۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

روزی روزگاری در تهران ۹۱

خودم. 
دلم می خواهد یک میز داشته باشم توی دفتر برای خودم. یک میز که یک جای مشخص داشته باشد. رو به پنجره باشد، هر چند پنجره رو به ویران کردن یک ساختمان باشد و رو به کارگرهایی که دسته جمعی به سبک کار و اندیشه دیواری را فرو می ریزانند. هر چند از پنجره به جای صدای بغ بغوی کبوتر، دقیقه ای یک بار صدای گاز موتور بیاید. هر چند اگر بازش کنی که هوا عوض شود، دود بیاید و سرب. دوست دارم روی میزم مدادهای تراشیده را بریزم توی لیوان. دوست دارم روی هره کنار میز را پر کنم از کتاب. از ادبیات. از سینما. دلم نمی خواهد توی دفتر آواره باشم. یک روز پشت این میز باشم پشت به پنجره، یک روز پشت آن میز باشم رو به در ورودی. دلم می خواهد یک گوشه اش مال من باشد. و نیست. چون گاهی کار دارم و گاهی ندارم، هرکس به خودش حق می دهد لبخندی بزند و جای دیروز مرا بگیرد. حالا خیلی جدی دلم گرفته و شکسته است از این که یک میز بهم نمی دهد مال خودم باشد. فکر می کنم باید یک فکری به حال این آوارگی من بکند اگر دوستم دارد. همین.

همه مان.
 شانس من است. به هر کی دل می بندم که باهاش رفیق شوم می برندش. حالا امیلی را هم برده اند. و پوریا را که ان قدر دست دست کردم نشد که بروم و از نزدیک ببینمش که همین قدر که توی عکس با مزه است و توی نوشته هاش خودش هم هست؟همین جور دورادور دورادور ماند سلام و علیکمان و نفهمید گوشه ای از ذهن من درگیر او و نوشته هاش بود. و هست. چرا یکی می رود زندان همه فعل هام گذشته می شود؟ آن تو هم بودم فکر می کردم گذشته شده ام برای همه.  امیلی را برده اند و من حتی ان قدر نمی شناسمش که بدانم الان چه حالیست. اگر انفرادی نباشند من یکی جشن می گیرم. به خدا خیلی مساله است. سلول انفرادی بدون کتاب، آدم را می پکاند. ظلم محض است. شکنجه بی چون و چراست. آن هم برای هیچی. چه کار کرده ایم خداییش توی این دو سال ؟ شما فکر کن رفقایشان که بیرونند نتوانسته اند اسم این ها را توی روزنامه خودشان بیاورند. روزنامه نگار سیاسی-اجتماعی این مملکت را به کجا رسانده اند. هزینه را چقدر بالا برده اند. می توانستند جا به جا باشند خدای نکرده دیگر. نه؟ می توانست اینی که نتوانسته اسم رفیقش را بیاورد توی صفحه روزنامه، تو باشد و رفیق، بیرون، شرمنده. دستمان را این قدر توانسته اند که ببندند. یعنی عملا آدم را در ۲ در ۱ بی پنجره حبس می کنند به خاطر آرزوهایش. به خاطر همه آن چه دلش می خواهد بکند و نمی تواند.

 خودم. 
توان ندارم آن بهمن سخت تکرار شود.یعنی انگیزه اش را ندارم. گفتم. کاری نکرده ام که توجیه باشم به خاطرش هزینه می دهم. رسما نمی فهمم از چی می ترسند. فقط کمی امید می آید توی دلم که نکند از چیزهایی خبر دارند که ما نداریم. آخر، آمار دست آن هاست. نکند واقعا آتش زیر خاکستر است و یک نسیم، یک های دهان روشنش می کند. نکند از همین روزنامه های دست به عصا هم می ترسند؟

رفیقم.
 یکی دیگر را هم بردند. یکی که از همه بیشتر رفیقم حساب می شد. عصبانی ترین آدمی که در خرداد ۸۴ دیدم. ناباوری اش از ریاست جمهوری این مرتیکه جلوی چشمم است. پارسال هی به من گفت امضا بده که بعد معروف می شوی و جواب ما را نمی دهی. منظورش به سابقه زندانم بود که به نظرش کلی اعتبار نصیبم کرده بود. حالا من باید از او امضا بگیرم. دلم پیشش است. قرار بود همین روزها مفصل ببینمش. به قرار هر ساله.

سر آخر.
روزهای خوب بیاور. که هم بچه ها آزاد بشوند. هم من میز ثابت داشته باشم توی دفتر برای کارم. زندگیمان این طوری شده. ان قدر هر روز خبر دستگیری و اعدام و ملاقات و مرخصی بیخ گوشمان است که روزمره فرصت ندارد صبر کند تا این ها بگذرد و بعد نوبت او برسد. ترکیبات فردی-اجتماعی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر