۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

مهاجرت نخبه‌های روزنامه‌نگاری از ايران، محمدرضا نسب عبداللهی

رزق روح من نام و کار روزنامه‌نگارانی بود که بوی آن بر صفحات کاغذی جاری می‌شد. حالا ديگر حتی روزنامه‌ای هم نمانده‌است. انگار آن‌ها که رفتند، روزنامه‌نگاری هم رفت... کسانی بودند که "وقت دل‌تنگی" دست‌ام را به سوی‌شان دراز می‌کردم اما حالا که جای‌شان خالی است، چه کنم؟
بيش از يک سال از انتخابات بحث‌برانگيز رياست جمهوری ۲۲ خرداد ۸۸ گذشته و هر روز که می‌گذرد؛ عمق فاجعه بيش‌تر روشن می‌شود. فقط يک انتخابات نبود که بحث‌برانگيز شد، بلکه صدها روزنامه‌نگار سرزمين‌ام را مانند خيلی‌های ديگر آواره ساير کشورها کرد.
دفتر کوچک تلفنم را باز می‌کنم و آن را ورق می‌زنم. نام‌ها و شماره‌هايی از دوستان روزنامه‌نگارم را می‌بينم که ديگر هر چه تماس می‌گيرم آن سوی خط کسی نيست که پاسخم را بدهد.
حالا اين دفتر تلفن برايم خاطره شده که با ورق زدنش به نام‌هايی بر می‌خورم که صدای‌شان در گوشم است. شماره‌ها به خاطره‌ها پيوسته‌اند و آن‌چه مانده «حسرت» است و بس.
هنگامی که محمود احمدی‌نژاد می‌گويد ايران، آزادترين کشور دنياست، شنيدن اين حرف از او که می‌گويد «فرار مغزها» نداريم، ديگر شگفت‌انگيز نيست.
چه او و چه هرکس ديگری که بخواهد بگويد ايران، فرار مغزها ندارد اما من که خود می‌دانم بخش عمده‌ای از «نخبه‌های روزنامه نگاری» کشورم، فرار را بر ماندن در سرزمينی که «مزد ‌گورکن از بهای آزادی آدمی افزون باشد» ترجيح داده‌اند.
من که خود می‌دانم کسانی که روزگاری نام و کارشان، «قوتم می‌بخشيد»، حالا هزاران کيلومتر از کشورشان دوره شده اند.
حالا من مانده‌ام که چه کسی «اجاق کهنه سرد سرايم» را گرم کند؟ حالا من مانده‌ام با «دم گرم» چه کسی گرم شوم؟
مگر نمی‌گويند که پروردگار روزی‌رسان است اما من به دل و روحم چه بگويم هنگامی که «رزق روحم» مدت‌هاست قطع شده است؟
رزق روح من نام و کار روزنامه‌نگارانی بود که بوی آن بر صفحات کاغذی جاری می‌شد. حالا ديگر حتی روزنامه‌ای هم نمانده است. انگار آن‌ها که رفتند، روزنامه‌نگاری هم رفت.
چه هيجانی داشت ورق زدن روزنامه‌ها و نشرياتی که هر روز از اين دکه به آن دکه دنبال‌شان می‌دويدم اما حالا که به دکه ها سر می‌زنم جای خالی خيلی‌ها را می‌بينم.
کسانی بودند که «وقت دلتنگی» دستم را به سوی‌شان دراز می‌کردم اما حالا که جای‌شان خالی است، چه کنم؟ مدت هاست که دستم را از بس دراز کرد‌ه‌ام و کسی نبوده که گرمی دستش‌اش، «جرئتم» ببخشد؛ به گوشه‌ای خزيده ام، سرد و تنها.
محمدرضا نسب عبداللهی
روزنامه‌نگار در شيراز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر