طبق ِ قانونی نانوشته، تفسیر ِ حرفِ آدمهایِ زنده کاری زمخت است. کلماتی که مینویسم حولِ فضایی شکل گرفتهاند که سخنرانی ِ محمدِ خاتمی ایجاد کرده. من در این لحظه مدافع ِ طرز ِ نگرش ِ او هستم، اما مفسر ِ حرفهایاش نیستم. این نوشته هم پیگیری و امتدادِ چند نوشتهیِ نقّادانهای ست که دور و بر خواندهام، و هم محصولِ گفتوگویی جدلی ست که با دوستانام داشتهام.
خلافِ چیزی که میپسندم، ابتدا لازم است تا چند خطی بنویسم از آن چیزی که میترسم در این لحظه با آن اشتباه گرفته شوم. به طور ِ خلاصه، میترسم با لحن و دیدگاهِ عالِمنما و کارشناسانه و در عین ِ حال عقبمانده و توجیهگر ِ نوشتاری از آن دست که در واضحترین حالت در وبلاگِ «شور و شر» یا در نویسندهیِ مهمانِ وبلاگِ «کمانگیر» سراغ داریم، اشتباه گرفته شوم. از سر ِ نوازش ِ گوش ِ کسانی که به شنیدنِ کلماتِ تندـوـتیز عادت دارند این را نمیگویم، اما لازم است تصریح کنم که عفونت و نکبت سراپایِ جمهوریِ اسلامی را گرفته و با معیارهایِ من رژیمی رو به زوال است. از سویِ دیگر، مایل ام تا با گونهای آرمانی از مبارز، که فوکو با عناوینی نظیر ِ «زاهدانِ سیاسی»، «مبارزانِ محزون»، و «تروریستهایِ نظریه» از آنها یاد کرده نیز فاصلهای مناسب بگیرم، هرچند احساس میکنم بزنگاههایی هست که در آنها، من با این دستهیِ دوم احساس ِ خویشی ِ بیشتری دارم و سنجش ِ نوشتهیِ یکی از این گروه را در ادامه میآورم.
نوشته: « اگر به جای میرحسین موسوی، محمد خاتمی به اصرار اصلاحطلبانِ تشنهی کرامت انسانی (البته از بالا!) و به حرمتِ اشکهایِ مریدانِ سیاسی ِ نازکدل در صحنهی انتخاباتِ ریاستِ جمهوری مانده بود و او رقیبِ محمود احمدینژاد میشد، اکنون میتوان مطمئن بود که صبح ِ بیست و سوم ِ خرداد پیروزیِ احمدینژاد را به او و رهبر معظم تبریک میگفت.» از نظر ِ من ماجرا ربطی به موسوی یا خاتمی ندارد و چهبسا فکر میکنم فضایِ ملتهبِ جامعه (که برایِ خود تاریخی دارد)، بیش از همه در پدید آمدنِ این حس و حال دست داشت. پس از انتخابات مردم خودشان بیرون آمدند و کسی آنها را بیرون نیاورد. کسی از آنها دعوت نکرد. آن روزها، برایِ ما که با تجربهیِ این حس بیگانه بودیم، مدلی کوچک از رخدادی بزرگ بود. احساسام را که به یاد میآورم، این است که برعکس ِ اغلبِ ساعاتِ زندگیام، «نمیتوانستم» از خانه بیرون نروم و به چشمها و بدنهایِ بهتزده و خشمگین ِ دیگران نگاه نکنم. حس میکنم در تاریخ ِ هر حکمرانی و حکومتی روزی هست که حجم ِ زیادی از مردم ِ خشمگین، که توان و امکانِ کنترلِ خشمشان را ندارند، دیگر «نمیتوانند» در خانه بمانند و بدنشان بر اساس ِ «دستی نامرئی» به بدنِ دیگر انسانهایِ همردهاش پیوند میخورَد و تودهای عظیم کالبدِ همهیِ شهرها را در دست میگیرد. به گمانام حکومتهایِ هوشمند مدام فرارسیدنِ آن روز را عقب میاندازند.
کسانی که دائم از سر ِ یادآوری میخواهند همان بُهت و خشم ِ پس از انتخابات را از طریق ِ شعار و زبان و کلیشه بازسازی کنند، تا به خیالشان مردم را در «صحنه» نگه دارند، مجسمهسازانِ پُرتلاشی اند که نمیتوانند فراموشکاری و سهلانگاریِ بشر، حتّا در عمیقترین زخمهایی که خورده را باور کنند. جمهوریِ اسلامی چیست بهجز تکرار ِ رقتانگیز ِ همین مجسمهسازی از زخمها و کلیشهها، در قالبِ شهدا، آزادی، سرنگونی ِ پادشاهی و…
۲. به گمانِ من، «مردم» واژهیِ بیمعنایی ست که به هیچ وجه نباید پشتاش سنگر گرفت. توده آن قدر پراکنده هست که خالی از ویژگیهایِ ایجابی باشد، خصوصاً هنگامی که به ابزاری برایِ قدرتنمایی تبدیل میشود. طبقه و گروه و صنف و همحزبی و دوست، واژههایِ دقیقتری ست. میخک نوشته: «[در ایام ِ پس از انتخابات] مردم نشان میدادند که سیاست درخشانِ آقایِ خاتمی و طفیلیهایِ اصلاحات را به زبالهدانِ تاریخ انداختهاند.» من چنین درکی ندارم. مطابق ِ اخبار، بسیاری از برجستهترین سیاستمدارانِ اصلاحطلب در حالِ گذراندنِ سختترین روزها هستند، چه در زندانها و چه بیرون از آن. و در نوشتههایی که بیرون میدهند، نه تنها از مشی ِ اصلاحطلبانهیشان عدول نکردهاند، بلکه در پیمودنِ آن رادیکالتر شدهاند. این حجتی بر حقانیتشان نیست، اما گواهی ست بر تداوم ِ مسیری که در حالِ پیمودنِ آن بودهاند، بی آن که گسستی در میان باشد، یا چیزی را به زبالهدانِ تاریخ انداخته باشند – اگر که تاریخ اصلاً زبالهدانی داشته باشد.
خاتمی هم در آن گفتار ِ چالشانگیز، حرف از «ملت» یا همان «مردم» زده و با گزارهای اخباری – گویی که دارد نظریه یا قانونی حتمی را به زبان میآورد – گفته که «ملت هم از ظلمی که بر او و فرزندانش رفته است میگذرد.» و مثلاً نگفته «بگذرد». لحن ِ سفارش گونهاش را خطاب به رهبر (نظام) به کار برده، و هنگام ِ سخن گفتن از مردم با نوعی ایجاب سخن گفته. به گمانِ من، این تقابل ِ «سفارش» و «ایجاب» تصادفاً پدید نیامده و محصولِ نوعی شناخت است. مردم حاویِ قدرتِ ایجابی اند. روز به روز هم این قدرت بیشتر و رادیکالتر میشود، ولو در رخوت و ناامیدی و ترس. سیلابی اند در حالِ جمع شدن. منتظر اند، منتظر ِ روزنه و شکاف. به احمقهایی که مقابلاش ایستادهاند فقط میشود سفارش کرد که آرام آرام راه را باز کنند. چون هر قدر هم که کیپ و کنار ِ هم بایستند، باز هم رخنه و سوارخ دارند و سیلاب راهِ خودش را از میانِ رخنهها باز میکند. از نظر ِ من اینها فقط استعاره نیست. قانون است. منطق ِ تقابل ِ نیروها ست که به قدر ِ کافی شرح داده شده.
در این بین میخک نوشته که انگار همهچیز در «تقرب» ِ به رهبر خلاصه میشود. حس میکنم که در این میان مسئله اصلاً تقربِ به رهبر نیست، مسئله خواستِ شکل دادنِ ارادی به فضایی ست که در آن زندگی میکنیم، فضایی که رهبر نیز از نیروهایِ ارتجاعی و مهم ِ کنشگر در آن است، پیش از آن که همهیِ امکاناتِ چنین شکل دادنی از دستمان خارج شده باشد.
۳. دربارهیِ انقلاب و برانداختن نوشتهیِ خوب و دلالتگر زیاد خواندهام، اما سؤالِ من از کسانی که در ساحتِ نظری و عملی، حاضر به هیچ گونه مصالحه و سازش نیستند و مایل اند تا انتهایِ منطقی (که یا نابودیِ خودشان است یا نابودیِ رقیب) بر طبل ِ مبارزه و نفی و اجرایِ انواع و اقسام ِ فنون و مهارتهایِ ضربهزن بکوبند، این است که آیا هیچ وقت عقبنشینی، پذیرش ِ امیدوارانهیِ شکست (نه پذیرشی از سر ِ یأس)، سازش، مصالحه، نرمش، انعطاف و بسیاری چیزهایِ دیگر که لازمهیِ ادامه دادن و زندگی کردن است، در فرهنگِ لغاتشان جایی دارد یا نه؟ اگر هست کجا و چگونه؟ کدام متن ِ خوب را میتوانند در این باره معرفی کنند. من حس میکنم و به لحاظِ نظری مدافع ِ این تز ام که چنین نگرشی، و افزودنِ چنین لغاتی به دایرهیِ لغاتِ فرهنگِ سیاسی ِ رادیکال، و در عین ِ حال تکیه بر نقدِ بیمحابا، نشان از افزوده شدنِ گنجایش و خواستنیتر شدنِ فضایِ اجتماعیـسیاسی این گروه دارد.
۴. من در سخنانِ خاتمی نشانی از «مظلومنمایی» نمیبینم. گفتار ِ او از سر ِ قدرت به گوشام میخورد – همان جوهرهای که گفتار ِ او را از سخنانِ امثالِ محسن رضایی متمایز میکند. لحن ِ آن، عکس ِ آن چیزی که میخک نوشته، دُم تکان دادنِ مقابل ِ رهبر و رخصت خواستن برایِ بازگشتن به عرصهیِ سیاسی نیست. چیزی مهمتر از این است. اصولاً من در گفتار و کردار ِ خاتمی، رگههایی از آن بزرگمنشی میبینم که واقعیت را میبیند و بزرگیاش را به موانع تحمیل نکرده و آنها را مراعات میکند، در عین ِ حال که پایِ نوعی مشنگی و ترس و احتیاط و آبروداری هم در میان است. او جو ِ تقابل ِ ضدقهرمانانهای که ممکن است حولِ کلاماش شکل بگیرد را حس کرده. با این اقتضائات، در فضایِ سیاستِ ایران خاتمی را میتوان مدلی کمیاب از آن دست سیاستمدارانی دانست که زور ِ نیروهایِ رقیب را به رسمیت میشناسند و در عین ِ حال جبهه و جناح ِ خود را رها نمیکنند. از این منظر او بسیار متمدن است و فارغ از تمایلاتِ سنّتیاش، در بستر ِ سیاستِ مداوم و عقلانی (جایی که گفتوگویِ نیروها تا حدی به رسمیت شناخته شده باشد) موجودِ قابلاعتمادی ست.
رویِ هم رفته، فکر میکنم دستکم در جناح و گفتار ِ ما، دو جور بَرده وجود دارد: یکی آن که با خواستِ ارباباش یکی شده و خود را گونهای منفرد و جدا و محتوم محسوب میکند، دیگری بردهیِ «والاتبار»ی که به تاریخ و سلسلهای از بردگان متصل است و قدر ِ این اتصال را میداند و جایگاهِ ارباب را نادیده نمیگیرد و در همان حال، خود را با خواست ارباب منطبق نمیکند و در حالِ ساختن ِ تاریخ و فرارفتن است. خوشحال ام که عضوی از این بردگان ام، هرچند تعمدی در این عضویت نداشتهام. با قرائتِ من، به محض ِ استقرار ِ شرایطِ صلح، کار و کنش ِ بردگان است که تاریخ را میسازد. اربابها واگذارکنندهیِ تاریخ اند. غصبِ جایگاهشان لطفی ندارد.
خلافِ چیزی که میپسندم، ابتدا لازم است تا چند خطی بنویسم از آن چیزی که میترسم در این لحظه با آن اشتباه گرفته شوم. به طور ِ خلاصه، میترسم با لحن و دیدگاهِ عالِمنما و کارشناسانه و در عین ِ حال عقبمانده و توجیهگر ِ نوشتاری از آن دست که در واضحترین حالت در وبلاگِ «شور و شر» یا در نویسندهیِ مهمانِ وبلاگِ «کمانگیر» سراغ داریم، اشتباه گرفته شوم. از سر ِ نوازش ِ گوش ِ کسانی که به شنیدنِ کلماتِ تندـوـتیز عادت دارند این را نمیگویم، اما لازم است تصریح کنم که عفونت و نکبت سراپایِ جمهوریِ اسلامی را گرفته و با معیارهایِ من رژیمی رو به زوال است. از سویِ دیگر، مایل ام تا با گونهای آرمانی از مبارز، که فوکو با عناوینی نظیر ِ «زاهدانِ سیاسی»، «مبارزانِ محزون»، و «تروریستهایِ نظریه» از آنها یاد کرده نیز فاصلهای مناسب بگیرم، هرچند احساس میکنم بزنگاههایی هست که در آنها، من با این دستهیِ دوم احساس ِ خویشی ِ بیشتری دارم و سنجش ِ نوشتهیِ یکی از این گروه را در ادامه میآورم.
***
۱. وبلاگِ میخک فرصت را مغتنم شمرده و متنی نمونه نوشته در مذمتِ اخلاق ِ بردگی. با پیگیریِ استعارهای معروف، خاتمی را جادهبازکن ِ رهبر جا زده و اصلاحاتِ آن مدلی را هجو کرده. به نظر ِ من این نوشتهاش پرتـوـپلا ست. نزاع را تا سطح ِ تحلیل ِ شخص و قیاس ِ خاتمی و هاشمی تقلیل داده و به فرمولِ حاکمیت در استفاده از «کاتالیزور ِ نفرتانگیز و خبیتِ هاشمی» در شمایلسازی و چهرهپردازی از آدمهایِ منفورش اعتبار داده، و این را چون یک استراتژیِ حقیقتگو (هاشمیـخاتمی) و در عین ِ حال ریاکارانه و دروغین (هاشمیـموسوی) به جا آورده.نوشته: « اگر به جای میرحسین موسوی، محمد خاتمی به اصرار اصلاحطلبانِ تشنهی کرامت انسانی (البته از بالا!) و به حرمتِ اشکهایِ مریدانِ سیاسی ِ نازکدل در صحنهی انتخاباتِ ریاستِ جمهوری مانده بود و او رقیبِ محمود احمدینژاد میشد، اکنون میتوان مطمئن بود که صبح ِ بیست و سوم ِ خرداد پیروزیِ احمدینژاد را به او و رهبر معظم تبریک میگفت.» از نظر ِ من ماجرا ربطی به موسوی یا خاتمی ندارد و چهبسا فکر میکنم فضایِ ملتهبِ جامعه (که برایِ خود تاریخی دارد)، بیش از همه در پدید آمدنِ این حس و حال دست داشت. پس از انتخابات مردم خودشان بیرون آمدند و کسی آنها را بیرون نیاورد. کسی از آنها دعوت نکرد. آن روزها، برایِ ما که با تجربهیِ این حس بیگانه بودیم، مدلی کوچک از رخدادی بزرگ بود. احساسام را که به یاد میآورم، این است که برعکس ِ اغلبِ ساعاتِ زندگیام، «نمیتوانستم» از خانه بیرون نروم و به چشمها و بدنهایِ بهتزده و خشمگین ِ دیگران نگاه نکنم. حس میکنم در تاریخ ِ هر حکمرانی و حکومتی روزی هست که حجم ِ زیادی از مردم ِ خشمگین، که توان و امکانِ کنترلِ خشمشان را ندارند، دیگر «نمیتوانند» در خانه بمانند و بدنشان بر اساس ِ «دستی نامرئی» به بدنِ دیگر انسانهایِ همردهاش پیوند میخورَد و تودهای عظیم کالبدِ همهیِ شهرها را در دست میگیرد. به گمانام حکومتهایِ هوشمند مدام فرارسیدنِ آن روز را عقب میاندازند.
کسانی که دائم از سر ِ یادآوری میخواهند همان بُهت و خشم ِ پس از انتخابات را از طریق ِ شعار و زبان و کلیشه بازسازی کنند، تا به خیالشان مردم را در «صحنه» نگه دارند، مجسمهسازانِ پُرتلاشی اند که نمیتوانند فراموشکاری و سهلانگاریِ بشر، حتّا در عمیقترین زخمهایی که خورده را باور کنند. جمهوریِ اسلامی چیست بهجز تکرار ِ رقتانگیز ِ همین مجسمهسازی از زخمها و کلیشهها، در قالبِ شهدا، آزادی، سرنگونی ِ پادشاهی و…
۲. به گمانِ من، «مردم» واژهیِ بیمعنایی ست که به هیچ وجه نباید پشتاش سنگر گرفت. توده آن قدر پراکنده هست که خالی از ویژگیهایِ ایجابی باشد، خصوصاً هنگامی که به ابزاری برایِ قدرتنمایی تبدیل میشود. طبقه و گروه و صنف و همحزبی و دوست، واژههایِ دقیقتری ست. میخک نوشته: «[در ایام ِ پس از انتخابات] مردم نشان میدادند که سیاست درخشانِ آقایِ خاتمی و طفیلیهایِ اصلاحات را به زبالهدانِ تاریخ انداختهاند.» من چنین درکی ندارم. مطابق ِ اخبار، بسیاری از برجستهترین سیاستمدارانِ اصلاحطلب در حالِ گذراندنِ سختترین روزها هستند، چه در زندانها و چه بیرون از آن. و در نوشتههایی که بیرون میدهند، نه تنها از مشی ِ اصلاحطلبانهیشان عدول نکردهاند، بلکه در پیمودنِ آن رادیکالتر شدهاند. این حجتی بر حقانیتشان نیست، اما گواهی ست بر تداوم ِ مسیری که در حالِ پیمودنِ آن بودهاند، بی آن که گسستی در میان باشد، یا چیزی را به زبالهدانِ تاریخ انداخته باشند – اگر که تاریخ اصلاً زبالهدانی داشته باشد.
خاتمی هم در آن گفتار ِ چالشانگیز، حرف از «ملت» یا همان «مردم» زده و با گزارهای اخباری – گویی که دارد نظریه یا قانونی حتمی را به زبان میآورد – گفته که «ملت هم از ظلمی که بر او و فرزندانش رفته است میگذرد.» و مثلاً نگفته «بگذرد». لحن ِ سفارش گونهاش را خطاب به رهبر (نظام) به کار برده، و هنگام ِ سخن گفتن از مردم با نوعی ایجاب سخن گفته. به گمانِ من، این تقابل ِ «سفارش» و «ایجاب» تصادفاً پدید نیامده و محصولِ نوعی شناخت است. مردم حاویِ قدرتِ ایجابی اند. روز به روز هم این قدرت بیشتر و رادیکالتر میشود، ولو در رخوت و ناامیدی و ترس. سیلابی اند در حالِ جمع شدن. منتظر اند، منتظر ِ روزنه و شکاف. به احمقهایی که مقابلاش ایستادهاند فقط میشود سفارش کرد که آرام آرام راه را باز کنند. چون هر قدر هم که کیپ و کنار ِ هم بایستند، باز هم رخنه و سوارخ دارند و سیلاب راهِ خودش را از میانِ رخنهها باز میکند. از نظر ِ من اینها فقط استعاره نیست. قانون است. منطق ِ تقابل ِ نیروها ست که به قدر ِ کافی شرح داده شده.
در این بین میخک نوشته که انگار همهچیز در «تقرب» ِ به رهبر خلاصه میشود. حس میکنم که در این میان مسئله اصلاً تقربِ به رهبر نیست، مسئله خواستِ شکل دادنِ ارادی به فضایی ست که در آن زندگی میکنیم، فضایی که رهبر نیز از نیروهایِ ارتجاعی و مهم ِ کنشگر در آن است، پیش از آن که همهیِ امکاناتِ چنین شکل دادنی از دستمان خارج شده باشد.
۳. دربارهیِ انقلاب و برانداختن نوشتهیِ خوب و دلالتگر زیاد خواندهام، اما سؤالِ من از کسانی که در ساحتِ نظری و عملی، حاضر به هیچ گونه مصالحه و سازش نیستند و مایل اند تا انتهایِ منطقی (که یا نابودیِ خودشان است یا نابودیِ رقیب) بر طبل ِ مبارزه و نفی و اجرایِ انواع و اقسام ِ فنون و مهارتهایِ ضربهزن بکوبند، این است که آیا هیچ وقت عقبنشینی، پذیرش ِ امیدوارانهیِ شکست (نه پذیرشی از سر ِ یأس)، سازش، مصالحه، نرمش، انعطاف و بسیاری چیزهایِ دیگر که لازمهیِ ادامه دادن و زندگی کردن است، در فرهنگِ لغاتشان جایی دارد یا نه؟ اگر هست کجا و چگونه؟ کدام متن ِ خوب را میتوانند در این باره معرفی کنند. من حس میکنم و به لحاظِ نظری مدافع ِ این تز ام که چنین نگرشی، و افزودنِ چنین لغاتی به دایرهیِ لغاتِ فرهنگِ سیاسی ِ رادیکال، و در عین ِ حال تکیه بر نقدِ بیمحابا، نشان از افزوده شدنِ گنجایش و خواستنیتر شدنِ فضایِ اجتماعیـسیاسی این گروه دارد.
۴. من در سخنانِ خاتمی نشانی از «مظلومنمایی» نمیبینم. گفتار ِ او از سر ِ قدرت به گوشام میخورد – همان جوهرهای که گفتار ِ او را از سخنانِ امثالِ محسن رضایی متمایز میکند. لحن ِ آن، عکس ِ آن چیزی که میخک نوشته، دُم تکان دادنِ مقابل ِ رهبر و رخصت خواستن برایِ بازگشتن به عرصهیِ سیاسی نیست. چیزی مهمتر از این است. اصولاً من در گفتار و کردار ِ خاتمی، رگههایی از آن بزرگمنشی میبینم که واقعیت را میبیند و بزرگیاش را به موانع تحمیل نکرده و آنها را مراعات میکند، در عین ِ حال که پایِ نوعی مشنگی و ترس و احتیاط و آبروداری هم در میان است. او جو ِ تقابل ِ ضدقهرمانانهای که ممکن است حولِ کلاماش شکل بگیرد را حس کرده. با این اقتضائات، در فضایِ سیاستِ ایران خاتمی را میتوان مدلی کمیاب از آن دست سیاستمدارانی دانست که زور ِ نیروهایِ رقیب را به رسمیت میشناسند و در عین ِ حال جبهه و جناح ِ خود را رها نمیکنند. از این منظر او بسیار متمدن است و فارغ از تمایلاتِ سنّتیاش، در بستر ِ سیاستِ مداوم و عقلانی (جایی که گفتوگویِ نیروها تا حدی به رسمیت شناخته شده باشد) موجودِ قابلاعتمادی ست.
رویِ هم رفته، فکر میکنم دستکم در جناح و گفتار ِ ما، دو جور بَرده وجود دارد: یکی آن که با خواستِ ارباباش یکی شده و خود را گونهای منفرد و جدا و محتوم محسوب میکند، دیگری بردهیِ «والاتبار»ی که به تاریخ و سلسلهای از بردگان متصل است و قدر ِ این اتصال را میداند و جایگاهِ ارباب را نادیده نمیگیرد و در همان حال، خود را با خواست ارباب منطبق نمیکند و در حالِ ساختن ِ تاریخ و فرارفتن است. خوشحال ام که عضوی از این بردگان ام، هرچند تعمدی در این عضویت نداشتهام. با قرائتِ من، به محض ِ استقرار ِ شرایطِ صلح، کار و کنش ِ بردگان است که تاریخ را میسازد. اربابها واگذارکنندهیِ تاریخ اند. غصبِ جایگاهشان لطفی ندارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر