۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

حراجه! حراجه! جايزه نوبل، جايزه برترين متفکر، جايزه برترين وب لاگ نويس...

آقا بدو. خانم يواش تر... حراجه. حراج اصل. حراج واقعی. تا حالا اين جوری ارزون نکرده بوديم. بدو که از دست ات ميره. آتيش زدم به هر چی جايزه است. جايزه نوبل، جايزه برترين متفکر، جايزه برترين وب لاگ نويس... آقا وردار ببين کدومش به سايزت می خوره، پروب با ما. ديديم اندازه‌ته می کنيم تنت. اون اش با ما. بدو بدو بدو... چی؟ به تنت زار می زنه؟ نه نه نه! در نياری ها! اين مال توئه. ما داديم پس هم نمی گيريم. اگه پس بدی جلو در و همساده بی آبرو می شی. خودت رو کنفت می کنی. آره عزيز، ورش دار خيرش رو ببينی. آی بدو. خانم محترم ببين اين جايزه برترين متفکره. اصلا سايز خود شوماست. نه خانم جان پس نزن. ما اين را هم به شما می ديم. وردار ببر خيرش را ببين. چی؟؟؟ چرا مجانی می ديم؟ چرا ارزون می ديم؟ دِ نشد ديگه خواهر من. وقتی مجانی بهت می ديم ديگه نگاه نکن که تنت می ره نمی ره. بگير برو يک روزی يک جايی استفاده اش رو بکن. آره عزيزم. اسب پيش کشيه. چلاق ام باشه، شما به خاطرِ شان و منزلت خودت ام که شده پس نده. چی؟ هيچ کار متفکرانه ای که ارزش اين جايزه را داشته باشه، نکردی؟ ای قربون اون مرام ات. شما شکسته نفسی نکن. بگير و برو. آره قربونش. آقا شما، تشريف بياريد، يک جايزه ی بين المللی طنز هم برای شما اين جا داريم. يک لحظه. فقط يک لحظه تشريف بياريد. ملاحظه کنيد... (و حراج هم چنان ادامه دارد...)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر