۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

این نباشد قصۀ ما

گویند که شهری را حاکمی بود ولایت گونه با مردمی غیرت جور و ناموس دوست. روزی حاکم وزیر فراخواند و وی را بگفت: ای وزیرا، از این صبح دم هر خلقی که نیت به دخول و خروج از دروازه های شهرکرد، یکی از ماموران تعزیراتی بی بایست که وی را از مدخل بسپوخد.
وزیر پشم ریزان رو به حاکم بنالید که ای اعلا حضرتا، ولایتا، مردم را به این حکم والای سپوختن، قیام خواهند کرد و بیت جمله بر سر ملکوتی خراب، این خلق را تحمل درد ما تحت نیست.
73765
حاکم پوزخندی ریشه کرد و در پاسخ بگفت که تو زرده بر مقعد بگیر و آنچه گفتم عمل کن که ما را بر حکومت بر این دیار و این مردم بسی سال ها دانش است.
وزیر ترسان و لرزان حکم سپوختن به اجرا بگذاشت و از آن پس هر جانداری که عزم ورود و خروج از دروازه های شهر داشت، یکی از ماموران حکومتی وی را از عقب بگائید.
روز ها گذشت  تا نا به هنگامان حاکم هیا هوی خلق بی نوا را از پنجره بیت بشنوید و وزیر فرا خواند و گفت: ای وزیر، چه است این همه هیا هو، آیا مردم را به حکم سپوختن قیام کرده اند؟
وزیر در جواب گفت:  خیر والا حضرتا، این عوام بی نوا را نه شکایت از حکم کون کنی بلکه شکایت از کمی کون کن هاست که این ایام جلوی دروازه های شهر صفی طویلست و کون کن اندک و وقت گران.  گویند که کون کن ها بی افزایید که مردم را در این وقت تنگی همی معطلی کم باشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر