاتور بي رحم سوريه كه حدود ۲۰ هزار غيرنظامي را در شهر هاما در سال ۱۹۸۲ قتل عام كرد- به عنوان "فردي مدبر و زيرك" نام برده مي شود. در حالي كه هنگام نوشتن در باره عصر پهلوي، غيرممكن است بدون آنكه شاه را "آلت دست امپرياليست ها" ناميد و دستش را "آغشته به خون" دانست، اعتبار روشنفكري خود را حفظ كرد. (اين يكي از واقعيت هاي تلخ قدرت و كشورداري است كه امروز تحليلگران و سياستمداران غربي، مقدم بشار اسد- رئيس جمهوري سوريه و فرزند حافظ اسد- را گرامي مي دارند و زيركي و ميانه روي او را مي ستايند؛ حال آن كه برخي از سوگنامه نويسان غربي عليرضا، چهره پسر فراموش شده يك ديكتاتور بي ارزش را از او ترسيم مي كنند.)
۲۵۰۰ سال پيش بر امپراتوري بزرگ ايران زمين يك فرمانرواي بخشاينده، كورش كبير، حكم مي راند كه گفته مي شود نخستين منشور حقوق بشر جهان را نگاشته است. امروز در اين كشور يك حكومت ديني بر سر كار است و هنگامي در صدر اخبار قرار مي گيرد كه حاكمان آن، زنان را به خاطر زنا به سنگسار محكوم مي كنند يا صحت و درستي هولوكاست را زير سؤال مي برند.
در اين ميان، ساكنان ديرين جمهوري اسلامي به برداشتي متفاوت نسبت به دوران گذشته خود رسيده اند. قدر مسلم، ايرانيان اذعان مي كنند كه فساد فراگير و سركوب سياسي رايج در ايرانِ تحت سلطه پهلوي منجر به سقوط آن حكومت شد.
با اين همه، يكي از مقامات ارشد سابق وزارت امور خارجه جمهوري اسلامي- كه در آسيا و اروپا سفير بود- يك بار هنگام صرف شام در پاريس اين موضوع را محرمانه با من در ميان گذاشت كه او و دوستانش به عنوان انقلابيون جوان و "ساده لوح"، دشواري حكومت بر ايران و كسب رضايت جمعيت دمدمي مزاج اين كشور را بسيار دست كم گرفته بودند. من از شنيدن اين گفته او كه "در آن زمان درك نمي كرديم كه شاه بايد از عهده چه چالش هاي بزرگي برمي آمد"، تعجب كردم.
مصطفي تاج زاده، يكي از فعالان انقلابي برجسته و از استراتژيست هاي جنبش اصلاحات، اخيراً گفته است كه پيش از انقلاب، ايرانيان از هر گونه آزادي برخوردار بودند، مگر آزادي سياسي كه انقلاب قرار بود آن را فراهم كند. پس از انقلاب، آنها نه تنها آزادي سياسي به دست نياوردند، بلكه در جريان آن، آزادي هاي ديگر را نيز از دست دادند.
بدون ترديد، جمهوري اسلامي طي ۳۲ سالي كه از تأسيس آن مي گذرد پيشرفت هاي قابل ملاحظه اي، بويژه در زمينه توسعه روستايي و تحصيلات زنان (تا حدودي به اين دليل كه پس از انقلاب، خانواده هاي سنتي تمايل بيشتري نسبت به فرستادن فرزندان خود به مدارسي كه در آنها تفكيك جنسيتي اعمال شده بود نشان مي دادند) كرده است.
اما مشاهدات كساني كه مدت زماني طولاني را در جمهوري اسلامي كنوني گذرانده اند، نشانگر بي اعتباري چنين آماري است: نسل هاي جوان ايران شديداً به دنبال ترك وطن خويش هستند.
با اين همه حتي اگر آنها موفق به ترك كشور شوند، ايران يا شايد افسانه يك ايران آرماني كه هيچ گاه در واقعيت وجود نداشته است، به ندرت رهايشان خواهد كرد.
هر فرهنگي كه همچون فرهنگ ايران موفق شود خود را طي چندين هزاره حفظ كند و استمرار بخشد و از پي تهاجم هاي بي شمار، به صورتي يكپارچه از نو سر برآورد، در كساني كه خود را متعلق به آن مي دانند دلبستگي عميقي ايجاد مي كند.
طبق نظرسنجي سازمان سنجش ارزش هاي جهاني در سال ۲۰۰۱، ايرانيان به لحاظ وطن پرستي رتبه نخست را در جهان كسب كردند- ۹۲ درصد ايرانيان ادعا كرده اند كه از مليت خود "بسيار احساس غرور" مي كنند (در مقام مقايسه، ۷۲ درصد آمريكايي ها و كمتر از ۵۰ درصد بريتانيايي ها و فرانسوي ها از مليت خود "بسيار احساس غرور" مي كنند.)
دقيقاً همين حس غرور ملي و ميراث تمدن است كه واقعيت كنوني ايران را براي بسياري از مردم بسيار اندوهبار مي سازد. ۲۵۰۰ سال پيش بر امپراتوري بزرگ ايران زمين يك فرمانرواي بخشاينده، كورش كبير، حكم مي راند كه گفته مي شود نخستين منشور حقوق بشر جهان را نگاشته است. امروز در اين كشور يك حكومت ديني بر سر كار است و هنگامي در صدر اخبار قرار مي گيرد كه حاكمان آن، زنان را به خاطر زنا به سنگسار محكوم مي كنند يا صحت و درستي هولوكاست را زير سؤال مي برند.


برخي از ناظران غيرحرفه اي مسائل ايران مرگ عليرضا پهلوي را با فقدان كسي اشتباه گرفته اند كه- طبق برداشتي كليشه اي- صرفاً "مشتي سلطنت طلب كه در لس آنجلس زندگي اشرافي دارند" در سوگ آن نشسته اند. واقعيت كمي پيچيده تر است.
محسن مخملباف، فيلمساز معروف ايران، به دليل مبارزه عليه شاه در دهه ۱۹۷۰ چند سالي را در زندان گذراند و در معرض چنان شكنجه هاي هولناكي قرار گرفت كه اكنون هم به دشواري مي تواند بدون درد راه برود. مخملباف به من گفت كه اندوه مرگ عليرضا پهلوي چنان او را از پاي در آورده است كه خوابش نمي برد. ديگر كساني كه همچون پدر من از حاميان پر و پا قرص نخست وزير معزول، محمد مصدق، بودند نيز همين احساس را داشتند.
اما چرا چنين است؟
شايد مرگ او نشانگر نوستالژي براي زماني باشد كه در آن نام ايران مترادف با تروريسم و تعصبات ديني نبود؛ زماني كه ايرانيان مي توانستند براي سفر به كشورهاي خارجي ويزا بگيرند و به محض ورود، آنها را انگشت نگاري نمي كردند؛ زماني كه محققان ايراني را درباره عمر خيام و فردوسي سؤال باران مي كردند، نه محمود احمدي نژاد و غني سازي اورانيوم.
هنگامي كه مورخان پس از گذشت يك قرن به ايران بنگرند، ممكن است به درستي چنين نتيجه بگيرند كه انقلاب ۱۳۵۷ و پيامدهاي آن گامي دردناك اما ضروري در جهت بلوغ سياسي اين كشور بوده است.
در حالي كه در نقاط ديگر خاورميانه اسلام سياسي راديكال همچنان از تصويري مطلوب برخوردار است، ايرانيان خطرات به هم پيوستن دين و حكومت را با خون دل تجربه كرده اند.
اين امر چندان مايه تسلي خاطر كساني نيست كه در زمان حال زندگي مي كنند و سخت مشتاق ارتباط مجدد با سرزمين مادري خود هستند كه زماني آن را مي شناختند. آنها خواهان آن نيستند كه سلطنت طلبان اشرافي يا غلامان حلقه به گوش امپرياليست يا مأموران سازمان سيا به شمار آيند. آنها تنها اشتياق طبيعي خود را براي ارتباط مجدد با فرهنگ باستاني سرزميني كه در آن به دنيا آمده اند، ابراز مي دارند.
براي بسياري از ايرانيان، اين سخن رويا حكاكيان، نويسنده ايراني- آمريكايي، شايد دلنواز و آرامش بخش باشد: "به كشورها زياده از حد بها داده شده است، حال آنكه، بيش از جغرافيا و خاك، آدمي و انسانيت منشاء و ريشه ما است."
ميزان افسردگي عليرضا پهلوي اما مي تواند نشان دهنده نابسندگي چنين احساسي باشد. آخرين آرزوي او اين بود كه خاكسترش در درياي خزر ريخته شود.
مرگ او يادآوري دوباره اين نكته تامل برانگيز بود كه سه دهه پس از زمستان خروج شاه، هنوز بهاري فرا نرسيده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر