ستار را که کشتند بعد که در موردش خواندم با خودم گفتم ستار
قهرمانی در تاریکی بود. مردی از تبار افسانهها. همانها که فقط در ادبیات
و قصههای گذشته زیست میکنند. ستار را کشتند چون متعلق به زمانهاش نبود.
و حالا کرامت … قهرمانی دیگر، افسوسی دیگر. قهرمان بیجانی دیگر ...
کرامت را از دانشکدهی هنرهای زیبا میشناختم. دانشجوی طراحی صنعتی ورودی سال ۸۲ بود. پسری درشت اندام، سیه چرده و همیشه خندان. آن اوایل یکی دو باری را روی آن پلههای معروف هنرهای زیبا دیده بودماش که نشسته بود و تنهایی سیگاری دود میکرد. شاید اولین بار از او فندک خواسته بودم یا سیگار، حالا چه فرق میکند. خوب یادم است نشستیم روی پلهها و تمام مدت سیگار کشیدن با هم حرف نزدیم. بعد که میخواستم بلند شوم به شوخی به او گفتم شبیه بازیگر فیلم گوستداگ جارموش است و بعد با خوشحالی گفته بود: کدومشون اون سیاهه؟ خندیده بود و با همان خندهی کوتاه هم میشد فهمید که معصومیتی کودکانه پشت آن صورت غمگین و اندام درشت است.
دفعات بعد با هم حرفهایی در مورد هوا، ترافیک یا شهرش جهرم زده بودیم تا به تدریج حرفهایمان به علاقهاش یعنی فیلم و سینما کشیده بود. چند تایی هم فیلم رد و بدل کردیم، «درهی من چه سرسبز بود» جان فورد و » این دنیای شگفت انگیز» کاپرا.
بعد چیزهایی گفته بودیم در مورد اینکه چه میشود که دنیای ما بهتر شود؟ همان حرفهایی که همه میزنند. ما نیاز به سوکولاریسم داریم یا دمکراسی و او گفته بود اول باید یاد بگیریم چطور با هم دیالوگ بگیم و همدیگر رو تحمل کنیم. دو سه باری هم وسط همان اغتشاشات چند ساعتهی دانشگاه تهران دیدماش. شانزده آذر هشتاد و پنج. دست که به او دادم. دستم را با آن دستهای فربه محکم فشار داده بود و با همان خنده و هیجان گفته بود تو هم اومدی؟ خنده و من چرا فقط حالت خندههایش یادم مانده؟ و مدام یک کلمه در ذهنم تکرار میشود. مهربان، کرامت مهربان بود.
قبل از آنکه آن دانشگاه را ترک کنم یادم هست که گفته بود تدوین یاد گرفته و خوب هم یاد گرفته بود طوری که من زنگ میزدم و سوالهایم در مورد پریمیر را از او میپرسیدم. بعد از آن دیگر چند خبر کوتاه از او دارم. بیست کیلویی خود را لاغر کرد. چند فیلم کوتاه ساخت (مثل فیلم چاقو در زندگی کسری). از دانشگاه اخراجاش کردند. کرامت از آنها نبود که میخواهند دنیا را عوض کنند نه او فقط میخواست سهم خودش را ادا کند. سال ۸۸ دستگیرش کردند و گذرش به اوین افتاد. نمیدانم میان آن گفتگوهای پلهای از خاطرات خودم در اوین برایش تعریف کرده بودم یا نه … اوین … یعنی اوین چطور با آن خندهها و مهربانی کرامت کنار آمده است؟
و امروز. یکی از دردناکترین روزهای این سال. عکساش را که میبینم یخ میزنم. خبر کوتاه است. «قتل و شکنجهی کرامت الله زارعیان جهرمی» زیر شکنجه قطع نخاع شده و جسدش چهار روز تمام در آب جوش وان حمام پوسیده.
هنوز باور نمیکنم حتی حالا هم که دارم این کلمات را مینویسم باور ندارم. مدام به خودم میگویم این خبر دروغ است. اما بدبختانه لحظه به لحظه بیشتر راستیاش معلوم میشود بچههای قدیم زنگ زدهاند به خانوادهاش و … و لعنت به هر چه خبر بد است که از بد روزگار خبرهای بد همیشه حقیقت است. دلم میخواهد سیگاری آتش بزنم، کنار کرامت بنشینم و او در مورد فیلمها حرف بزند و دلم میخواهد بدانم زیر آن ضربهها نقش کدامشان را بازی کرده است: جیمز استوارت؟ کرک داگلاس یا براندو. میدانم، میدانم چطور جلویشان کم نیاورده تا آن طور انداختهاندش در وان حمام آب جوش تا دیگر صدایش در نیاید. و لابد بعد از آن چهار روز از وان در آمده و خیس و تلیس سیگاری آتش زده و دودش را بیتفاوت فوت کرده تو هوا و دوباره شروع کرده به خندیدن.
ستار را که کشتند بعد که در موردش خواندم با خودم گفتم ستار قهرمانی در تاریکی بود. مردی از تبار افسانهها. همانها که فقط در ادبیات و قصههای گذشته زیست میکنند. ستار را کشتند چون متعلق به زمانهاش نبود. و حالا کرامت … قهرمانی دیگر، افسوسی دیگر. قهرمان بیجانی دیگر …*
های و فغان … مگر اینان با شما چه میکنند و چه کردند که باید مستحق چنین مرگهایی باشند؟
های قاتل چطور دلت آمد؟
با آن خندهها چطور دلت آمد کرامت را قطع نخاع کنی؟
چطور؟
چطور دلت آمد کرامت ما و کرامت این خاک را بگیری؟
خشایار مصطفوی
به تاریخ ۲۳ دی ماه ۱۳۹۱
*برگرفته از وبلاگ خشایار مصطفوی
کرامت را از دانشکدهی هنرهای زیبا میشناختم. دانشجوی طراحی صنعتی ورودی سال ۸۲ بود. پسری درشت اندام، سیه چرده و همیشه خندان. آن اوایل یکی دو باری را روی آن پلههای معروف هنرهای زیبا دیده بودماش که نشسته بود و تنهایی سیگاری دود میکرد. شاید اولین بار از او فندک خواسته بودم یا سیگار، حالا چه فرق میکند. خوب یادم است نشستیم روی پلهها و تمام مدت سیگار کشیدن با هم حرف نزدیم. بعد که میخواستم بلند شوم به شوخی به او گفتم شبیه بازیگر فیلم گوستداگ جارموش است و بعد با خوشحالی گفته بود: کدومشون اون سیاهه؟ خندیده بود و با همان خندهی کوتاه هم میشد فهمید که معصومیتی کودکانه پشت آن صورت غمگین و اندام درشت است.
دفعات بعد با هم حرفهایی در مورد هوا، ترافیک یا شهرش جهرم زده بودیم تا به تدریج حرفهایمان به علاقهاش یعنی فیلم و سینما کشیده بود. چند تایی هم فیلم رد و بدل کردیم، «درهی من چه سرسبز بود» جان فورد و » این دنیای شگفت انگیز» کاپرا.
بعد چیزهایی گفته بودیم در مورد اینکه چه میشود که دنیای ما بهتر شود؟ همان حرفهایی که همه میزنند. ما نیاز به سوکولاریسم داریم یا دمکراسی و او گفته بود اول باید یاد بگیریم چطور با هم دیالوگ بگیم و همدیگر رو تحمل کنیم. دو سه باری هم وسط همان اغتشاشات چند ساعتهی دانشگاه تهران دیدماش. شانزده آذر هشتاد و پنج. دست که به او دادم. دستم را با آن دستهای فربه محکم فشار داده بود و با همان خنده و هیجان گفته بود تو هم اومدی؟ خنده و من چرا فقط حالت خندههایش یادم مانده؟ و مدام یک کلمه در ذهنم تکرار میشود. مهربان، کرامت مهربان بود.
قبل از آنکه آن دانشگاه را ترک کنم یادم هست که گفته بود تدوین یاد گرفته و خوب هم یاد گرفته بود طوری که من زنگ میزدم و سوالهایم در مورد پریمیر را از او میپرسیدم. بعد از آن دیگر چند خبر کوتاه از او دارم. بیست کیلویی خود را لاغر کرد. چند فیلم کوتاه ساخت (مثل فیلم چاقو در زندگی کسری). از دانشگاه اخراجاش کردند. کرامت از آنها نبود که میخواهند دنیا را عوض کنند نه او فقط میخواست سهم خودش را ادا کند. سال ۸۸ دستگیرش کردند و گذرش به اوین افتاد. نمیدانم میان آن گفتگوهای پلهای از خاطرات خودم در اوین برایش تعریف کرده بودم یا نه … اوین … یعنی اوین چطور با آن خندهها و مهربانی کرامت کنار آمده است؟
و امروز. یکی از دردناکترین روزهای این سال. عکساش را که میبینم یخ میزنم. خبر کوتاه است. «قتل و شکنجهی کرامت الله زارعیان جهرمی» زیر شکنجه قطع نخاع شده و جسدش چهار روز تمام در آب جوش وان حمام پوسیده.
هنوز باور نمیکنم حتی حالا هم که دارم این کلمات را مینویسم باور ندارم. مدام به خودم میگویم این خبر دروغ است. اما بدبختانه لحظه به لحظه بیشتر راستیاش معلوم میشود بچههای قدیم زنگ زدهاند به خانوادهاش و … و لعنت به هر چه خبر بد است که از بد روزگار خبرهای بد همیشه حقیقت است. دلم میخواهد سیگاری آتش بزنم، کنار کرامت بنشینم و او در مورد فیلمها حرف بزند و دلم میخواهد بدانم زیر آن ضربهها نقش کدامشان را بازی کرده است: جیمز استوارت؟ کرک داگلاس یا براندو. میدانم، میدانم چطور جلویشان کم نیاورده تا آن طور انداختهاندش در وان حمام آب جوش تا دیگر صدایش در نیاید. و لابد بعد از آن چهار روز از وان در آمده و خیس و تلیس سیگاری آتش زده و دودش را بیتفاوت فوت کرده تو هوا و دوباره شروع کرده به خندیدن.
ستار را که کشتند بعد که در موردش خواندم با خودم گفتم ستار قهرمانی در تاریکی بود. مردی از تبار افسانهها. همانها که فقط در ادبیات و قصههای گذشته زیست میکنند. ستار را کشتند چون متعلق به زمانهاش نبود. و حالا کرامت … قهرمانی دیگر، افسوسی دیگر. قهرمان بیجانی دیگر …*
های و فغان … مگر اینان با شما چه میکنند و چه کردند که باید مستحق چنین مرگهایی باشند؟
های قاتل چطور دلت آمد؟
با آن خندهها چطور دلت آمد کرامت را قطع نخاع کنی؟
چطور؟
چطور دلت آمد کرامت ما و کرامت این خاک را بگیری؟
خشایار مصطفوی
به تاریخ ۲۳ دی ماه ۱۳۹۱
*برگرفته از وبلاگ خشایار مصطفوی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر