"روزنامه اعتماد توقيف شد" «ايلنا» يک قصه ی تکراری و مبتذل شده؟ يک رويداد هميشگی و عادی شده؟ يک توقيف، مثل خيلی از توقيف ها و يک تعطيلی، مثل خيلی از تعطيلی ها؟ يک مقدار انديشه که روی کاغذ نمی آيد و يک تعداد کلمه که خوانده نمی شود؟ از همه ی اين ها بی اهميت تر و روزمره تر، يک عده "کارمند" زير نامِ روزنامه نگار و خبرنگار و غيره و غيره که از کار بيکار شده اند و معلوم نيست فردا بايد هزينه های زندگی شان از کجا تامين شود؟...
اين ها را می خواهی بگويی؟ کيست که اين داستان کسل کننده و ملال آور را بارها و بارها از زبان اين و آن نشنيده باشد؛ در اين سايت و در آن سايت نخوانده باشد. خسته شديم از اين داستان خاکستری و بارانی. خسته شديم از اين ناله و گلايه...
صبر کن آقا! صبر کن خانم! اين داستان، داستان هميشگی نيست. اتفاق ديگری افتاده است، و فصل ديگری به فصول کتاب پر حجم تاريخ روزنامه نگاری ايران افزوده شده است. يک فصل که مهیّج و تکان دهنده است؛ بيدار کننده است. مثل يک سيلی محکم است که به گوش آدمی که دارد به کُما می رود نواخته می شود. مثل يک پارچ آب سرد است که به صورت آدمی که اگر بخوابد، به خواب ابدی می رود پاشيده می شود.
اين سيلی، با آن مطلبِ نرم و ملايم و دوستانه و مهربانانه و فداکارانه که مثلا ابراهيم رها در ضميمه ی روزانه ی شماره ی ۲۱۴۹ در تاريخ ۲۲ دی ۸۸ نوشت فرق می کند. همان که به زبان طنز گفت و نوشت "فعلاً خداحافظ"، ما رفتيم تا حقيقت بماند، تا "اعتماد" بماند. همان که به زبان طنز گفت و نوشت "من قلباً ايمان دارم يک نشريه مفتوح اما دست به عصا بهتر است از يک نشريه بسته بندی شده اما کماندو!"
دست به عصا رفتن هم کارساز نبود و بساط اعتماد بر چيده شد. تاريخ روزنامه نگاری ايران نشان می دهد که دست به عصا رفتن هرگز کارساز نبوده است. وقتی اراده ی ارباب قدرت بر توقيف و تعطيل باشد، توقيف و تعطيل صورت خواهد گرفت حتی اگر داوطلبانه در گور خوابيده باشی.
اما از کدام سيلی، از کدام رويداد مهیّج و تکان دهنده، از کدام فصل متفاوت سخن می گويم؟ اين سيلی، اين رويداد، اين فصل در اين عکس خلاصه شده است:
ممنون از بچه های اعتماد به خاطر اين فصل جديد که در کتاب تاريخ روزنامه نگاری اين مرز و بوم گشودند؛ ممنون به خاطر سدی که با اين عکس شکستند؛ ممنون به خاطر خوابی که از چشم ما پراندند. با اين عکس زنده خواهيم ماند. با اين عکس سبز خواهيم شد.
اين ها را می خواهی بگويی؟ کيست که اين داستان کسل کننده و ملال آور را بارها و بارها از زبان اين و آن نشنيده باشد؛ در اين سايت و در آن سايت نخوانده باشد. خسته شديم از اين داستان خاکستری و بارانی. خسته شديم از اين ناله و گلايه...
صبر کن آقا! صبر کن خانم! اين داستان، داستان هميشگی نيست. اتفاق ديگری افتاده است، و فصل ديگری به فصول کتاب پر حجم تاريخ روزنامه نگاری ايران افزوده شده است. يک فصل که مهیّج و تکان دهنده است؛ بيدار کننده است. مثل يک سيلی محکم است که به گوش آدمی که دارد به کُما می رود نواخته می شود. مثل يک پارچ آب سرد است که به صورت آدمی که اگر بخوابد، به خواب ابدی می رود پاشيده می شود.
اين سيلی، با آن مطلبِ نرم و ملايم و دوستانه و مهربانانه و فداکارانه که مثلا ابراهيم رها در ضميمه ی روزانه ی شماره ی ۲۱۴۹ در تاريخ ۲۲ دی ۸۸ نوشت فرق می کند. همان که به زبان طنز گفت و نوشت "فعلاً خداحافظ"، ما رفتيم تا حقيقت بماند، تا "اعتماد" بماند. همان که به زبان طنز گفت و نوشت "من قلباً ايمان دارم يک نشريه مفتوح اما دست به عصا بهتر است از يک نشريه بسته بندی شده اما کماندو!"
دست به عصا رفتن هم کارساز نبود و بساط اعتماد بر چيده شد. تاريخ روزنامه نگاری ايران نشان می دهد که دست به عصا رفتن هرگز کارساز نبوده است. وقتی اراده ی ارباب قدرت بر توقيف و تعطيل باشد، توقيف و تعطيل صورت خواهد گرفت حتی اگر داوطلبانه در گور خوابيده باشی.
اما از کدام سيلی، از کدام رويداد مهیّج و تکان دهنده، از کدام فصل متفاوت سخن می گويم؟ اين سيلی، اين رويداد، اين فصل در اين عکس خلاصه شده است:
ممنون از بچه های اعتماد به خاطر اين فصل جديد که در کتاب تاريخ روزنامه نگاری اين مرز و بوم گشودند؛ ممنون به خاطر سدی که با اين عکس شکستند؛ ممنون به خاطر خوابی که از چشم ما پراندند. با اين عکس زنده خواهيم ماند. با اين عکس سبز خواهيم شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر