خواننده آشنا با شاهنامه بیگمان تاکنون شباهتِ شگفتانگيز احمدینژاد با يکی از شخصيتهای فرعی و ناچيزِ نامور نامهی باستان را دريافته است: مرزبانی که خسروپرويز بر ری گماشت
آرش جودکی ـ ويژه خبرنامه گويا
خواننده آشنا با شاهنامه بیگمان تاکنون شباهتِ شگفتانگيز احمدینژاد با يکی از شخصيتهای فرعی و ناچيزِ نامور نامهی باستان را دريافته است : مرزبانی که خسروپرويز بر ری گماشت. اين شباهت به گونهای است که میتوان آن مرزبان را سرنمون archétype احمدی نژاد دانست. خود من اما، به دلايلی که در پايان اين نوشتار خواهم آورد، هيچگاه تمايلی به بازگويی و واکاوی اين شباهتِ سرنمونی نداشتهام.
در «گفتار اندر سبب خراب کردن خسرو شهر ری را» (۱) میخوانيم که پس از پايان کار بهرام چوبينه و افتادن آبها از آسيابِ جنگهای دودمانسوز و خانمانبراندازِ داخلی، خسروپرويز که ستاره بختش ديگر جز فراز نمیجست چنان که حتی گـُرديه خواهر دشمنش بهرام را نيز به همسری برگزيده بود و از بزرگانِ کينهجوی نيز ديگر کسی نبود «که با او به روی اندرآورد روی»، روزی به شادخواری نشسته بود با خردمندان و بزرگان و رزمآزمودگان و يلان که ناگهان در آن مجلس جامی ديد که «نبشته برو نام بهرام بود». فرمان داد که جام بر زمين بيفکنند و بانگِ نفرين هم بر بهرام و هم بر آورندهی جام زنند. اما خسرو آرام نيافت و آتش کينهکهن آنچنان در دلش زبانه کشيد که خواست زادگاه بهرام را برای هميشه ويران سازد:
چُنين گفت کاکنون بر و بوم ری
بـکوبند پیـلان جنـگی به پـی !
همـه مـردم از شهـر بيرون کنند !
همه ری به پی دشت هامون کنند
اين ميان دستورِ خسروپرويز، بزرگترين اندرزبُد شاه يا همان نخستين وزيرش، که مردی ارجمند، نيکانديش و بهمنآيين بود با آگاهانيدن شهريار از ناشايستی اين کار وی را از انجام آن باز میدارد. خسروپرويز رای او را میپذيرد اما برای مقام مرزبانی ری جويای بدگوهری میشود که با همه بیدانشی و بدزبانی کاهل نباشد. در پاسخ به وزير که از او نشانهای چنين نابکاری را میپرسد :
چنين گفت خسرو که بسيارگوی
نژند اختـری بایـدم سـرخ موی
تنش زار و بينی کژ و روی زرد
بدانديش و کوتاه و دل پر ز درد
همان بددل و سفله و بی فروغ
سرش پر ز کين و زبان پر دروغ
تا همينجای داستان نشانههای برشمرده آنچنان با احمدی نژاد همسانی دارند که خواننده امروزی را به اين گمان بيندازند که نکند حکيم طوس هزار سال پيشتر برای وصف فرد مورد نظرِ خسروپرويز صفاتِ معجزهی هزاره سوم را سرمشق خود قرار داده باشد. اما میبايست همينجا تاکيد کرد که زشتخويی احمدی نژاد است که زشترويی او را اينچنين به چشم ما میآورد، چون پلشتیِ چهره ناظر بر پليدیِ روان نيست و نمیتواند هم باشد. اين ميان تنها نمیدانم چرا نوچگانِ او و چون خود او دروغزن بيهوده میکوشند به پشتوانه روايات جعلیِ علائم ظهور او را شعيب بن صالح جا بزنند. اگر دم زدن از مکتب ايرانی گزافهای همچون ديگر گزافهگويیهاشان نبود میتوانستند در لابهلای صفحات يکی از بنيادیترين شالودههای هرآنچه ايرانی است به سادگی چهره مقتدای خود را ببينند.
اما ادامه داستان. پس از آگاهی به انديشهی خسروپرويز و شگفتزده از آن، «همی جست هرکس به گرد جهان» در پی يافتن تحفهای که شهريار خواسته بود. تا آنکه پيغام رسيد چنان مردی که خواسته بودی را يافتيم و خسرو فرمان داد که او را نزدش بياورند :
ببردند ازين گونه مـردی بـرش
بخنديد از او کشور و لشکرش
بدو گفت خسرو: ز کردار بد
چه داری به ياد و ز گفتار بد؟
چُنين داد پاسخ که از کار بد
نياسايم و نيست با من خرد !
سخن هرچ گويم دگرگون کنم
تن و جان پرسـنده پر خون کنم
سر مايهی من دروغست و بس !
سـوی راستی نیـستم دستـرس !
ديديم آنکه هرآنچه میگويد را میتواند دگرگون کند، پر خون کردنِ تن و جان کسانی که با پرسش : «رای من کو؟» به خيابانها آمده بودند را هم خوب میداند. علی رغم آگاهی ما به اينهمه، وقاحتِ «ناتندرست» مردی چون احمدی نژاد که «دل و ديده از شرم يزدان» شسته چنان است که هنوز میتواند حيرت ما را برانگيزد. نمونه اين وقاحت از حد درگذرنده پاسخهای شرمآور اوست به خبرنگاران خارجی در مورد کشتگان جنبش سبز وقتی که قتل ندا را ساختگی میخواند و سهراب را شهيد بسيجی مینامد. اما نبايد چندان هم شگفتزده شد چون جايی در پشت و پسلههای ذهن و زبان ما پنداشت کهنی هست از يکی بودن دروغ و ستم که میبايست توانايی رفتوبازگشت ميان اين دو را برای ما فهميدنی کند. آنچه دو مفهوم دروغ و ستم را در ذهن و زبان ما به هم میپيوندد واژه «زور» (۲) است. بدون نياز به بحثی فيلولوژيک، اتکا به درکِ معمولیِ زبانی از کلمهی «زورگو» برای نشان دادن پيوند و چه بسا هم معنايی دو کلمهی «دروغگو» و «ستمگر» کفايت میکند. زورگو در واقع تنها کسی نيست که با اعمال زور به معنای قدرت ديگران را به قبول چيزی يا انجام کاری مجبور میکند، بلکه پيش از هر چيز کسی است که دروغ میگويد و برای به کرسی نشاندن آن دروغ زورگويی میکند يعنی به زور و فشار متوسل میشود تا ديگران را به پذيرفتن چيزی يا انجام عملی وادارد. پديده احمدی نژاد گواه خوبی است برای پشتيبانی از اين باور که نزد پيشينيان ما دروغ و ستم در اصل يک چيز بوده اند.
بازگرديم به داستان فردوسی. پس از آنکه توانايی بیپايان مرد در دروغگويی به خسروپرويز آشکار شد، دستور داد که در ديوان منشور ری را به نام او بنويسند :
چـو آمـد به ری مرد ناتندرست
دل و ديده از شرم يزدان بشست
بفـرمود تـا نـاودانها ز بـام
بکندند و او شد بدان شادکام !
وزان پس همه گربکان را بکشت
دل کدخدايان از او شد درشـت !
هرچند هنوز احمدی نژاد گربهکُشی را در کارنامه خود ندارد، اما خواننده به راحتی میتواند معادل امروزينِ ناودان از بام کندن را در تهران بيابد يعنی در همين شهری که در قديم قريهی کوچکی بود در حاشيهی شهر ری و اکنون ابرشهری که ری قديم را به حاشيه برده است. در بيتهای بعدی انگار فردوسی دارد تصويری از سفرهای استانی رئيس جمهور به دست میدهد. با اين تفاوت که مرزبان بداختر جز در محدودهی ری جابجا نمیشد و احمدی نژاد در پهنهی ايران است که جولان میدهد :
به هرسو همیرفت با رهنمای
مُنادیگری پيش اوبر به پای
همیگفت: اگر ناودانی به جای
ببينم، وگر گـربهيی در سـرای
بران بوم و رُست آتش اندرزنم
ز برشان همی سنگ بر سر زنم !
و باز انگار فردوسی همروزگار ماست و از چپاولهايی میگويد که حتی در حکومت چپاولگر جمهوری اسلامی بیسابقه هستند :
همیجست جايی که بُد يک درم
خـداوند او را فگـندی به غـم !
بیدانشی و بیکياری که خسروپرويز از مرزبان آيندهی ری طلب میکرد، هردو در احمدی نژاد به کمال يافت میشوند. اما برخلاف مرزبان ری که به بیدانشی خود خستو بود، اين يکی و دارودستهاش، دکترای هريک از ديگری دروغينتر، ادعای دانش دارند و در حوزههای پيچيدهی فنآوری و علم خود را صاحبنظر میدانند و در آنها به ماجراجويی میپردازند. کاری که آخوندها نيز با همه چشمسفيدی از آن پرهيز میکردند. پس دور نيست که آنچه بر سر ری آمد بر سر ايران بيايد :
همه خانه از موش بگذاشتند
دل از بوم آبـاد بـرداشتند !
چـو باران بُدی، ناودانی نبود
به شهر اندرون پاسبانی نبود !
از آن زشت بدکامهی شومپی
که آمد ز درگاه خسرو به ری
شد آن شهر آباد يکسر خراب
به سربر همی تافتـی آفـتاب !
همه شهر يکـسر پر از داغ و درد
کس اندر جهان ياد ايشان نکرد !
چگونگی پايان گرفتنِ داستان دشمنی خسروپرويز با رازيان مرا تا امروز از بازگويی و اشاره به اين بخش، با همه شباهتهايش با دوره کنونی باز داشته است. با فرارسيدن ماه فرودين، هنگامی که شهريار قصد کرد که به شادی و ميگساری در سبزهی بهار بنشيند و مطربش، به قول منوچهری دامغانی، «در سبزهی بهار زند سبزهی بهار»، گرديه برای نرم کردن دل شاه شعبدهای در کار کرد :
بیـاورد پس گـرديه گربکی
که پيدا نبد گربه از کودکی
بر اسپی نشانده، ستامی بزر
به زر اندرون چند گونه گهر
فروهشته از گوش او گوشوار
به ناخنبر از لاله کرده نـگار
به ديده چو قار و به رخ چون بهار
چو می خوردهيی چشم او پر خمار
همیتاخت چون کودکی گرد باغ
فروهـشـته از بـاره زریـن جـناغ
لب شـاه ايران پـر از خـنده گـشت
همی کهتر آن خنده را بنده گشت
سرخوش از ديدن صحنهای اينچنين، خسرو را ميلِ برآوردن هرآنچه گرديه آرزو کند درگرفت :
زن چـارهگـر برد پیـشش نمـاز
چُنين گفت کای شاه گردنفراز
به من بخش ری را، خرد ياد کن !
دل غمگـنان از غـم آزاد کـن !
ز ری مردک شوم را بازخوان !
ورا مرد بدکـيش و بدساز دان !
همی گربه از خانه بيرون کند
دگر ناودان يکبيک برکند !
بخـنديد خـسرو ز گفـتار زن
بدو گفت کای ماه لشکرشکن
ز ری بازخـوان آن بدانـديش را
چو آهَرمَن آن زشت بدکيش را !
لازم به گفتن نيست که خامنهای روزِ روزش هم، يعنی در دورانی که دورهی اصلاحات خوانده میشد، از ديدن گربهی دست آموزی که کودکانه به تقليد از پهلوانان بارگی براند لبی گشوده به خنده نداشت، چه برسد به حالا که شبِ تاريکِ اصلاحطلبی و اصلاحطلبان است. از آنجا که هر اميد گرديهواری به بهبودی اوضاع، اگر آب در هاون کوبيدن نباشد حتماً گره بر باد زدن است، پايان مناسبتتری برای داستان خود را در حکايتی از سعدی میجوييم:
يکی از شعرا پيشِ اميرِ دزدان رفت و ثنائی برو بگفت. فرمود تا جامه از او برکنند و از ده بدر کنند. مسکين برهنه به سرما همی رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند در زمين يخ گرفته بود. عاجز شد، گفت: اين چه حرامزاده مردمانند! سگ را گشادهاند و سنگ را بسته! امير از غرفه بديد و بشنيد و بخنديد و گفت: ای حکيم، از من چيزی بخواه. گفت: جامهی خود میخواهم اگر انعام فرمايی [...]
اميدوار بود آدمی به خيرِ کسان
مرا به خيرِ تو اميد نيست شر مرسان
امروز که بيش از هر زمان ديگری سگ گشودن و سنگ بستن رواج دارد، از ولی و سرکردهی دزدان و جانيان اميد هيچ خيری نداشتن آمادگیِ رويارو شدن با شرّی است که بيگمان باز از او خواهد رسيد.
آرش جودکی
[برای دريافت نسخهی پیدیاف مقاله اينجا را کليک کنيد]
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- برای تمام ارجاعات رک: شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق، دفتر هشتم، تهران، مرکز دائره المعارف اسلامی، تهران، ۱۳۸۶.
۲- پورداود بر اين عقيده است که کلمه «زور» به معنای قوت که در پهلوی «زَور» و در اوستا «زاور» تلفظ میشده است نبايد «به کلمهی ديگر فارسی زَور zōr که به معنی نادرست و دروغ است و در زبان عربی از فارسی به عاريت گرفته زُورzūr تلفظ میکنند مشتبه شود» ( پورداود، يسنا، جلد اول، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۵۶، پانوشت، ص ۱۲۶ با تغيير اندکی در شيوه نگارش ). و اضافه میکند: « در فرس زُورَ zūra به معنی نادرست و دروغ و زُورَ کَرَ zūra kara به معنی بيدادگر است ( در کتيبهی داريوش در بيستون) در اوستا نيز زورَ به همين معنی است زورو جَتَ Zūro Jata يعنی به زور زده شده = به ناحق کشته شده؛ زورو بِرِتَ zūrō bereta به زور برده شده = به ناحق گرفته شده» . «زور» در بخش نخستين کلمهی امروزين «زورگر» معادل پهلوان به معنای قدرت است، اما در کلمهی «زورگو» همچون زورَ کَرَ در کتيبهی داريوش در بيستون به معنای دروغ است و نه قدرت، مثل شاهدی که پورداود از ناصر خسرو میآورد:
دل و جان را همی ببايد شُست
از محال و خطا و گفتن زور
دوگانگی معنايی کلمهی زُورَ ناظر به همسانی دروغ و ستم است در خاطرهی زبانی ما پارسیگويان.
آرش جودکی ـ ويژه خبرنامه گويا
خواننده آشنا با شاهنامه بیگمان تاکنون شباهتِ شگفتانگيز احمدینژاد با يکی از شخصيتهای فرعی و ناچيزِ نامور نامهی باستان را دريافته است : مرزبانی که خسروپرويز بر ری گماشت. اين شباهت به گونهای است که میتوان آن مرزبان را سرنمون archétype احمدی نژاد دانست. خود من اما، به دلايلی که در پايان اين نوشتار خواهم آورد، هيچگاه تمايلی به بازگويی و واکاوی اين شباهتِ سرنمونی نداشتهام.
در «گفتار اندر سبب خراب کردن خسرو شهر ری را» (۱) میخوانيم که پس از پايان کار بهرام چوبينه و افتادن آبها از آسيابِ جنگهای دودمانسوز و خانمانبراندازِ داخلی، خسروپرويز که ستاره بختش ديگر جز فراز نمیجست چنان که حتی گـُرديه خواهر دشمنش بهرام را نيز به همسری برگزيده بود و از بزرگانِ کينهجوی نيز ديگر کسی نبود «که با او به روی اندرآورد روی»، روزی به شادخواری نشسته بود با خردمندان و بزرگان و رزمآزمودگان و يلان که ناگهان در آن مجلس جامی ديد که «نبشته برو نام بهرام بود». فرمان داد که جام بر زمين بيفکنند و بانگِ نفرين هم بر بهرام و هم بر آورندهی جام زنند. اما خسرو آرام نيافت و آتش کينهکهن آنچنان در دلش زبانه کشيد که خواست زادگاه بهرام را برای هميشه ويران سازد:
چُنين گفت کاکنون بر و بوم ری
بـکوبند پیـلان جنـگی به پـی !
همـه مـردم از شهـر بيرون کنند !
همه ری به پی دشت هامون کنند
اين ميان دستورِ خسروپرويز، بزرگترين اندرزبُد شاه يا همان نخستين وزيرش، که مردی ارجمند، نيکانديش و بهمنآيين بود با آگاهانيدن شهريار از ناشايستی اين کار وی را از انجام آن باز میدارد. خسروپرويز رای او را میپذيرد اما برای مقام مرزبانی ری جويای بدگوهری میشود که با همه بیدانشی و بدزبانی کاهل نباشد. در پاسخ به وزير که از او نشانهای چنين نابکاری را میپرسد :
چنين گفت خسرو که بسيارگوی
نژند اختـری بایـدم سـرخ موی
تنش زار و بينی کژ و روی زرد
بدانديش و کوتاه و دل پر ز درد
همان بددل و سفله و بی فروغ
سرش پر ز کين و زبان پر دروغ
تا همينجای داستان نشانههای برشمرده آنچنان با احمدی نژاد همسانی دارند که خواننده امروزی را به اين گمان بيندازند که نکند حکيم طوس هزار سال پيشتر برای وصف فرد مورد نظرِ خسروپرويز صفاتِ معجزهی هزاره سوم را سرمشق خود قرار داده باشد. اما میبايست همينجا تاکيد کرد که زشتخويی احمدی نژاد است که زشترويی او را اينچنين به چشم ما میآورد، چون پلشتیِ چهره ناظر بر پليدیِ روان نيست و نمیتواند هم باشد. اين ميان تنها نمیدانم چرا نوچگانِ او و چون خود او دروغزن بيهوده میکوشند به پشتوانه روايات جعلیِ علائم ظهور او را شعيب بن صالح جا بزنند. اگر دم زدن از مکتب ايرانی گزافهای همچون ديگر گزافهگويیهاشان نبود میتوانستند در لابهلای صفحات يکی از بنيادیترين شالودههای هرآنچه ايرانی است به سادگی چهره مقتدای خود را ببينند.
اما ادامه داستان. پس از آگاهی به انديشهی خسروپرويز و شگفتزده از آن، «همی جست هرکس به گرد جهان» در پی يافتن تحفهای که شهريار خواسته بود. تا آنکه پيغام رسيد چنان مردی که خواسته بودی را يافتيم و خسرو فرمان داد که او را نزدش بياورند :
ببردند ازين گونه مـردی بـرش
بخنديد از او کشور و لشکرش
بدو گفت خسرو: ز کردار بد
چه داری به ياد و ز گفتار بد؟
چُنين داد پاسخ که از کار بد
نياسايم و نيست با من خرد !
سخن هرچ گويم دگرگون کنم
تن و جان پرسـنده پر خون کنم
سر مايهی من دروغست و بس !
سـوی راستی نیـستم دستـرس !
ديديم آنکه هرآنچه میگويد را میتواند دگرگون کند، پر خون کردنِ تن و جان کسانی که با پرسش : «رای من کو؟» به خيابانها آمده بودند را هم خوب میداند. علی رغم آگاهی ما به اينهمه، وقاحتِ «ناتندرست» مردی چون احمدی نژاد که «دل و ديده از شرم يزدان» شسته چنان است که هنوز میتواند حيرت ما را برانگيزد. نمونه اين وقاحت از حد درگذرنده پاسخهای شرمآور اوست به خبرنگاران خارجی در مورد کشتگان جنبش سبز وقتی که قتل ندا را ساختگی میخواند و سهراب را شهيد بسيجی مینامد. اما نبايد چندان هم شگفتزده شد چون جايی در پشت و پسلههای ذهن و زبان ما پنداشت کهنی هست از يکی بودن دروغ و ستم که میبايست توانايی رفتوبازگشت ميان اين دو را برای ما فهميدنی کند. آنچه دو مفهوم دروغ و ستم را در ذهن و زبان ما به هم میپيوندد واژه «زور» (۲) است. بدون نياز به بحثی فيلولوژيک، اتکا به درکِ معمولیِ زبانی از کلمهی «زورگو» برای نشان دادن پيوند و چه بسا هم معنايی دو کلمهی «دروغگو» و «ستمگر» کفايت میکند. زورگو در واقع تنها کسی نيست که با اعمال زور به معنای قدرت ديگران را به قبول چيزی يا انجام کاری مجبور میکند، بلکه پيش از هر چيز کسی است که دروغ میگويد و برای به کرسی نشاندن آن دروغ زورگويی میکند يعنی به زور و فشار متوسل میشود تا ديگران را به پذيرفتن چيزی يا انجام عملی وادارد. پديده احمدی نژاد گواه خوبی است برای پشتيبانی از اين باور که نزد پيشينيان ما دروغ و ستم در اصل يک چيز بوده اند.
بازگرديم به داستان فردوسی. پس از آنکه توانايی بیپايان مرد در دروغگويی به خسروپرويز آشکار شد، دستور داد که در ديوان منشور ری را به نام او بنويسند :
چـو آمـد به ری مرد ناتندرست
دل و ديده از شرم يزدان بشست
بفـرمود تـا نـاودانها ز بـام
بکندند و او شد بدان شادکام !
وزان پس همه گربکان را بکشت
دل کدخدايان از او شد درشـت !
هرچند هنوز احمدی نژاد گربهکُشی را در کارنامه خود ندارد، اما خواننده به راحتی میتواند معادل امروزينِ ناودان از بام کندن را در تهران بيابد يعنی در همين شهری که در قديم قريهی کوچکی بود در حاشيهی شهر ری و اکنون ابرشهری که ری قديم را به حاشيه برده است. در بيتهای بعدی انگار فردوسی دارد تصويری از سفرهای استانی رئيس جمهور به دست میدهد. با اين تفاوت که مرزبان بداختر جز در محدودهی ری جابجا نمیشد و احمدی نژاد در پهنهی ايران است که جولان میدهد :
به هرسو همیرفت با رهنمای
مُنادیگری پيش اوبر به پای
همیگفت: اگر ناودانی به جای
ببينم، وگر گـربهيی در سـرای
بران بوم و رُست آتش اندرزنم
ز برشان همی سنگ بر سر زنم !
و باز انگار فردوسی همروزگار ماست و از چپاولهايی میگويد که حتی در حکومت چپاولگر جمهوری اسلامی بیسابقه هستند :
همیجست جايی که بُد يک درم
خـداوند او را فگـندی به غـم !
بیدانشی و بیکياری که خسروپرويز از مرزبان آيندهی ری طلب میکرد، هردو در احمدی نژاد به کمال يافت میشوند. اما برخلاف مرزبان ری که به بیدانشی خود خستو بود، اين يکی و دارودستهاش، دکترای هريک از ديگری دروغينتر، ادعای دانش دارند و در حوزههای پيچيدهی فنآوری و علم خود را صاحبنظر میدانند و در آنها به ماجراجويی میپردازند. کاری که آخوندها نيز با همه چشمسفيدی از آن پرهيز میکردند. پس دور نيست که آنچه بر سر ری آمد بر سر ايران بيايد :
همه خانه از موش بگذاشتند
دل از بوم آبـاد بـرداشتند !
چـو باران بُدی، ناودانی نبود
به شهر اندرون پاسبانی نبود !
از آن زشت بدکامهی شومپی
که آمد ز درگاه خسرو به ری
شد آن شهر آباد يکسر خراب
به سربر همی تافتـی آفـتاب !
همه شهر يکـسر پر از داغ و درد
کس اندر جهان ياد ايشان نکرد !
چگونگی پايان گرفتنِ داستان دشمنی خسروپرويز با رازيان مرا تا امروز از بازگويی و اشاره به اين بخش، با همه شباهتهايش با دوره کنونی باز داشته است. با فرارسيدن ماه فرودين، هنگامی که شهريار قصد کرد که به شادی و ميگساری در سبزهی بهار بنشيند و مطربش، به قول منوچهری دامغانی، «در سبزهی بهار زند سبزهی بهار»، گرديه برای نرم کردن دل شاه شعبدهای در کار کرد :
بیـاورد پس گـرديه گربکی
که پيدا نبد گربه از کودکی
بر اسپی نشانده، ستامی بزر
به زر اندرون چند گونه گهر
فروهشته از گوش او گوشوار
به ناخنبر از لاله کرده نـگار
به ديده چو قار و به رخ چون بهار
چو می خوردهيی چشم او پر خمار
همیتاخت چون کودکی گرد باغ
فروهـشـته از بـاره زریـن جـناغ
لب شـاه ايران پـر از خـنده گـشت
همی کهتر آن خنده را بنده گشت
سرخوش از ديدن صحنهای اينچنين، خسرو را ميلِ برآوردن هرآنچه گرديه آرزو کند درگرفت :
زن چـارهگـر برد پیـشش نمـاز
چُنين گفت کای شاه گردنفراز
به من بخش ری را، خرد ياد کن !
دل غمگـنان از غـم آزاد کـن !
ز ری مردک شوم را بازخوان !
ورا مرد بدکـيش و بدساز دان !
همی گربه از خانه بيرون کند
دگر ناودان يکبيک برکند !
بخـنديد خـسرو ز گفـتار زن
بدو گفت کای ماه لشکرشکن
ز ری بازخـوان آن بدانـديش را
چو آهَرمَن آن زشت بدکيش را !
لازم به گفتن نيست که خامنهای روزِ روزش هم، يعنی در دورانی که دورهی اصلاحات خوانده میشد، از ديدن گربهی دست آموزی که کودکانه به تقليد از پهلوانان بارگی براند لبی گشوده به خنده نداشت، چه برسد به حالا که شبِ تاريکِ اصلاحطلبی و اصلاحطلبان است. از آنجا که هر اميد گرديهواری به بهبودی اوضاع، اگر آب در هاون کوبيدن نباشد حتماً گره بر باد زدن است، پايان مناسبتتری برای داستان خود را در حکايتی از سعدی میجوييم:
يکی از شعرا پيشِ اميرِ دزدان رفت و ثنائی برو بگفت. فرمود تا جامه از او برکنند و از ده بدر کنند. مسکين برهنه به سرما همی رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند در زمين يخ گرفته بود. عاجز شد، گفت: اين چه حرامزاده مردمانند! سگ را گشادهاند و سنگ را بسته! امير از غرفه بديد و بشنيد و بخنديد و گفت: ای حکيم، از من چيزی بخواه. گفت: جامهی خود میخواهم اگر انعام فرمايی [...]
اميدوار بود آدمی به خيرِ کسان
مرا به خيرِ تو اميد نيست شر مرسان
امروز که بيش از هر زمان ديگری سگ گشودن و سنگ بستن رواج دارد، از ولی و سرکردهی دزدان و جانيان اميد هيچ خيری نداشتن آمادگیِ رويارو شدن با شرّی است که بيگمان باز از او خواهد رسيد.
آرش جودکی
[برای دريافت نسخهی پیدیاف مقاله اينجا را کليک کنيد]
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- برای تمام ارجاعات رک: شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق، دفتر هشتم، تهران، مرکز دائره المعارف اسلامی، تهران، ۱۳۸۶.
۲- پورداود بر اين عقيده است که کلمه «زور» به معنای قوت که در پهلوی «زَور» و در اوستا «زاور» تلفظ میشده است نبايد «به کلمهی ديگر فارسی زَور zōr که به معنی نادرست و دروغ است و در زبان عربی از فارسی به عاريت گرفته زُورzūr تلفظ میکنند مشتبه شود» ( پورداود، يسنا، جلد اول، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۵۶، پانوشت، ص ۱۲۶ با تغيير اندکی در شيوه نگارش ). و اضافه میکند: « در فرس زُورَ zūra به معنی نادرست و دروغ و زُورَ کَرَ zūra kara به معنی بيدادگر است ( در کتيبهی داريوش در بيستون) در اوستا نيز زورَ به همين معنی است زورو جَتَ Zūro Jata يعنی به زور زده شده = به ناحق کشته شده؛ زورو بِرِتَ zūrō bereta به زور برده شده = به ناحق گرفته شده» . «زور» در بخش نخستين کلمهی امروزين «زورگر» معادل پهلوان به معنای قدرت است، اما در کلمهی «زورگو» همچون زورَ کَرَ در کتيبهی داريوش در بيستون به معنای دروغ است و نه قدرت، مثل شاهدی که پورداود از ناصر خسرو میآورد:
دل و جان را همی ببايد شُست
از محال و خطا و گفتن زور
دوگانگی معنايی کلمهی زُورَ ناظر به همسانی دروغ و ستم است در خاطرهی زبانی ما پارسیگويان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر