۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه

میهن سالاری: آری؛ مردم سالاری: نه [تاريخ:۸ اسفند ۱۳۹۱] ~ نوشتار ۵ نظر

اگر ناسیونالیسم (ناس گرایی) را برابر با مردم سالاری (جمهوریت) بدانیم، و آن را بر ضد دیکتاتوری (خودکامگی فردی) بخوانیم، گزینش چشم بسته و مطلق آن، آسیبهای بسیاری را در بر خواهد داشت (چنانکه در کشورهای زیادی شاهد بوده ایم). در همین آغاز، روشنگری میکنم که غربیان نیرنگباز با اصطلاحاتی چون استبداد شرقی و دموکراسی غربی و مانند اینها، بسیاری از کتابخوانان ما را گمراه کرده اند. تاریخ غرب را از زبان خودشان بخوانید و ببینید چه جنایات و پستی هایی داشته اند. درباره استبداد غربی باید کتابها نوشت.


از سوی دیگر، کاربرد «مردم سالاری دینی» یک مغلطه است زیرا دین: خداسالار میباشد و نه مردم سالار! آنچه که حضرات میگویند، دین سالاری مردمی است.

چرا اصطلاح مردم سالاری (و نه حکومت ملی) را قبول ندارم؟ اگر از آغاز تاریخ تاکنون را بررسی کنید درمی یابید که توده ها هیچگاه صلاحیت سیاسی و کشورداری نداشته اند. زیرا این زمینه بسیار پیچیده و تخصصی است. زیرا عوام بر نفسانیات و هوسهای خود چیره نیستند و دلایلی دیگر که خواهیم پرداخت. اگر داریوش بزرگ به شورشهای تجزیه‌طلبانه تسلیم میشد و مردمسالاری را به جای میهنسالاری میپزیرفت و یا خسرو انوشیروان در برابر کمونیستهای مزدکی کوتاه می آمد، و یا رضاشاه پهلوی آشوبهای گیلان و کردستان و خوزستان و غیره را به عنوان خواسته ی مردم به رسمیت میشناخت، میهن و همبستگی ملی ما دچار سرنوشتی سهمگین میگردید. اگر طاهریان و سامانیان و آل بویه، میهن را بر قومیت و مذهب خلافتی و غیره مرجح میدانستند، کشور یکپارچه ی ایران بسیار زودتر شکل میگرفت.

ایران نشینان (که نمیتوانم آنها را به معنای راستین، ایرانی بدانم) چهره ی ناصرالدین شاه (حیف از واژه ی شاه) را همچنان بر قلیانها و نعلبکی هایشان نقش میکنند و در برابر قتل امیرکبیر بی تفاوتند. اینها در خانه شان شاهنامه ندارند و یا آن را نخوانده اند. قهرمانانشان نه شهریاران بزرگ و نه پهلوانان جان فشان ایرانی بلکه زاغ ساران بی آب و رنگ است. چه ناگواراست که چهره ی «چه گوارا» و زندگی او در دسترس جوانانمان است بی آنکه از پیکارهای پارتیزانی رستم و سورنا و بابک و دیگر سرداران ایران زمین آگاه باشند. اگر به خاطرات و نوشتارهای ایرانی و انیرانی که دستکم از عصر صفوی به این سو به جای مانده، نگاه کنیم با واقعیتی تکان دهنده روبرو میشویم: جامعه ایرانی همچنان در خواب است! بی گمان اگر نقدی اجتماعی از پنجاه یا یکسد سال پیش را بخوانیم، میپنداریم که همین هفته نوشته شده است. ایرانیان غرق در آزورزی و تقلید کور و خرافات و ازخودبیگانگی هستند. ایرانیان عرق و غیرت ملی ندارند. اینها سخنانیست که بر زبان روشن اندیشان راستین ایران از انقلاب مشروطه به این سو جاری بوده است.

برمیگردیم به مردم و نامگانه ی ناآگاهانه ی مردم سالاری! دموکراسی: حکومت مردم بر ضد مردم است! چه اقلیت و چه اکثریت، به محض در دست گرفتن قدرت، نخست میکوشد که آن را نگه دارد. دوم اینکه تا میتواند منافع خود را تامین کند. مردم سالاری یعنی ریاست و فرمانروایی همه ی مردم بر خودشان. چنین چیزی هیچگاه ممکن نبوده و وجود نداشته است. همه نمیتوانند وزیر و وکیل شوند بلکه باید گزینش و انتخاب کنند. در انتخابات نیز کسانی از بخت بیشتری برای پیروزی برخوردارند که نفوذ و مال و رابطه ی بیشتری با محافل قدرت داشته باشند. خطاست اگر خیال کنیم در جهان غرب، آزادی کامل و مطلق حکمفرماست. آنها نیز با تمامی جمهوریخواهی شان، آشکار و پنهان، نوشته یا نانوشته، دارای محدودیتها و دغلها و باندبازیهایشان هستند. برده داری نوین با زنجیرهایی از تهدید به کم کردن حقوق و یا اخراج و پرونده سازی و غیره ادامه دارد.

آنچه که به نادرست مردم سالاری خوانده شده، همانا حزب سالاری و گروه سالاری (الیگارشی) میباشد. پس ریاست و اعمال قدرت به دست عده ای محدود می افتد که منتخب مردم هستند و از این به بعد، مردم نه دخالت بلکه نظارت میکنند تا انتخابات بعدی فرا برسد. نکته بسیار مهم اینجاست که آیا به راستی و آیا همیشه حق با اکثریت است و آنان درست می اندیشند؟ آیا روشهای اقتصادی و نظامهای سیاسی در همه جای جهان میتواند یکسان باشد؟ اگر مردم همواره کاره ای بودند هیچگاه در درازای تاریخ، شاهد این همه حکومتهای دیکتاتوری نبودیم. مردم سالاری تعارفی بیش نیست زیرا مردم بدون یک رهبر نیرومند نمیتوانند با تمام کثرت خود، از پس حکومتی با سربازانی اندک نسبت به جمعیت کشور، برآیند. مردم ناچارند به کار و کاسبی خود بپردازند و زمان چندانی برای مطالعه و پژوهش ندارند. آگاهی های آنان از رسانه هایی سرچشمه میگیرد که صافیها و سانسورهای گوناگونی دارد. وقتی یک امریکایی کتابی درباره مردم کشورش مینویسد و نامش را «ملتی از گوسفندان» میگزارد، وقتی جامعه شناسان بزرگترین خطر برای دموکراسی و آزادی را خود مردم میدانند، حساب کار را باید کرد.

از سوی دیگر، آنقدر دوراندیش هستند و از تاریخ نه چندان دور (جنگهای جهانی قرن بیستم) درس گرفته اند که اجازه نمیدهند حزبی یا کسی آن اندازه نفوذ سیاسی به دست بیاورد که مردم را برای رای دادن به رژیمی فاشیستی یا فردی فریفتار برانگیزد. آری، آن دموکراسی نیز در بطن خود دارای یک استبداد مصلح و مردمی میباشد بی آنکه به معنای واقعی، مردم سالار باشد. قانون، نوعی جبر است. در برخی موارد شما اختیار زندگی شخصی خود را ندارید و مثلن هنگام رانندگی باید کمربند ایمنی را ببندید. و یا بیمه اجباری و مانند اینها. جالب است اگرچه مردم همواره دم از اصلاحات میزنند اما خودشان نخستین کسانی هستند که در برابر تغییر و دگرگونی می ایستند. همه چیز را به گردن دولت می اندازند و از همیاری، به دور هستند. جیمز دیویس میگوید: دوره های بیشماری در تاریخ داریم که طی آن، مردم در فقر شدید زندگی کرده یا زیر شدیدترین ستم بوده اند اما به اعتراض برنخاسته اند. اعتراض اجتماعی و نهایتن انقلاب، معمولن در شرایطی رخ میدهد که شرایط زندگی مردم تا اندازه ای بهبود یافته باشد. این محرومیت مطلق نیست که منجر به اعتراض میشود، بلکه محرومیت نسبی است.

اسوالد اشپنگلر انقلاب فرانسه را نه به دلیل فقر مالی بلکه شکنندگی اقتدار دولت میداند. دوورژه نیز توسعه سریع را موجب پیدایش تنشها میداند. و آلوین تافلر در کتاب «موج سوم» زمینه های یادشده را در انقلاب ۵۷ ایران شناسایی میکند. به نوشته ی فرانتس نویمان: فرمول تقابل آزادی و حکومت ظاهراً شامل دو قضیه است: یکی اینکه هر چه قدرت حکومت کمتر شود، آزادی فرد افزایش پیدا می‌کند (و به عکس). دیگر اینکه آزادی یک دشمن بیشتر ندارد و آن، حکومت است. هیچ یک از این دو نتیجه، پذیرفتنی نیست[...] در نادرست بودن این استدلال همین بس که قدرت اجتماعی غیر دولتی ممکن است از قدرت دولت نیز برای آزادی خطرناک‌تر باشد. مداخلة دولت بر ضد صاحبان قدرتهای خصوصی ممکن است برای تامین آزادی، اهمیت حیاتی داشته باشد.

س. ا. لیدمان مینویسد:
هگل معتقد است که اگر انسان از اندیشة برابری، نتایج افراطی اخذ کند، نتیجة آن مخالفت با هرگونه مفهوم دولت می‌شود… با این برداشت نیز به مخالفت بر می‌خیزد که آزادی بیشتر به مفهوم برابری بیشتر است… هگل معتقد است که آزادی متضمن این نیست که فرد امکان می‌یابد آنچه دوست دارد انجام دهد؛ بلکه به مفهوم «تضمین حق مالکیت» و «امکان رشد و تکامل استعدادها و ویژگیهای خوب فردی» است[...] بنا به اعتقاد میل John Stuart Mill آزادی بیان نمی‌تواند در جوامع عقب‌مانده‌ای که در آنها مردم در کلیت خود افراد نابالغ تلقی می‌شوند حاکم باشد… حقوق و آزادیهای سیاسی را نمی‌توان برای ملتی که افکار روشن ندارد تضمین کرد.
ویل دورانت در کتاب «تاریخ فلسفه» آورده که از دیدگاه «سپینوزا» کـه دمـوکـراسی را مـعقول‌تـرین شکل حـکومـت می‌داند: عیب دموکراسی در این است که می‌کوشد تا قدرت را معتدل سازد. و برای اجتناب از این، راهی نیست جز آنکه خدمات را به مردم صاحب مهارت و شایستگی تربیت شده بسپارند. عدد و اکثریت به تنهایی نمی‌تواند ایجاد خرد و حکمت کند و ممکن است بهترین خدمات را به کسی بسپارند که بالاترین تملق و چاپلوسی را داشته باشد. چون وضع اکثریت همیشه ناپایدار است، کسانی را که این کار را آزموده‌اند مجبور می‌کند که خـود را کنار بکشند، زیرا اکثـریـت عامـه، بـا احساسات رام می‌شوند نه با عقل. از این جهت حکومت دموکراسی در معرض عوام فریبانی قرار می‌گیرد که هر یک پس از دیگری مدت کوتاهی به حکومت می‌رسند.

برتراند راسل در کتاب «قدرت» مینویسد:
غرض از دموکراسی این بود که جلو سوءاستفاده از قدرت را بگیرد. اما مدام به واسطه محبوبیت موقت سیاستمداران عوامفریب، غرض خود را نقض می‌کرد [...] بر هر کسی که تاریخ یا طبیعت بشری را بررسی کند این نکته باید مبرهن باشد که دموکراسی در عین حال که راه حل کامل مسئله نیست، بخش مهم این راه حل است [...] حسنهای دموکراسی منفی است: دموکراسی حکومت خوب را تضمین نمی‌کند، بلکه جلو پاره ای از بدیها را می‌گیرد [...] دموکراسی با آنکه لازم است، به هیچ روی تنها شرط لازم برای قدرت نیست. در دموکراسی امکان دارد که اکثریت بر اقلیت با جبر بی‌رحمانه و کاملن غیرلازمی حکومت کند.

نگارنده: استاد امید عطایی فر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر