۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه

مادر ستار بهشتی: ماموران تهدید کرده بودند که آخرین شب جمعه سال بر سر مزار ستار نروید


sattar-beheshti-gohar-eshghi-sahamnewsسحام نیوز: هر چند مسئول رسیدگی به پرونده ستار بهشتی در مجلس شورای اسلامی این پرونده را مختومه اعلام کرده است، اما خانواده این قربانی بازداشتگاه فتابه رغم تهدیدهای انجام شده، پیگیر پرونده قتل خواهند بود.
گوهر عشقی و سحر بهشتی در دیداری که فخرالسادات محتشمی با آنها دیدار کرده است، گفته اند که بعد از تصادف عجیب داماد خانواده که زمین گیر شده است، خواهرش پرونده را دنبال می کند.
با گذشت چندین ماه از مرگ ستار بهشتی در بازداشتگاه فتا هنوز دادگاهی برای او تشکیل نشده است و تاکنون اظهار نظرهای متناقضی در خصوص پرونده وی از سوی مسئولان و نمایندگان مجلس اظهار شده است.
در آخرین اظهار نظر رسمی که از سوی مهدی دواتگری نماینده مجلس عنوان شد، وی ادعا کرد که این پرونده بسته شده است. در حالی که گیتی پورفاضل، وکیل خانواده بهشتی می‌گوید چنین چیزی صحت ندارد و پرونده هنوز در مرحله مقدماتی است.
مادر ستار بهشتی چندی پیش با اشاره به کندشدن روند رسیدگی به پرونده فرزندش این رویکرد را غیرمنطقی توصیف کرده و گفته بود: متاسفانه تا کنون خبری از رسیدگی به پرونده ستار نیست. قرار بوده بعد از چهلم به پرونده فرزندم رسیدگی کنند، اما الان می گویند شش ماه طول خواهد کشید.
گوهر عشقی گفته است: این سه تا بچه هایم را هم بکشند برایم مهم نیست من پی گیری را ادامه می دهم تا ستارکُشی تمام شود! گوهر خانم می خواهد با تن نحیف خود نقطه پایان بگذارد بر این قصه تلخ. می گوید: آقاستار همه کس من بود. یار و هم دم و پرستار تمام وقت.
آنگونه که مادر ستار بهشتی گفته است ماموران تهدید کرده بودند که آخرین شب جمعه سال آنها بر سر مزار ستار نروند. اما او می گوید که قرار نیست کسی برای ما تعیین تکلیف کند! گوهر عشقی گفته است: تعداد مأمورها چندین برابر مابود!
به نوشته همسر سیدمصطفی تاجزاده که در آخرین جمعه سال به دیدار خانواده ستار بهشتی رفته است، سحر به برادرش و به راه و مرام عدالت خواهانه اش افتخار می کند و می گوید: من هیچ ترسی ندارم از پی گیری پرونده ستار هرچند هیچ احساس امنیتی ندارم از بس تهدیدمان کرده اند.
متن این نوشته که در سایت نوروز منتشر شد به شرح زیر است:
آخرین جمعه سال!
جاده شلوغ است. کسانی که دیروز نتوانسته اند به زیارت اهل قبور بروند، سعی می کنند امروز را از دست ندهند. مادر ستار می گوید: تهدیدمان کرده بودند که نرویم امام زاده سر مزار پسرم اما قرار نیست کسی برای ما تعیین تکلیف کند! می گوید: تعداد مأمورها چندین برابر مابود!
صبح جمعه، رباط کریم:
جمعه ها تعطیل است اما جمعه آخر سال که نباید تعطیل باشد. مردم هزار کارناکرده و ناتمام دارند. ما دنبال مغازه ای می گردیم که باز باشد. فروشنده های مغازه های این محل بیشتر زن هستند! سبزه می خریم و ماهی قرمز در تنگ بلور به یاد هدایای نوروزی آقا هدی صابر برای خانواده های زندانیان سیاسی و یک کله قند که شیرین کند کام خانواده ستار بهشتی را و … این بن بست اختصاصی است و سر در خانه تابلوی بزرگی از تصویر آشنای آقاستار مشاهده می شود!
گوهر خانوم می آید استقبال. سحر هم همراه اوست و بنیامین به دنبال سحر. آقا مصطفی داماد خانواده بعد از تصادف عجیبش زمین گیر شده! سحر می گوید: بعد از مصطفی من پرونده برادرم را دنبال می کنم.
گوهر خانوم می گوید: این سه تا بچه هایم را هم بکشند برایم مهم نیست من پی گیری را ادامه می دهم تا ستارکُشی تمام شود! گوهر خانم می خواهد با تن نحیف خود نقطه پایان بگذارد بر این قصه تلخ. می گوید: آقاستار همه کس من بود. یار و هم دم و پرستار تمام وقتم. مادر بیمار است و نیازمند مراقبت دائمی. سحرش باید از راهی دور به کمک مادر بیاید با این پسرک پرشرو شورِ بی قرار که ستار می خواست از او یک مرد درست و حسابی بسازد و حالا تصویرش در سراسر دیوارهای خانه کوچک مادربزرگ هر آن در مردمک چشمان پسرک می نشیند: دایی ستار ورد زبان این کودک نوپاست. پدرش را تهدید کرده بودند که همسرش را هم احضار و بازداشت می کنند. بنیامین با واژه مردانگی در این خانه کوچک که بوی دایی ستارش را می دهد آشنا می شود.
مادر می گوید: آقاستار می دانست که رفتنی است. محبت ها و رسیدگی هایش به من بیشتر شده بود در روزهای آخر و گاهی چیزهایی می گفت که برایم عجیب بود. می گوید: آقاستار خانه را که بادست خودش ساخته بود سروسامان داد و این نقش گچی با گل های قرمز را برایم به یادگار گذاشت روی سقف اتاق که یادش در یادم ابدی شود با هر نگاه به آن!
سحر به برادرش و به راه و مرام عدالت خواهانه اش افتخار می کند و می گوید: من هیچ ترسی ندارم از پی گیری پرونده ستار هرچند هیچ احساس امنیتی ندارم از بس تهدیدمان کرده اند. داماد خانواده از همسرش حمایت می کند و مانع حق خواهی او نمی شود. نامش مصطفی است. می گویم: چه اسم قشنگی! گوهر خانوم می خندد و می گوید: مصطفی ها همه خوش قلب و مهربان و همراهند! من تأیید می کنم. گوهر خانم یک پارچه سیاه انداخته روی تلویزیون و می گوید این تلویزیون چیزی برای تماشا ندارد. ما از دروغ خسته شده ایم. می گوید: صبح از عکس آقاستار روی یخچال شروع می کنم و نگاهش می کنم در تمام این اتاق. خانه کوچک تر از آن است که بشود با اسباب و اثاثیه پرش کرد اما با وجود این عکس های زنده از مرد خانه که مهاجر فی سبیل الله شده و بهشتی شده، خانه به قدر یک ایران بزرگ شده است و ایرانی ها به این جا و به امام زاده مجاور برای زیارت می آیند و حاجت می گیرند.
دلمان نمی آید خداحافظی کنیم. می گویم: مادرجان التماس دعا. با این دل شکسته و رنجور ما را دعا کنید. می گوید: موقع سال تحویل بیایید امام زاده می گوید: بیشتر بیایید پیش ما خوشحالمان می کنید. می گوید شماها که می آیید این جا آقا ستار را زنده تر می بینم. گوهر خانم می گوید: دوستان ستار یک وانت گلدان شب بو برایمان هدیه آورده اند در آستانه بهار. یادگار ببرید به خانه هایتان. شب ها بوی آقاستار می پیچد در خانه! مادر می گوید آقاستار امانت خدا بوده که خودش بازگرفته اما من از خونش نمی گذرم تا ستار بهشتی دیگری درست نشود زیر دست بازجوهای خدانشناس پیراهن صورتی که با پوزخند سر خاک بچه های مردم حاضر شوند بی عذرخواهی از گناه کبیره ای که مرتکب شده اند! گوهر خانم از رنگ صورتی بدش آمده از وقتی که بازجوی صورتی پوش آقا ستارش را برده و او از همان روز سیاه پوش شده است تا وقتی خبر مرگ بچه اش را شنیده و تا همین امروز! من در تمام طول مسیر بازگشت به شکوفه های صورتی فکر می کنم. مبادا گوهر خانوم این شکوفه ها را هم دوست نداشته باشد. مبادا مبادا…
دلمان نمی آید خداحافظی کنیم و بنیامین دلش می خواهد دنبال ما بیاید. ماهی قرمز تنگ بلور او را صدا می زند و شاید هم دایی ستارش. خدا می داند…
ظهر جمعه، اسلام شهر:
ما از رباط کریم می رویم اسلام شهر خانه رسول بداقی، معلم زندانی در رجایی شهر. شهر در تکاپوست. آدم ها پرشتاب می آیند و می روند. درب خانه کوچک آقا معلم شهر را می کوبیم. در حیاط کوچک این خانه نقلی نشانه های خانه تکانی دیده می شود. کدبانوی خانه همزمان نهار درست می کند و خانه تکانی می کند و حواسش به دوقلوهاست که وقتی پدرشان را بردند دو ساله بودند و حالا دارند شش ساله می شوند. و شبنم دیپلمه می شود تا بابا بیاید. ستایش و شکیبا دیروز که جشن نوروز داشته اند بابا را ندیده اند و حالا دلتنگی می کنند. آن ها نزدیک چهار سال است که پدر را در خانه ندیده اند. شبنم دلش می خواهد از معلم هایش بپرسد که یک معلم به چه جرمی باید از زن و بچه و زندگی دور بماند. معلم های شبنم شاید به این سوال جواب دهند و شاید هم آن را میان زمین و آسمان نگاه دارند تا خود مصون بمانند از عواقب حق گویی!
شهر در تکاپوست. مردم خانه هایشان را از گرد و غبار و آلودگی می شویند. آلودگی در خیابان چشم را می زند! زیرپوست شهر غوغاست. ما پشت میز رستورانی در راه نشسته ایم. من چشم ها را بسته ام و به حرف های مادر ستار و خواهرش و شوهر خواهرش و بازیگوشی های بنیامین که هنوز مرد نشده دایی ستارش رفته پیش خدا و به حرف های همسر آقارسول فکر میکنم و راه گلویم بسته شده و لقمه ها سخت پایین می روند!
جمعه شب، مجموعه تئاتر شهر:
حالا میهمان تالار سایه برای دیدن نمایشنامه «غبار» کاری از بهاره رهنما هستم: روایتی زنانه از جنگ. حواسم پیش خانم باکری و آسیه است که امروز عصر، عکس صحنه بازسازی شده شهادت آقا مهدی شان را از عکاس هنرمند آن هدیه گرفتند. حواسم به خانواده جهان آراست که ممدشان نبود تا آزادی خرم شهر را ببیند. حواسم به خرمشهر است که هنوز خرم نشده پس از بیش از سی سال. حواسم به بازی خوب هنرمندان جوان سرزمین مان است. حواسم به آژیر قرمز است که خطر را یادآور می شود و حواسم به پناه گرفتن هاست و آمار کشته های بعد از هر حمله. حواسم به سفره عقد عروس و داماد است که با هلهلۀ زنان خرمشهر شورانگیز شده است. حواسم به هزار جاست و به دوربین و به عکاسی که اگر جادو می کرد و همسرجان را کنار من در این عکس یادگاری قرار می داد، شادی بهار زودرس را ارمغان دل بی قرارم می کرد. بهاره خودش نیست اما کار قشنگش هست و مردم که قدر هنر و هنرمند مردمی و واقعی را می دانند.
خانم باکری زنگ می زند. می گویم: خواهرجان من در یک گوشه پایتخت نمایش جنگی را می دیدم که شما ساعتی پیش تصویری از یک صحنه خارق العاده آن را هدیه گرفتید. می گویم: جایت خالی که این روایت زنانه از جنگ را ببینی! فاطمه خانوم می گوید: دلم شور می زند درست مثل روزهای آغاز جنگ!!! می گویم: به دلت بد نیاور خواهرجان انشاء الله خیر است…
می گویم: با دل رنجور داغدارت ما را دعا کن موقع سال تحویل.
مادر شهید محسن تاجزاد زنگ می زند و می گوید: کجایی دنبالت می گردم. می گویم درخدمتم شما امر بفرمایید. برایشان از هرند کماج رسیده و او سهم همسرجان را کنار گذاشته می گوید: شاید فردا که آخرین ملاقات امسال است بتوانی به او بدهی شیرین کام شود. همه یاد فرزند شهیدش در یادم می نشیند. خودم را در ترافیک شام گاه جمعه می رسانم به اختیاریه جنوبی و به خانه شهید پناه می برم. این مادر هم دعاگوی همه اسرای مظلوم است. مانند مادر ستاربهشتی و همسر حمید باکری. چه جمعه بابرکتی شد این جمعه آخر سال! روز خانواده شهدا. روز مادرها و همسر و فرزند شهید.
به فال نیک می گیرم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر