اگر به جای میرحسین موسوی، محمد خاتمی به اصرار اصلاحطلبان تشنهی کرامت انسانی ( البته از بالا!) و به حرمت اشکهای مریدان سیاسی نازکدل در صحنهی انتخابات ریاست جمهوری مانده بود و او رقیب محمود احمدینژاد میشد، اکنون میتوان مطمئن بود که صبح بیست و سوم خرداد پیروزی احمدینژاد را به او و رهبر معظم تبریک میگفت تا نه خونی از دماغ کسی (مخصوصاً از شخص خودش) بیاید و نه راه «چانهزنی» سیاسی بسته شود. این است اخلاق سیاسی آقای خاتمی و یاران اصلاحاتچیشان.
در مدتی که مردم در خیابانها از جانشان در برابر جلادان خامنهای سنگر میساختند، خاتمی و گفتار سیاسی او چندان جایی برای عرض اندام نداشتند: هم مردم نشان میدادند که سیاست درخشان آقای خاتمی و طفیلیهای اصلاحات را به زبالهدان تاریخ انداختهاند و هم نمایندگان سیاسی مردم، کروبی و بخصوص موسوی، نشان میدادند که سخن گفتن در سیاست و با صاحبان قدرت فرق دارد با وراجی مدام در پیرامون سیاست که گفتار اصلاحات به اسم عقلانیت در سیاست و سیاستورزی اخلاقی سالها به خورد مردم مظلومی میداد که هر روز بیشتر گردههایشان زیر بار ستم خرد میشد. حالا ولی بظاهر دوباره شرایط مهیا شده تا آنها که مدتی برای حفظ ظاهر هم که شده به رنگ مردم در آمده بودند، جولان بدهند: از یک طرف مردم دیگر هر روز در خیابان نیستند که چشمهای کمسوی اصلاحطلب هم بتواند قدرت آنها را بعینه ببیند و از طرف دیگر جباران، بظاهر استوار، سوار بر قدرتاند. اکنون که حتا صدای رسای موسوی هم به محاق رفته، همه چیز مهیاست تا آقای خاتمی دوباره نقش وجیه المله را از سر بگیرد و سر بلندتر از قبل به میدان بیاید که بالاخره معلوم شده تنها راه سیاستورزی «خوب» همان است که او از اول میگفته؛ سربلند بخصوص که در این مدت هیچگاه، دست کم در خفا، نارضایتیاش را از ایستادگی مردم و موسوی در برابر خامنهای و ایادیاش پنهان نکرده بوده است.
حرفهای اخیر خاتمی را باید خواند: انگار نه انگار که اتفاق خاصی افتاده. میشود تاریخ بالای متن را برداشت و فکر کرد که رئیس جمهور محبوب این حرفها را روزی از سالهای اصلاحات و مثلا پس از بستن روزنامهها و بازداشت عدهای از روزنامهنگاران زده است. تکرار گفتار آن سالها در این روزها برای ما مخاطبان تنها یک تکرار نیست. رخدادهایی که تاریخ اخیر ما را رقم زدهاند و نور تازهای که از این رهگذر بر شعور سیاسی ما تابیده، معنای کلمات تکراری را کاملاً عوض میکنند. تازه میفهمیم که «تدارکاتچی» بودن برای حاکم دژخیم کاری غیر اخلاقی نیست که باید از آن تن زد، بلکه هدف غایی سیاستمدار اصلاحطلب است. برای این که کاملاً مطابق اخلاق باشد، تنها کافیاست که در حین خدمت به حاکم ظالم،گاهی هم بنرمی شکوهای کرد؛ اما به هر حال باید بسیار مواظب بود که حاکم و عملهی زور عصبانی نشوند. این درست منطقی است که خاتمی و اعوانش را به تقلای آمادگی برای انتخابات آتی مجلس وا داشته. پس از تبنیه مفصل، حاکم که خوب راه و روش اربابی و برخورد با بنده را میداند کمی از دور روی خوش نشان میدهد و بنده دوباره به کوچکترین نشانهای از سمت ارباب و پس از کمی ناز، تن به خفت و مفعولی بلکه بیشتر از گذشته میدهد. برای این که اگر واقعیتش را بخواهید بنده تمام وجودش وابستگی به ارباب است، حتا به سبعیت گهگاهی او. حتا آزادی هم برای او معنایی جز آزادی در سایهی ارباب ندارد، این که کمی ارباب به او اجازهی نفس کشیدن راحتتر بدهد. برای هر تغییری باید اول دل ارباب را به دست آورد، برای این که اصولا ًهر تغییری جز از طریق او اصلاً متصور نیست. در اخلاق بندگان اول باید به ارادهی ارباب یکسره تن داد، بعد در این چارچوب اخلاقی عمل کرد! چرا؟ چون او صاحب زور است، چون موجود خطرناکی است، چون شما ضعیفاید، چون برفرض که از شر او خلاص شوید، اصلاً معلوم نیست بعد از او چه بر سرتان میآید، از کجا معلوم که گیر اربابی بدتر نیفتید؟ چگونه؟ باید اعتماد او را جلب کرد؛ باید رگ خواب او را پیدا کرد؛ باید از ظرفیتهای مغفول ماندهی او استفاده کرد؛ و یا احتمالاً اگر بندگان مورد بحث سیاستورز و عمیق باشند، به شما خواهند گفت باید از «شکافهای موجود» در ارباب استفاده کرد.
انگار که همه چیز بر سر تقرب به خامنهای خلاصه شود. هلهلهی اصلاحتچیان بر سر دعوای احمدینژاد و خامنهای اوج نمایش سیاستورزی اخلاقیشان است: مسرور از این که خامنهای بالاخره فهمیده احمدینژاد در بندگی صادق و ثابت قدم نیست و بلکه خود او را تهدید میکند، و بنابراین عن قریب احمدینژاد را رانده و اصلاحطلبان رانده را به خدمت دوباره فرا خواهد خواند. وگرنه با کدام اخلاق جز اخلاق بردگی میتوان احقاق حق مردم را در کدورت میان خامنهای و این یکی تدارکاتچی سرکشش جستجو کرد؟ با کدام اخلاق جز اخلاق اصلاحطلبی میشود رسانههای جنبش سبز مردم را به خبرگزاری غیررسمی مجلسی بدل کرد که خامنهای به جان بندهی سرکش انداخته و کوچکترین ربطی به نمایندگی صدای مردم ندارد. این نور تازهای که تاریخ متأخر ایران بر کلمات اصلاحطلبان میاندازد روشن میکند که اصلاحات مد نظر خاتمی در نهایت هیچ فرقی با تعدیل هاشمی نمیتواند داشته باشد. سیاست و فرهنگ او و اقتصاد این جز یک هدف را دنبال نمیتوانستهاند بکنند که همانا تثبیت و تداوم جباریت تام حاکمیت زور و تداوم بردگی ماست. خاتمی همان هاشمی است. این که شیداییان دوران طلایی اصلاحات مردداند که آن دوران بالاخره محصول گفتگوی تمدنهای خاتمی بوده یا اتوبانهای کمربندی ساخته شده به دستور هاشمی شاید خود دلیلی کافی باشد بر این که انفصالی میان گفتار یکی و دیگری در کار نیست. دلیلی دیگر پشیمانی و شرمندگی آنان از حملههای سابق به هاشمی است. دلیل گویاتر را باز باید در مواضع امروز اصلاحطلبانی جستجو کرد که بیکباره کشف کردهاند هاشمی از روز اول نماد واقعی اصلاحات در ایران بوده و امروز هم گره سیاست در ایران به دست او و احتمالاً از طریق مذاکرهاش با خامنهای باز میشود. مذاکره برای این که خامنهای دست کم چند نفری را به مجلس راه بدهد.
قرابت امروز خاتمی و هاشمی کشف رمز از ترفند احمدینژاد در تبلیغات انتخاباتی هم هست. او که همواره نقش اپوزیسیون را به خود گرفته است و همین حالا هم چنان در نقشش فرو رفته که در تلویزیون تلویحا رهبر را از روزی که مردم پشت سرش نباشند میترساند، در تبلیغاتش خاتمی را کنار هاشمی نشاند و موسوی را هم. او تمام کارنامه جمهوری اسلامی را هدف گرفت تا خود به قدرت برسد، چرا که به درستی میدانست این کارنامه چقدر سیاه است. حالا روشن است که او در انتساب خاتمی به هاشمی چقدر دقیق بوده و در چسباندن موسوی به هاشمی چه ریاکارانه عمل کرده است. با جدی شدن سیاست به واسطه خطر دائمی حضور مردم هر ابهام و التقاطی از بین رفته است. هاشمی، این پیر بدنام که بازیگر اصلی بسیاری از دسیسهها و مجری سیاستهای ضد مردمی بوده، همانطور که میگویند استوانه نظام است. و حالا مرزها روشن شدهاند، هر چه در خاتمی بود که از آن نظام نبود دیگر به خاتمی متعلق نیست، او همان هاشمی است با لباسی برازنده و واژههایی پیراسته. هر چه نیز در موسوی بود که از آن نظام بود دیگر از او منفک شده است. اتفاقاً در سابقهاش هم او از بیشباهتترین افراد به رفسنجانی است. نه سیاست اقتصادی او که با عدالت و حمایت از فرودستان آمیخته بود، نه علاقههای شاعرانه و هنریاش و نه مشی صریح، انقلابی و مردمی او که در تقابل کامل با تعارفهای مزورانه و بازیهای پشتپردهای خاتمی و هاشمی قرار دارد، هیچ یک شبیه هاشمی نیست.
لبخند خاتمی آن روز که بازتاب شوق مردمی به آزادی و فردایی بهتر بود چقدر به دل مینشست. اما این لبخند اکنون مثل خنده نقاشیشده روی صورت دلقکها ماسیده است. بغضی که در نگاه موسوی بود و استواری کلامش را به یاد بیاوریم، صدای راستین مردم ایران اکنون خشمگین و سوگوار در بند است. خاتمی، این معلم اخلاق، دست کم یک درس آموزنده برای مردم داشته؛ این که اخلاق بردگی عین بیاخلاقی است
در مدتی که مردم در خیابانها از جانشان در برابر جلادان خامنهای سنگر میساختند، خاتمی و گفتار سیاسی او چندان جایی برای عرض اندام نداشتند: هم مردم نشان میدادند که سیاست درخشان آقای خاتمی و طفیلیهای اصلاحات را به زبالهدان تاریخ انداختهاند و هم نمایندگان سیاسی مردم، کروبی و بخصوص موسوی، نشان میدادند که سخن گفتن در سیاست و با صاحبان قدرت فرق دارد با وراجی مدام در پیرامون سیاست که گفتار اصلاحات به اسم عقلانیت در سیاست و سیاستورزی اخلاقی سالها به خورد مردم مظلومی میداد که هر روز بیشتر گردههایشان زیر بار ستم خرد میشد. حالا ولی بظاهر دوباره شرایط مهیا شده تا آنها که مدتی برای حفظ ظاهر هم که شده به رنگ مردم در آمده بودند، جولان بدهند: از یک طرف مردم دیگر هر روز در خیابان نیستند که چشمهای کمسوی اصلاحطلب هم بتواند قدرت آنها را بعینه ببیند و از طرف دیگر جباران، بظاهر استوار، سوار بر قدرتاند. اکنون که حتا صدای رسای موسوی هم به محاق رفته، همه چیز مهیاست تا آقای خاتمی دوباره نقش وجیه المله را از سر بگیرد و سر بلندتر از قبل به میدان بیاید که بالاخره معلوم شده تنها راه سیاستورزی «خوب» همان است که او از اول میگفته؛ سربلند بخصوص که در این مدت هیچگاه، دست کم در خفا، نارضایتیاش را از ایستادگی مردم و موسوی در برابر خامنهای و ایادیاش پنهان نکرده بوده است.
حرفهای اخیر خاتمی را باید خواند: انگار نه انگار که اتفاق خاصی افتاده. میشود تاریخ بالای متن را برداشت و فکر کرد که رئیس جمهور محبوب این حرفها را روزی از سالهای اصلاحات و مثلا پس از بستن روزنامهها و بازداشت عدهای از روزنامهنگاران زده است. تکرار گفتار آن سالها در این روزها برای ما مخاطبان تنها یک تکرار نیست. رخدادهایی که تاریخ اخیر ما را رقم زدهاند و نور تازهای که از این رهگذر بر شعور سیاسی ما تابیده، معنای کلمات تکراری را کاملاً عوض میکنند. تازه میفهمیم که «تدارکاتچی» بودن برای حاکم دژخیم کاری غیر اخلاقی نیست که باید از آن تن زد، بلکه هدف غایی سیاستمدار اصلاحطلب است. برای این که کاملاً مطابق اخلاق باشد، تنها کافیاست که در حین خدمت به حاکم ظالم،گاهی هم بنرمی شکوهای کرد؛ اما به هر حال باید بسیار مواظب بود که حاکم و عملهی زور عصبانی نشوند. این درست منطقی است که خاتمی و اعوانش را به تقلای آمادگی برای انتخابات آتی مجلس وا داشته. پس از تبنیه مفصل، حاکم که خوب راه و روش اربابی و برخورد با بنده را میداند کمی از دور روی خوش نشان میدهد و بنده دوباره به کوچکترین نشانهای از سمت ارباب و پس از کمی ناز، تن به خفت و مفعولی بلکه بیشتر از گذشته میدهد. برای این که اگر واقعیتش را بخواهید بنده تمام وجودش وابستگی به ارباب است، حتا به سبعیت گهگاهی او. حتا آزادی هم برای او معنایی جز آزادی در سایهی ارباب ندارد، این که کمی ارباب به او اجازهی نفس کشیدن راحتتر بدهد. برای هر تغییری باید اول دل ارباب را به دست آورد، برای این که اصولا ًهر تغییری جز از طریق او اصلاً متصور نیست. در اخلاق بندگان اول باید به ارادهی ارباب یکسره تن داد، بعد در این چارچوب اخلاقی عمل کرد! چرا؟ چون او صاحب زور است، چون موجود خطرناکی است، چون شما ضعیفاید، چون برفرض که از شر او خلاص شوید، اصلاً معلوم نیست بعد از او چه بر سرتان میآید، از کجا معلوم که گیر اربابی بدتر نیفتید؟ چگونه؟ باید اعتماد او را جلب کرد؛ باید رگ خواب او را پیدا کرد؛ باید از ظرفیتهای مغفول ماندهی او استفاده کرد؛ و یا احتمالاً اگر بندگان مورد بحث سیاستورز و عمیق باشند، به شما خواهند گفت باید از «شکافهای موجود» در ارباب استفاده کرد.
انگار که همه چیز بر سر تقرب به خامنهای خلاصه شود. هلهلهی اصلاحتچیان بر سر دعوای احمدینژاد و خامنهای اوج نمایش سیاستورزی اخلاقیشان است: مسرور از این که خامنهای بالاخره فهمیده احمدینژاد در بندگی صادق و ثابت قدم نیست و بلکه خود او را تهدید میکند، و بنابراین عن قریب احمدینژاد را رانده و اصلاحطلبان رانده را به خدمت دوباره فرا خواهد خواند. وگرنه با کدام اخلاق جز اخلاق بردگی میتوان احقاق حق مردم را در کدورت میان خامنهای و این یکی تدارکاتچی سرکشش جستجو کرد؟ با کدام اخلاق جز اخلاق اصلاحطلبی میشود رسانههای جنبش سبز مردم را به خبرگزاری غیررسمی مجلسی بدل کرد که خامنهای به جان بندهی سرکش انداخته و کوچکترین ربطی به نمایندگی صدای مردم ندارد. این نور تازهای که تاریخ متأخر ایران بر کلمات اصلاحطلبان میاندازد روشن میکند که اصلاحات مد نظر خاتمی در نهایت هیچ فرقی با تعدیل هاشمی نمیتواند داشته باشد. سیاست و فرهنگ او و اقتصاد این جز یک هدف را دنبال نمیتوانستهاند بکنند که همانا تثبیت و تداوم جباریت تام حاکمیت زور و تداوم بردگی ماست. خاتمی همان هاشمی است. این که شیداییان دوران طلایی اصلاحات مردداند که آن دوران بالاخره محصول گفتگوی تمدنهای خاتمی بوده یا اتوبانهای کمربندی ساخته شده به دستور هاشمی شاید خود دلیلی کافی باشد بر این که انفصالی میان گفتار یکی و دیگری در کار نیست. دلیلی دیگر پشیمانی و شرمندگی آنان از حملههای سابق به هاشمی است. دلیل گویاتر را باز باید در مواضع امروز اصلاحطلبانی جستجو کرد که بیکباره کشف کردهاند هاشمی از روز اول نماد واقعی اصلاحات در ایران بوده و امروز هم گره سیاست در ایران به دست او و احتمالاً از طریق مذاکرهاش با خامنهای باز میشود. مذاکره برای این که خامنهای دست کم چند نفری را به مجلس راه بدهد.
قرابت امروز خاتمی و هاشمی کشف رمز از ترفند احمدینژاد در تبلیغات انتخاباتی هم هست. او که همواره نقش اپوزیسیون را به خود گرفته است و همین حالا هم چنان در نقشش فرو رفته که در تلویزیون تلویحا رهبر را از روزی که مردم پشت سرش نباشند میترساند، در تبلیغاتش خاتمی را کنار هاشمی نشاند و موسوی را هم. او تمام کارنامه جمهوری اسلامی را هدف گرفت تا خود به قدرت برسد، چرا که به درستی میدانست این کارنامه چقدر سیاه است. حالا روشن است که او در انتساب خاتمی به هاشمی چقدر دقیق بوده و در چسباندن موسوی به هاشمی چه ریاکارانه عمل کرده است. با جدی شدن سیاست به واسطه خطر دائمی حضور مردم هر ابهام و التقاطی از بین رفته است. هاشمی، این پیر بدنام که بازیگر اصلی بسیاری از دسیسهها و مجری سیاستهای ضد مردمی بوده، همانطور که میگویند استوانه نظام است. و حالا مرزها روشن شدهاند، هر چه در خاتمی بود که از آن نظام نبود دیگر به خاتمی متعلق نیست، او همان هاشمی است با لباسی برازنده و واژههایی پیراسته. هر چه نیز در موسوی بود که از آن نظام بود دیگر از او منفک شده است. اتفاقاً در سابقهاش هم او از بیشباهتترین افراد به رفسنجانی است. نه سیاست اقتصادی او که با عدالت و حمایت از فرودستان آمیخته بود، نه علاقههای شاعرانه و هنریاش و نه مشی صریح، انقلابی و مردمی او که در تقابل کامل با تعارفهای مزورانه و بازیهای پشتپردهای خاتمی و هاشمی قرار دارد، هیچ یک شبیه هاشمی نیست.
لبخند خاتمی آن روز که بازتاب شوق مردمی به آزادی و فردایی بهتر بود چقدر به دل مینشست. اما این لبخند اکنون مثل خنده نقاشیشده روی صورت دلقکها ماسیده است. بغضی که در نگاه موسوی بود و استواری کلامش را به یاد بیاوریم، صدای راستین مردم ایران اکنون خشمگین و سوگوار در بند است. خاتمی، این معلم اخلاق، دست کم یک درس آموزنده برای مردم داشته؛ این که اخلاق بردگی عین بیاخلاقی است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر