"رويا صدر از سوی ديگر از غيرقابل چاپ اعلام شدن مجموعهی «طنز وبلاگی» خود که آن را حاصل زحمت سهسالهاش توصيف کرد، خبر داد و گفت: اين کتاب که قرار بود توسط نشر چشمه چاپ شود، مجوز نگرفت و غيرقابل چاپ اعلام شد..." «ايسنا»
***
"...بنابراين فکر می کنم چاره ای نيست جز انتشار [طنز وبلاگی] به صورت پی دی اف در اينترنت. می دانم گسترۀ مخاطبان محدودتر خواهد شد ولی در هر حال، کتاب، بسرعت تازگی خود را از دست می دهد و هماهنگ با شتاب جريانات روز، مولفه های نويی در فضای طنز در وبلاگستان ايجاد می شود. وبلاگها به تناسب نياز روز، می آيند و می روند و اطلاعات کتاب بسرعت کهنه می شود. بنابراين فکر می کنم تا مطالب کتاب هنوز تازگی خود را بالکل از دست نداده بهتر است آن را در اختيار علاقمندان قرار دهم. پی دی اف طنز وبلاگی را اينجا به صورت ثابت در وبلاگ گذاشته ام که علاقمندان می توانند و آزادند هر بلايی خواستند سرش بياورند! بخوانند و اگر خوششان آمد به ديگران توصيه اش کنند و نواقص احتمالی را به ما گوشزد کنند. اين، هدیۀ سال نوی من است به دوستان و دوستداران طنز و وبلاگستان و طنز وبلاگی. اين که تعداد بيشتری از آن استفاده کنند برای من متقابلاً بهترين هديه است..." «بی بی گل، وب لاگ خانم رويا صدر»
امشب فهميدم که تو هستی. مثل يک قطره زندگی که از چند تا سايت اينترنتی چکيده باشد. با چشای باز، تو تاريکی مطلق دراز کشيده بودم، که يهو اطمينانِ بودنت جرقه زد: آره! تو اون جا بودی! توی مغزم! توی ذهن ام! حتی اسم ات در همون لحظه تو سرم شکل بست: طنز وبلاگی!
اما ناگهان يه وحشت آزاردهنده سر تا پام را فرا گرفت. اين سوال ترسناک برام پيش اومد که نکنه دلت نخواد با اين بلاهايی که قراره سرت بياد متولد شی. نکنه يه روز سَرَم هوار بزنی که کی گفته بود من را در يک همچين شرايطی، با يک همچين وضع و اوضاعی به دنيا بياری؟ چرا دُرُستم کردی، چرا؟ وقتی هم درستم کردی، چرا منو آش و لاش شده به دنيا آوردی؟ چرا؟
زندگی يعنی خستگی، کوچولو! زندگی يه جنگه که هر روز تکرار ميشه. برای به دنيا آوردنِ اون چيزی که در ذهن داری بايد تو اين خراب شده ای که ما زندگی می کنيم، بهای زيادی بدی. بهای خيلی خيلی زيادی بدی.
اين جا فکر آدم به طور طبيعی به دنيا نمی آد. برای اين که يک فکر به دنيا بياد بايد اونو تو همون رَحِمِ مغزت ناقص اش کنی. مهندسی ژنتيک اش کنی. بچه ی فکرت قرار چشم اش آبی شه، چون حکومت دوست نداره، بايد تو مخ ات رنگ چشم اش را تبديل به سياه کنی. بچه ی فکرت شاد و خندون و بذله گوئه، چون حکومت دوست نداره، بايد تو مخ ات او را تبديل به يک موجودِ اخمو و خشن و زر زرو بکنی.
می بينی، به دنيا اومدن فکر، تو سرزمين ما کار آسونی نيست. به اين تغييراتی که ما به عنوان پدر مادرت، در تو، پيش از به دنيا اومدن و برای به دنيا اومدن ات انجام می ديم می گن خودسانسوری.
بعد می ريم پهلوی دکتر محمدعلی رامين برای انجام عمل سانسور. عملی دردناک و وحشيانه که هر کسی برای به دنيا آوردنِ بچه ی فکرش بايد تن به اون بده. دکتر، تو را می سپاره دست چند تا کارشناس تا سونوگرافيت کنند. پيش از به دنيا اومدن هر جور سيخ و ميخی را توی تن ات بکنند. بالا و پايين ات را ورانداز کنند تا ببينند شايسته ی به دنيا اومدن تو سرزمين اسلام هستی يا نه؟ برای جامعه ی اسلامی مفيد هستی يا نه؟ پيش بينی کنند اگر بچه ی شرّی خواهی شد، دستور سقط تو را بدهند. اين ها نه تنها به تو که به پرونده ی پزشکی پدر مادر و جد و آباد تو هم کار دارند و می خواهند ببينند در ژن ما ها به عنوان والدين تو چيزِ معيوبی از ديدگاه خودشون نباشه که باعث زحمت حکومت بشه. اگر ژن ما ها ايراد داشته باشه، به تو حتی اگر باب طبع اونا هم باشی اجازه ی به دنيا اومدن نمی دن.
منِ مادر، منِ دلسوز، برای اين که تو به دنيا بيای هر کاری می کنم. هر کاری که برای بهتر ديده شدن تو توی دستگاه های عجيب غريب بيمارستان ارشاد لازم باشه انجام می دم. جالب اين جاست که کارشناس ها همه چيزِ من و تو را می بينند و می شناسند اما ما حتی قيافه ی اون ها را نمی بينيم و نمی دونيم با کيا سر و کار داريم.
بعد نوبت بررسی اصلی که توسط خود دکتر صورت می گيره می رسه. دکتر رامين و آسيستان هاش می گن اينجاش را بِبُرّين. می بُرّيم؛ اون جاش را ببرين. می بُرّيم. اين جاش را درست کنين. می کنيم. اون جاش را درست کنين. می کنيم. بعد دوباره سونوگرافی و سيخ و ميخ. چقدر بايد بريم پشت درهای بسته نمره بگيريم و منتظر بشينيم تا جواب پوزيتيو-نگاتيو را به دست مون بدن. چقدر بايد دلشوره ی به دنيا اومدن تو را داشته باشيم.
خيلی ها که بچه شون به دنيا می آد، بعد از به دنيا اومدن اصلا او را نمی شناسند! به خودشون می گن خدايا، اينه بچه ی من؟ اين موجود نازنينی که توی عکس های سونوگرافی سالم و قشنگ بود چرا اين جوری ناقص الخلقه شده. ولی خب خيلی ها همون را بهتر از هيچی می دونند. بالاخره يک شباهت هايی به خودشون می بره.
اما بعضی ها هم اصلا زاده نمی شن. مثل تو، دختر نازنين من، طنز وبلاگی من که زاده نشدی. يعنی به من گفتند که اجازه ی به دنيا آوردن چنين موجود سالم و سر حال و قبراق و پر از شر و شوری را ندارم. می ترسند که ام القرای اسلام با دنيا اومدن تو بنيادش به لرزه در بياد. به من گفتند اين مجوز سقط جنين را می گيری می بری بيمارستان، بچه را می اندازی و تمام. بحث محث هم نمی کنی. خيلی ها تن به اين کار می دن چون چاره ای ندارند.
من هم اگر تن به اين کار می دادم الان تو تبديل می شدی به کتابی که هرگز زاده نشد و اين نامه هم نامه ی من می شد به تو که هرگز به دنيا نيومدی. حتی ناقص هم به دنيا نيومدی. يقه ی مرا هم نمی گرفتی که مادرِ من، چرا اجازه دادی مرا به اين روز بيندازند و وقتی هم انداختند چرا مرا به دنيا آوردی؟ می خواستی اسم خودت، رويا صدر را روی يک موجود ناقص و درب و داغان و بی سر و ته بذاری؟
اما من، تو را نکشتم! تو را از بين نبردم! تو را ناقص هم نکردم! به کمک تکنولوژی نو، به کمک دانش جديد، تو را به دنيا آوردم! سالم و سلامت! بدون دستکاری! و تو را توی وب سايت ام گذاشتم. گذاشتم تا ديگران تو را ببينند و بخوانند و مايه ی افتخار من بشی! آره! اين نامه قرار بود نامه به کتابی که هرگز زاده نشد بشه؛ کتابی که البته به صورتِ صفحاتِ کاغذی زاده نشد. اما تو را به صورت صفحاتِ اينترنتی به دنيا آوردم، و خيلی از اين بابت خوشحال ام. خوشحال ام که تو را ناقص نکردم و اگر هم به صورت کتابِ کاغذی نشدی، لااقل همون جوری شدی که می خواستم. زنده باش و شاد دخترکم. اميدوارم سال ها بعد، صاحب فرزندهای زيادی بشی و نامه بنويسی به کودکان زيبايی که همون طور که بودند زاده شدند. اين آرزوی من است...
***
"...بنابراين فکر می کنم چاره ای نيست جز انتشار [طنز وبلاگی] به صورت پی دی اف در اينترنت. می دانم گسترۀ مخاطبان محدودتر خواهد شد ولی در هر حال، کتاب، بسرعت تازگی خود را از دست می دهد و هماهنگ با شتاب جريانات روز، مولفه های نويی در فضای طنز در وبلاگستان ايجاد می شود. وبلاگها به تناسب نياز روز، می آيند و می روند و اطلاعات کتاب بسرعت کهنه می شود. بنابراين فکر می کنم تا مطالب کتاب هنوز تازگی خود را بالکل از دست نداده بهتر است آن را در اختيار علاقمندان قرار دهم. پی دی اف طنز وبلاگی را اينجا به صورت ثابت در وبلاگ گذاشته ام که علاقمندان می توانند و آزادند هر بلايی خواستند سرش بياورند! بخوانند و اگر خوششان آمد به ديگران توصيه اش کنند و نواقص احتمالی را به ما گوشزد کنند. اين، هدیۀ سال نوی من است به دوستان و دوستداران طنز و وبلاگستان و طنز وبلاگی. اين که تعداد بيشتری از آن استفاده کنند برای من متقابلاً بهترين هديه است..." «بی بی گل، وب لاگ خانم رويا صدر»
امشب فهميدم که تو هستی. مثل يک قطره زندگی که از چند تا سايت اينترنتی چکيده باشد. با چشای باز، تو تاريکی مطلق دراز کشيده بودم، که يهو اطمينانِ بودنت جرقه زد: آره! تو اون جا بودی! توی مغزم! توی ذهن ام! حتی اسم ات در همون لحظه تو سرم شکل بست: طنز وبلاگی!
اما ناگهان يه وحشت آزاردهنده سر تا پام را فرا گرفت. اين سوال ترسناک برام پيش اومد که نکنه دلت نخواد با اين بلاهايی که قراره سرت بياد متولد شی. نکنه يه روز سَرَم هوار بزنی که کی گفته بود من را در يک همچين شرايطی، با يک همچين وضع و اوضاعی به دنيا بياری؟ چرا دُرُستم کردی، چرا؟ وقتی هم درستم کردی، چرا منو آش و لاش شده به دنيا آوردی؟ چرا؟
زندگی يعنی خستگی، کوچولو! زندگی يه جنگه که هر روز تکرار ميشه. برای به دنيا آوردنِ اون چيزی که در ذهن داری بايد تو اين خراب شده ای که ما زندگی می کنيم، بهای زيادی بدی. بهای خيلی خيلی زيادی بدی.
اين جا فکر آدم به طور طبيعی به دنيا نمی آد. برای اين که يک فکر به دنيا بياد بايد اونو تو همون رَحِمِ مغزت ناقص اش کنی. مهندسی ژنتيک اش کنی. بچه ی فکرت قرار چشم اش آبی شه، چون حکومت دوست نداره، بايد تو مخ ات رنگ چشم اش را تبديل به سياه کنی. بچه ی فکرت شاد و خندون و بذله گوئه، چون حکومت دوست نداره، بايد تو مخ ات او را تبديل به يک موجودِ اخمو و خشن و زر زرو بکنی.
می بينی، به دنيا اومدن فکر، تو سرزمين ما کار آسونی نيست. به اين تغييراتی که ما به عنوان پدر مادرت، در تو، پيش از به دنيا اومدن و برای به دنيا اومدن ات انجام می ديم می گن خودسانسوری.
بعد می ريم پهلوی دکتر محمدعلی رامين برای انجام عمل سانسور. عملی دردناک و وحشيانه که هر کسی برای به دنيا آوردنِ بچه ی فکرش بايد تن به اون بده. دکتر، تو را می سپاره دست چند تا کارشناس تا سونوگرافيت کنند. پيش از به دنيا اومدن هر جور سيخ و ميخی را توی تن ات بکنند. بالا و پايين ات را ورانداز کنند تا ببينند شايسته ی به دنيا اومدن تو سرزمين اسلام هستی يا نه؟ برای جامعه ی اسلامی مفيد هستی يا نه؟ پيش بينی کنند اگر بچه ی شرّی خواهی شد، دستور سقط تو را بدهند. اين ها نه تنها به تو که به پرونده ی پزشکی پدر مادر و جد و آباد تو هم کار دارند و می خواهند ببينند در ژن ما ها به عنوان والدين تو چيزِ معيوبی از ديدگاه خودشون نباشه که باعث زحمت حکومت بشه. اگر ژن ما ها ايراد داشته باشه، به تو حتی اگر باب طبع اونا هم باشی اجازه ی به دنيا اومدن نمی دن.
منِ مادر، منِ دلسوز، برای اين که تو به دنيا بيای هر کاری می کنم. هر کاری که برای بهتر ديده شدن تو توی دستگاه های عجيب غريب بيمارستان ارشاد لازم باشه انجام می دم. جالب اين جاست که کارشناس ها همه چيزِ من و تو را می بينند و می شناسند اما ما حتی قيافه ی اون ها را نمی بينيم و نمی دونيم با کيا سر و کار داريم.
بعد نوبت بررسی اصلی که توسط خود دکتر صورت می گيره می رسه. دکتر رامين و آسيستان هاش می گن اينجاش را بِبُرّين. می بُرّيم؛ اون جاش را ببرين. می بُرّيم. اين جاش را درست کنين. می کنيم. اون جاش را درست کنين. می کنيم. بعد دوباره سونوگرافی و سيخ و ميخ. چقدر بايد بريم پشت درهای بسته نمره بگيريم و منتظر بشينيم تا جواب پوزيتيو-نگاتيو را به دست مون بدن. چقدر بايد دلشوره ی به دنيا اومدن تو را داشته باشيم.
خيلی ها که بچه شون به دنيا می آد، بعد از به دنيا اومدن اصلا او را نمی شناسند! به خودشون می گن خدايا، اينه بچه ی من؟ اين موجود نازنينی که توی عکس های سونوگرافی سالم و قشنگ بود چرا اين جوری ناقص الخلقه شده. ولی خب خيلی ها همون را بهتر از هيچی می دونند. بالاخره يک شباهت هايی به خودشون می بره.
اما بعضی ها هم اصلا زاده نمی شن. مثل تو، دختر نازنين من، طنز وبلاگی من که زاده نشدی. يعنی به من گفتند که اجازه ی به دنيا آوردن چنين موجود سالم و سر حال و قبراق و پر از شر و شوری را ندارم. می ترسند که ام القرای اسلام با دنيا اومدن تو بنيادش به لرزه در بياد. به من گفتند اين مجوز سقط جنين را می گيری می بری بيمارستان، بچه را می اندازی و تمام. بحث محث هم نمی کنی. خيلی ها تن به اين کار می دن چون چاره ای ندارند.
من هم اگر تن به اين کار می دادم الان تو تبديل می شدی به کتابی که هرگز زاده نشد و اين نامه هم نامه ی من می شد به تو که هرگز به دنيا نيومدی. حتی ناقص هم به دنيا نيومدی. يقه ی مرا هم نمی گرفتی که مادرِ من، چرا اجازه دادی مرا به اين روز بيندازند و وقتی هم انداختند چرا مرا به دنيا آوردی؟ می خواستی اسم خودت، رويا صدر را روی يک موجود ناقص و درب و داغان و بی سر و ته بذاری؟
اما من، تو را نکشتم! تو را از بين نبردم! تو را ناقص هم نکردم! به کمک تکنولوژی نو، به کمک دانش جديد، تو را به دنيا آوردم! سالم و سلامت! بدون دستکاری! و تو را توی وب سايت ام گذاشتم. گذاشتم تا ديگران تو را ببينند و بخوانند و مايه ی افتخار من بشی! آره! اين نامه قرار بود نامه به کتابی که هرگز زاده نشد بشه؛ کتابی که البته به صورتِ صفحاتِ کاغذی زاده نشد. اما تو را به صورت صفحاتِ اينترنتی به دنيا آوردم، و خيلی از اين بابت خوشحال ام. خوشحال ام که تو را ناقص نکردم و اگر هم به صورت کتابِ کاغذی نشدی، لااقل همون جوری شدی که می خواستم. زنده باش و شاد دخترکم. اميدوارم سال ها بعد، صاحب فرزندهای زيادی بشی و نامه بنويسی به کودکان زيبايی که همون طور که بودند زاده شدند. اين آرزوی من است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر