اگر قرار بود وصیت نامه سیاسی الهی بنویسم حتما در آن تاکید می کردم حالا
که با طرز تفکر و نحوه ی عمل فعلی، نمی توانیم از چرخه ی استبداد بیرون
بیاییم، روش خود را عوض کنیم و به دنبال راه های جدید بگردیم. ولی مگر من
رهبر سیاسی یا الهی هستم که بخواهم کسی را نصیحت کنم و به سمت فلاح و
رستگاری رهنمون گردم؟
ویژه خبرنامه گویا
البته ترک دارفانی مثل صادق خان کجا و رگ و پیِ دستْ زدنِ یک آدمی ناشناس و گمنام کجا. یکی می شود شهره ی عالم دیگری می شود یک ابلهی که معلوم نیست چه چیزی را قبلا زهرمار کرده بوده که دست به این کار شنیع و ابلهانه زده است.
اما من کلی روی این که چه جوری به زندگی خودم خاتمه بدهم فکر کردم. این قدر فکر کردم که راست اش مخ م سوت کشید از شدت فکر کردن و اندیشه ورزیدن. مثلا یکی از چیزهایی که خیلی روی آن فکرکردم تمیز بودن خانه بود. آخر کدام خری می خواهد جان عزیزش را که هزاران شاعر در وصف اش (یعنی در وصف جان به طور کلی) سروده اند بگیرد و بعد به فکر پاک کردن خاک روی میز کنار تخت اش باشد. یا به این فکر کند که ظرف های نَشُسته را داخل ماشین ظرفشویی قرار بدهد و قرص تمیزکننده را هم سرِ جایش قرار دهد و در نامه ی خداحافظی به این موضوع اشاره کند که دارو را کار گذاشته و بازماندگان عزادار فقط باید دکمه را روی عدد 3 قرار دهند و دستگاه را روشن کنند.
حالا اگر بگویم به شما که به خاطر این تمیز بودن و تمیز نبودن، چند بار خودکشی ام به تاخیر افتاد شاید باور نکنید چرا که همه چیز، آن طور که باید تمیز نشده بود. هِی تاخیر؛ هِی تامل؛ هِی مته به خشخاش گذاشتن های بیخودی. حالا این ها را که می نویسم ممکن است فکر کنید این ف.م.سخن عجب آدم تمیز و پاکیزه ای ست. نه والله! به خدا این طور ها هم نیست. نمی گویم خانه ام را گند گرفته است ولی آن قدر ها هم که فکر می کنید تمیز نیست. تقریبا همه جا راخاک گرفته (آخر کدام نویسنده ی حرفه ای می تواند خانه اش خاک گرفته نباشد به جز نویسنده های ثروتمندی که در خانه شان در سواحل کارائیب چند کلفت و نوکرِ دست به سینه دارند)، یا ظرف هایش همه شسته و جمع آوری شده باشد آن هم جز عده ای که بشقاب و لیوان تمیز برای غذا خوردن و آب نوشیدن کم نداشته باشند)...
خلاصه بدبختی داشتیم با خودکشی و نظافت. بالاخره گفتیم این ها با هم جور در نمی آید و باید به حداقلی رضایت بدهیم. اما چه رضایتی. از اولی خلاص شدیم؛ افتادیم گیر دومی. یعنی چی؟ یعنی مرگ تمیز. مرگ تمیز چه صیغه ای ست؟ مرگ تمیز یعنی مرگی که وقتی اولین نفر با جنازه ی شما رو به رو شد، خودش از ترس سکته نکند. لابد این ها را دیده اید که می روند در وان آب می خوابند، بعد رگ دست شان را می زنند. بیچاره همسرشان هی می آید پشت در، در می زند که حسن کجایی؟ شام یخ کرد! حسن کدوم گوری هستی شام از دهن افتاد؟ حسنِ مرده شور برده، تو که نمی خواستی شام بخوری چرا گفتی قیمه بار گذاشتم؟ اصلا می دونی چیه حسن؛ من و بچه ها شام مون را می خوریم و تو هم هر وقت خواستی بیا شامت را کوفت کن. خاک بر سرت کنند حسن. ایششششششششش.
بعد می روند شام شان را دو لپی می خورند و وقتی بر می گردند می بینند از حسن هنوز خبری نیست که نیست. در هم که قفل است. آقا یدالله سرایدار را که مثل آچار فرانسه ساختمان است پیدا می کنند و آقا یدالله هم مثل قهرمانان فیلم های فارسی چنان با تن اش به در می کوبد که در و بدنه و چارچوب همه از بیخ و بن کنده می شود و منظره ی مشمئز کننده ی حسن آقا با آن شکم گنده وشورت مامان دوز، و خونی که از دو طرف، در حمام جمع شده به چشم می خورد. آقا یدالله قهرمان، همان اول کار غش می کند و از حال می رود. خانم هم یکی تو سرش می زند که دیدی بی شوهر شدم و حالا توی این وضعیت خراب اقتصادی کی می آید یک زن بیوه را با دو تا بچه بگیرد و از این فاجعه انگیز تر این که حمام را که حسن به آن کثافت زده چه جوری باید تمیز کند!
می بینید فکر ها یکی دو تا نیست. صحنه ی دار زدن هم دست کمی از رگ زدن ندارد. یارو درحالی که گردنش به یک طرف خم شده زبان اش از یک طرف دهن بیرون افتاده و اَه اَه، آدم حال اش به هم می خورد از کثافتی که به خودش زده مگر آن که قبلا پوشک بزرگسالان به خود بسته باشد.
پس چه خاکی باید به سرمان بکنیم؟ بهترین راه چاره که من هم آن را انتخاب کردم، خوردن قرص خواب بود. ولی آن هم بیچارگی دارد. در اینترنت خواندم که صد و پنجاه تا قرص والیوم برای فرستادن آدم به آن دنیا کافی ست ولی اگر با خوردن الکل همراه باشد، آدم صد در صد نیست و نابود می شود و جهان از شرش خلاص می گردد. ولی حالا تصور کن، بازماندگانِ محترمِ حضرتعالی، بغل یک جعبه قرص خالی شده والیوم یک بطری خالی عرق سگی پیدا می کنند و هیچی دیگه حالا بیا ثابت کن که این یارو در اثر استفاده بیش از حد مشروب الکلی نمرده بلکه خیلی متمدنانه و فرهنگی خودکشی فرموده. پس گور بابای عرق سگی. هر چند این خطر نیز وجود دارد که آدم وقتی مست کرد حال اش همچین خوب شود که از خیر خودکشی بگذرد و بخواهد برود مثلا دربند یا سر پُل، دلی، جیگری، چیزی به بدن بزند و باقی قضایا. امان از سختی های خودکشی؛ امان از بیچارگی های خودکشی.
حالا فکر کنید وسط این همه فکر و بدبختی، از تمیز کردن محل خودکشی گرفته، تا کمر درد بیچاره هایی که باید جنازه ی شما را پایین ببرند، تلفن زنگ بزند و افکار در هم ریخته تان را کاملا در هم بریزد. پای تلفن کیست؟ همسر سابق تان که در یک شرکت خارجی استخدام شده و از شما فوری فوری خواهش می کند که یک متن دوستانه برای فلان رئیس شرکت به زبان خارجی بنویسید که روابط تجاری و صنعتی میان این دو شرکت برقرار شود. حالا شما قیافه ی مرا مجسم کنید! فارسیِ کلمات یادم نمی آید چه برسد به خارجی آن. حالا درست در آستانه بالا انداختن قرص ها، از خانم سابق اصرار و از من انکار که "من خانم جان! کار ناقص ادبی انجام نمی دهم و کار یا باید خوب و دقیق باشد -آن هم کار تجارتی- یا اصلا نباشد". خانم هم عصبانی شد و البته با نهایت احترام گفت که تو هیچ وقت کاری که من خواستم انجام ندادی. عیبی ندارد (در این عبارتِ "عیبی ندارد" عاقلان دانند که چه انتقام ها نهفته است، و وای وای وای ها خفته است).
آقا، برای لحظاتی موضوع خودکشی را فراموش کردیم و گفتیم شاید بهتر باشد به این بهانه به دست خانم سابق به قتل برسیم ولی با این موضوع و معضلِ مرگِ روشنفکرانه چه خاکی به سرمان کنیم.
درمانده و بیچاره شده بودیم. یک تعداد قرص، که آلومینیوم های وسط اش مثل سنگ وسط لپه تمیز شده بود و یک بطری آب جلوی ما بود و فقط یک تصمیم کافی بود کار را به دست خودمان بسازیم. قرصها را با کف دست چپ مان جمع کردیم در کف دست راست مان، با اجازه ی شما یکجا آن ها را نوش جان کردیم. بطری را هم بالا کشیدیم و گفتیم آخیش! بالاخره تصمیمی را که سال ها بود در ذهن داشتیم و از زمان خواندن رمان های صادق خان هدایت در مغزمان جوش می زد عملی کردیم...
این را که به خودمان گفتیم انگار برق سه فاز بهمان وصل کرده باشند. یک اتفاق! یک فاجعه! یک بیچارگی! یادم رفته بود به خودم ادکلن بزنم. موقعی که در تهران زلزله آمد، در حالی که همه فرار می کردند، پسرم گفت بابا داری چی کار می کنی؟ گفتم هیچی تو برو لای چهارچوبِ در وایستا، من دارم مسواک و ادکلن می زنم. چنین آدم نظیفی هستم من! آقا پریدم وسط حمام ادوکلن را پیدا کردم "پیسپیس" به خودم زدم و حالا نگران بودم که نکند همین وسط غش کنم و پسرم تصور کند که من وسط حمام غش کرده ام. حالا شما که غریبه نیستید، می گویم غش، منظورم مست است چرا که یک بار یک بطری عرق سگی دست ساز واروژان را تنهایی نوش جان کرده بودم همان وسط حمام ولو شده بودم و پسرم فکر کرده بود جان به جان آفرین تسلیم کرده ام. خلاصه ما عرق هم که می خوریم این جوری می خوریم!
هیچی آقا بدون مشکل برگشتیم توی رختخواب مان با بوی "اِگوئیست"ی که از ما به مشام می رسید و نهایت خودخواهی و گردن کشی ما را نشان می داد، و سیخ نشستیم. گفتیم ببینیم مُردن مان چه شکلی اتفاق می افتد. یک عده گفته بودند آدم می رود بالای گوشه ی اتاق از آن جا همه چیز را می بیند. یکی عده گفته بودند آدم از داخل تونل نور رد می شود. یک عده گفته بودند آدم می رود سراغ "دمی مور" و چیزهایی می بیند که نباید ببیند. اما همه ی این ها کشک بود. ما اصلا نفهمیدیم چه جوری مُردیم. روی تخت ولو شدیم؟ لحاف روی مان کشیدیم؟ رنگ مان سفید شد؟ رنگ مان سیاه شد. طفل معصوم بچه مان که نامه ی خداحافظی و جنازه ی ما را دیده بود چنان شوکه شده بود که تا حالا هم حاضر نشده بگوید که در آن لحظه چه دیده که این داستان با مزه را تکمیل کنیم...
داستان دراز است و من هم خیلی خیلی خسته هستم و اصلاً تمرکز حواس و تایپ ندارم لذا جریان را کوتاه می کنم. بعد ها که حال پسرم سر جایش آمد قسمت دوم ماجرا را می نویسم. حالا هم در دیوانهخانه هستم. دکترها باور نمی کنند آدم عاقل و نویسنده و فهیمی مثل من دست به چنین دیوانگی یی بزند لذا به ضرس قاطع می گویند تو مغزت خراب است. دکترها حتما راست می گویند. من هم این جا، جای شما خالی، ضمن بخور بخور و بخواب بخواب، تا دل تان بخواهد سوژه برای نوشتن های آینده پیدا می کنم. تا ببینیم مرحله بعدی کار به کجا خواهد کشید!
در خاتمه هم نامه ی خداحافظی را که برای خوانندگان ارجمندم در گویا نوشته بودم بازنشر می کنم تا ببینید جریان به چه صورت اتفاق افتاده و مردن یک طنزنویس هم خودش یک نوع طنز است!
....
برای خوانندگان عزیزم
اکنون که این مطلب را می خوانید دیگر در میان شما نیستم. این چند خط را نوشتم تا اگر روزی نباشم خداحافظی یی باشد از شما عزیزان که نوشته های مرا دوست داشتید و من با علاقه بسیار برای شما می نوشتم. اگرچه تک تک شما را نمی دیدم، اما وجود تک تک شما را موقع نوشتن احساس می کردم و به نظرم می رسید که در مقابل من نشسته اید و من برای شما سخن می گویم.
ممنون از محبت ها و دوستی های تان. از دوستان وب لاگی و فیس بوکی ام نیز که بسیار دوست شان دارم از همین جا خداحافظی می کنم. وجود شان را، اگر چه جز در جهان مجازی با آن ها تماس نداشتم، ولی واقعا احساس می کردم. بچه ها که به زندان می افتادند یا احضار و بازجویی می شدند، انگار این بلاها بر سر خودم آمده است و ناراحتی و رنج بسیاری احساس می کردم.
خواستم این نوشته ی آخر را هم به زبان طنز بنویسم و تیتر آن را "وصیت نامه سیاسی-الهیِ سخن" بگذارم ولی می بینم پَستی های حکومت چنان اوج گرفته است که شوخی با مُردن خودم هم چندان جالب به نظر نمی رسد هر چند موقع نوشتن این سطور لبخند بر لب دارم و مُردن خودم را هم در قالب طنز می بینم!
اگر قرار بود وصیت نامه سیاسی الهی بنویسم حتما در آن تاکید می کردم حالا که با طرز تفکر و نحوه ی عمل فعلی، نمی توانیم از چرخه ی استبداد بیرون بیاییم، روش خود را عوض کنیم و به دنبال راه های جدید بگردیم. ولی مگر من رهبر سیاسی یا الهی هستم که بخواهم کسی را نصیحت کنم و به سمت فلاح و رستگاری رهنمون گردم؟ پس هر آن چه را که درست می دانید انجام دهید ولی با هم مهربان تر باشید، شاید این مهربانی بتواند ما را به هم نزدیک تر کند و وجود یکدیگر را با تمام اختلاف نظرها برای بقای خودمان و جامعه لازم بدانیم.
باری، "سخن" به پایان رسید. امیدوارم روزهای بهتری را پیش رو داشته باشید و به جای ما هم در جشن آزادی ایران شادی و پایکوبی کنید. آزادی ایران البته فقط تغییر حکومت فعلی نیست چنان که تغییر حکومت قبلی هم نبود. حکومت فعلی ایران قطعا سرنگون خواهد شد و حکومت دیگری بر سر کار خواهد آمد ولی اگر فرهنگ سیاسی و اجتماعی ما همین که امروز هست باقی بماند، هر حکومت دیگری که فردا بر سر کار بیاید سرنوشتی بهتر از حکومت فعلی نخواهد داشت. آشی هم که قدرت های بزرگ برای ما دارند می پزند و گروه هایی فرصت طلب و تمامیت خواه را به وسط میدان می کشند، آش زهرآگینی ست که خوردن آن همان و بیمار شدن ایران و مردم ما برای مدتی طولانی همان. امیدواریم که این گروه ها، سکان سرنوشت ایران را در دست نگیرند که اگر بگیرند نوه نتیجه های ما هم روی آرامش را نخواهند دید.
زیاده گویی نمی کنم. شما را به خدا می سپارم و برای تان بهترین ها را آرزو دارم.
ویژه خبرنامه گویا
«این داستان کوتاه تقدیم می شود به خانم داوخ به خاطر تمام زحماتی که برای من کشیدند...» Frau Dauchاین ها را در یک تیمارستان می نویسم. یک تیمارستان که در و پیکرش به طور کامل بسته و غیر از مراجعان، کسی به آن نمی تواند داخل و خارج شود. حالا شما اسم اش را می خواهید بگذارید تیمارستان یا بیمارستان روانی؛ چه فرقی می کند. این مودبانه آن است و آن غیرمودبانه این. به هر حال در هر دو تای آن ها آدم هایِ به قولِ معروف خل و چل نگهداری می شوند. یک عده ازاین آدم های خل چل کسانی هستند که دوست دارند به هر دلیل به زندگی شان پایان دهند. یک عده رگ و پی دست شان را با تیغ بزنند؛ یک عده خودشان را داخل رودخانه بیندازند؛ یک عده خودشان را به دار بکشند. یک عده هم مقدارِ زیادی قرص خواب آور بخورند و خواب موقت شان را تبدیل به خواب ابدی کنند. یک عده هم مثل صادق خان هدایت خودمان تمام سوراخ سنبه های اتاق آشپزخانه شان را بندند و بعد از خوردن چند قرص خواب و باز کردن شیر گاز، روی زمین دراز بکشند و دار فانی را وداع گویند.
gewidmet, in Dankbarkeit
البته ترک دارفانی مثل صادق خان کجا و رگ و پیِ دستْ زدنِ یک آدمی ناشناس و گمنام کجا. یکی می شود شهره ی عالم دیگری می شود یک ابلهی که معلوم نیست چه چیزی را قبلا زهرمار کرده بوده که دست به این کار شنیع و ابلهانه زده است.
اما من کلی روی این که چه جوری به زندگی خودم خاتمه بدهم فکر کردم. این قدر فکر کردم که راست اش مخ م سوت کشید از شدت فکر کردن و اندیشه ورزیدن. مثلا یکی از چیزهایی که خیلی روی آن فکرکردم تمیز بودن خانه بود. آخر کدام خری می خواهد جان عزیزش را که هزاران شاعر در وصف اش (یعنی در وصف جان به طور کلی) سروده اند بگیرد و بعد به فکر پاک کردن خاک روی میز کنار تخت اش باشد. یا به این فکر کند که ظرف های نَشُسته را داخل ماشین ظرفشویی قرار بدهد و قرص تمیزکننده را هم سرِ جایش قرار دهد و در نامه ی خداحافظی به این موضوع اشاره کند که دارو را کار گذاشته و بازماندگان عزادار فقط باید دکمه را روی عدد 3 قرار دهند و دستگاه را روشن کنند.
حالا اگر بگویم به شما که به خاطر این تمیز بودن و تمیز نبودن، چند بار خودکشی ام به تاخیر افتاد شاید باور نکنید چرا که همه چیز، آن طور که باید تمیز نشده بود. هِی تاخیر؛ هِی تامل؛ هِی مته به خشخاش گذاشتن های بیخودی. حالا این ها را که می نویسم ممکن است فکر کنید این ف.م.سخن عجب آدم تمیز و پاکیزه ای ست. نه والله! به خدا این طور ها هم نیست. نمی گویم خانه ام را گند گرفته است ولی آن قدر ها هم که فکر می کنید تمیز نیست. تقریبا همه جا راخاک گرفته (آخر کدام نویسنده ی حرفه ای می تواند خانه اش خاک گرفته نباشد به جز نویسنده های ثروتمندی که در خانه شان در سواحل کارائیب چند کلفت و نوکرِ دست به سینه دارند)، یا ظرف هایش همه شسته و جمع آوری شده باشد آن هم جز عده ای که بشقاب و لیوان تمیز برای غذا خوردن و آب نوشیدن کم نداشته باشند)...
خلاصه بدبختی داشتیم با خودکشی و نظافت. بالاخره گفتیم این ها با هم جور در نمی آید و باید به حداقلی رضایت بدهیم. اما چه رضایتی. از اولی خلاص شدیم؛ افتادیم گیر دومی. یعنی چی؟ یعنی مرگ تمیز. مرگ تمیز چه صیغه ای ست؟ مرگ تمیز یعنی مرگی که وقتی اولین نفر با جنازه ی شما رو به رو شد، خودش از ترس سکته نکند. لابد این ها را دیده اید که می روند در وان آب می خوابند، بعد رگ دست شان را می زنند. بیچاره همسرشان هی می آید پشت در، در می زند که حسن کجایی؟ شام یخ کرد! حسن کدوم گوری هستی شام از دهن افتاد؟ حسنِ مرده شور برده، تو که نمی خواستی شام بخوری چرا گفتی قیمه بار گذاشتم؟ اصلا می دونی چیه حسن؛ من و بچه ها شام مون را می خوریم و تو هم هر وقت خواستی بیا شامت را کوفت کن. خاک بر سرت کنند حسن. ایششششششششش.
بعد می روند شام شان را دو لپی می خورند و وقتی بر می گردند می بینند از حسن هنوز خبری نیست که نیست. در هم که قفل است. آقا یدالله سرایدار را که مثل آچار فرانسه ساختمان است پیدا می کنند و آقا یدالله هم مثل قهرمانان فیلم های فارسی چنان با تن اش به در می کوبد که در و بدنه و چارچوب همه از بیخ و بن کنده می شود و منظره ی مشمئز کننده ی حسن آقا با آن شکم گنده وشورت مامان دوز، و خونی که از دو طرف، در حمام جمع شده به چشم می خورد. آقا یدالله قهرمان، همان اول کار غش می کند و از حال می رود. خانم هم یکی تو سرش می زند که دیدی بی شوهر شدم و حالا توی این وضعیت خراب اقتصادی کی می آید یک زن بیوه را با دو تا بچه بگیرد و از این فاجعه انگیز تر این که حمام را که حسن به آن کثافت زده چه جوری باید تمیز کند!
می بینید فکر ها یکی دو تا نیست. صحنه ی دار زدن هم دست کمی از رگ زدن ندارد. یارو درحالی که گردنش به یک طرف خم شده زبان اش از یک طرف دهن بیرون افتاده و اَه اَه، آدم حال اش به هم می خورد از کثافتی که به خودش زده مگر آن که قبلا پوشک بزرگسالان به خود بسته باشد.
پس چه خاکی باید به سرمان بکنیم؟ بهترین راه چاره که من هم آن را انتخاب کردم، خوردن قرص خواب بود. ولی آن هم بیچارگی دارد. در اینترنت خواندم که صد و پنجاه تا قرص والیوم برای فرستادن آدم به آن دنیا کافی ست ولی اگر با خوردن الکل همراه باشد، آدم صد در صد نیست و نابود می شود و جهان از شرش خلاص می گردد. ولی حالا تصور کن، بازماندگانِ محترمِ حضرتعالی، بغل یک جعبه قرص خالی شده والیوم یک بطری خالی عرق سگی پیدا می کنند و هیچی دیگه حالا بیا ثابت کن که این یارو در اثر استفاده بیش از حد مشروب الکلی نمرده بلکه خیلی متمدنانه و فرهنگی خودکشی فرموده. پس گور بابای عرق سگی. هر چند این خطر نیز وجود دارد که آدم وقتی مست کرد حال اش همچین خوب شود که از خیر خودکشی بگذرد و بخواهد برود مثلا دربند یا سر پُل، دلی، جیگری، چیزی به بدن بزند و باقی قضایا. امان از سختی های خودکشی؛ امان از بیچارگی های خودکشی.
حالا فکر کنید وسط این همه فکر و بدبختی، از تمیز کردن محل خودکشی گرفته، تا کمر درد بیچاره هایی که باید جنازه ی شما را پایین ببرند، تلفن زنگ بزند و افکار در هم ریخته تان را کاملا در هم بریزد. پای تلفن کیست؟ همسر سابق تان که در یک شرکت خارجی استخدام شده و از شما فوری فوری خواهش می کند که یک متن دوستانه برای فلان رئیس شرکت به زبان خارجی بنویسید که روابط تجاری و صنعتی میان این دو شرکت برقرار شود. حالا شما قیافه ی مرا مجسم کنید! فارسیِ کلمات یادم نمی آید چه برسد به خارجی آن. حالا درست در آستانه بالا انداختن قرص ها، از خانم سابق اصرار و از من انکار که "من خانم جان! کار ناقص ادبی انجام نمی دهم و کار یا باید خوب و دقیق باشد -آن هم کار تجارتی- یا اصلا نباشد". خانم هم عصبانی شد و البته با نهایت احترام گفت که تو هیچ وقت کاری که من خواستم انجام ندادی. عیبی ندارد (در این عبارتِ "عیبی ندارد" عاقلان دانند که چه انتقام ها نهفته است، و وای وای وای ها خفته است).
آقا، برای لحظاتی موضوع خودکشی را فراموش کردیم و گفتیم شاید بهتر باشد به این بهانه به دست خانم سابق به قتل برسیم ولی با این موضوع و معضلِ مرگِ روشنفکرانه چه خاکی به سرمان کنیم.
درمانده و بیچاره شده بودیم. یک تعداد قرص، که آلومینیوم های وسط اش مثل سنگ وسط لپه تمیز شده بود و یک بطری آب جلوی ما بود و فقط یک تصمیم کافی بود کار را به دست خودمان بسازیم. قرصها را با کف دست چپ مان جمع کردیم در کف دست راست مان، با اجازه ی شما یکجا آن ها را نوش جان کردیم. بطری را هم بالا کشیدیم و گفتیم آخیش! بالاخره تصمیمی را که سال ها بود در ذهن داشتیم و از زمان خواندن رمان های صادق خان هدایت در مغزمان جوش می زد عملی کردیم...
این را که به خودمان گفتیم انگار برق سه فاز بهمان وصل کرده باشند. یک اتفاق! یک فاجعه! یک بیچارگی! یادم رفته بود به خودم ادکلن بزنم. موقعی که در تهران زلزله آمد، در حالی که همه فرار می کردند، پسرم گفت بابا داری چی کار می کنی؟ گفتم هیچی تو برو لای چهارچوبِ در وایستا، من دارم مسواک و ادکلن می زنم. چنین آدم نظیفی هستم من! آقا پریدم وسط حمام ادوکلن را پیدا کردم "پیسپیس" به خودم زدم و حالا نگران بودم که نکند همین وسط غش کنم و پسرم تصور کند که من وسط حمام غش کرده ام. حالا شما که غریبه نیستید، می گویم غش، منظورم مست است چرا که یک بار یک بطری عرق سگی دست ساز واروژان را تنهایی نوش جان کرده بودم همان وسط حمام ولو شده بودم و پسرم فکر کرده بود جان به جان آفرین تسلیم کرده ام. خلاصه ما عرق هم که می خوریم این جوری می خوریم!
هیچی آقا بدون مشکل برگشتیم توی رختخواب مان با بوی "اِگوئیست"ی که از ما به مشام می رسید و نهایت خودخواهی و گردن کشی ما را نشان می داد، و سیخ نشستیم. گفتیم ببینیم مُردن مان چه شکلی اتفاق می افتد. یک عده گفته بودند آدم می رود بالای گوشه ی اتاق از آن جا همه چیز را می بیند. یکی عده گفته بودند آدم از داخل تونل نور رد می شود. یک عده گفته بودند آدم می رود سراغ "دمی مور" و چیزهایی می بیند که نباید ببیند. اما همه ی این ها کشک بود. ما اصلا نفهمیدیم چه جوری مُردیم. روی تخت ولو شدیم؟ لحاف روی مان کشیدیم؟ رنگ مان سفید شد؟ رنگ مان سیاه شد. طفل معصوم بچه مان که نامه ی خداحافظی و جنازه ی ما را دیده بود چنان شوکه شده بود که تا حالا هم حاضر نشده بگوید که در آن لحظه چه دیده که این داستان با مزه را تکمیل کنیم...
داستان دراز است و من هم خیلی خیلی خسته هستم و اصلاً تمرکز حواس و تایپ ندارم لذا جریان را کوتاه می کنم. بعد ها که حال پسرم سر جایش آمد قسمت دوم ماجرا را می نویسم. حالا هم در دیوانهخانه هستم. دکترها باور نمی کنند آدم عاقل و نویسنده و فهیمی مثل من دست به چنین دیوانگی یی بزند لذا به ضرس قاطع می گویند تو مغزت خراب است. دکترها حتما راست می گویند. من هم این جا، جای شما خالی، ضمن بخور بخور و بخواب بخواب، تا دل تان بخواهد سوژه برای نوشتن های آینده پیدا می کنم. تا ببینیم مرحله بعدی کار به کجا خواهد کشید!
در خاتمه هم نامه ی خداحافظی را که برای خوانندگان ارجمندم در گویا نوشته بودم بازنشر می کنم تا ببینید جریان به چه صورت اتفاق افتاده و مردن یک طنزنویس هم خودش یک نوع طنز است!
....
برای خوانندگان عزیزم
اکنون که این مطلب را می خوانید دیگر در میان شما نیستم. این چند خط را نوشتم تا اگر روزی نباشم خداحافظی یی باشد از شما عزیزان که نوشته های مرا دوست داشتید و من با علاقه بسیار برای شما می نوشتم. اگرچه تک تک شما را نمی دیدم، اما وجود تک تک شما را موقع نوشتن احساس می کردم و به نظرم می رسید که در مقابل من نشسته اید و من برای شما سخن می گویم.
ممنون از محبت ها و دوستی های تان. از دوستان وب لاگی و فیس بوکی ام نیز که بسیار دوست شان دارم از همین جا خداحافظی می کنم. وجود شان را، اگر چه جز در جهان مجازی با آن ها تماس نداشتم، ولی واقعا احساس می کردم. بچه ها که به زندان می افتادند یا احضار و بازجویی می شدند، انگار این بلاها بر سر خودم آمده است و ناراحتی و رنج بسیاری احساس می کردم.
خواستم این نوشته ی آخر را هم به زبان طنز بنویسم و تیتر آن را "وصیت نامه سیاسی-الهیِ سخن" بگذارم ولی می بینم پَستی های حکومت چنان اوج گرفته است که شوخی با مُردن خودم هم چندان جالب به نظر نمی رسد هر چند موقع نوشتن این سطور لبخند بر لب دارم و مُردن خودم را هم در قالب طنز می بینم!
اگر قرار بود وصیت نامه سیاسی الهی بنویسم حتما در آن تاکید می کردم حالا که با طرز تفکر و نحوه ی عمل فعلی، نمی توانیم از چرخه ی استبداد بیرون بیاییم، روش خود را عوض کنیم و به دنبال راه های جدید بگردیم. ولی مگر من رهبر سیاسی یا الهی هستم که بخواهم کسی را نصیحت کنم و به سمت فلاح و رستگاری رهنمون گردم؟ پس هر آن چه را که درست می دانید انجام دهید ولی با هم مهربان تر باشید، شاید این مهربانی بتواند ما را به هم نزدیک تر کند و وجود یکدیگر را با تمام اختلاف نظرها برای بقای خودمان و جامعه لازم بدانیم.
باری، "سخن" به پایان رسید. امیدوارم روزهای بهتری را پیش رو داشته باشید و به جای ما هم در جشن آزادی ایران شادی و پایکوبی کنید. آزادی ایران البته فقط تغییر حکومت فعلی نیست چنان که تغییر حکومت قبلی هم نبود. حکومت فعلی ایران قطعا سرنگون خواهد شد و حکومت دیگری بر سر کار خواهد آمد ولی اگر فرهنگ سیاسی و اجتماعی ما همین که امروز هست باقی بماند، هر حکومت دیگری که فردا بر سر کار بیاید سرنوشتی بهتر از حکومت فعلی نخواهد داشت. آشی هم که قدرت های بزرگ برای ما دارند می پزند و گروه هایی فرصت طلب و تمامیت خواه را به وسط میدان می کشند، آش زهرآگینی ست که خوردن آن همان و بیمار شدن ایران و مردم ما برای مدتی طولانی همان. امیدواریم که این گروه ها، سکان سرنوشت ایران را در دست نگیرند که اگر بگیرند نوه نتیجه های ما هم روی آرامش را نخواهند دید.
زیاده گویی نمی کنم. شما را به خدا می سپارم و برای تان بهترین ها را آرزو دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر