«من میترسم، برای تو، خودم، ایران و مردمانش»
نامه بهمن احمدی امویی، از زندان اوین به همسرش ژیلا بنی یعقوب: حقیقتش را بخواهی گاهی من میترسم، برای تو، خودم، ایران و مردمانش. از این دولت کمتر دور اندیشی و تفکر دیدهایم و همین است که بیشتر نگرانم میکند. خیلی شبها خوابهای بد و ترسناک میبینم. دیگران هم همینطورند. بیشتر خوابها حول و حوش جنگ، درگیری، و اعدام است... احساس میکنم در برابرمان چشم انداز بیانتهایی وجود دارد، چشماندازی که مبهم و گاه تیره و تار است، انگار کشور نیز به یک زندان بزرگ تبدیل شده است.
iran-emrooz.net | Sun, 29.01.2012, 11:33
دومین نامه احمدی امویی: هنوز صدای پرتوان اعتراض شنیده میشود
بهمن احمدی امویی، روزنامه نگار زندانی نامهای از زندان اوین به همسرش ژیلا بنی یعقوب، نوشته است. او در این نامه سعی کرده برای همسرش تصویری زنده و نزدیک از زندگی در بند ۳۵۰ این زندان ارائه دهد.
همسر احمدی امویی نیز روزنامه نگار است و با حکم دادگاه انقلاب به سی سال محرومیت از روزنامه نگاری و یک سال زندان محکوم شده است. او هم اکنون به قید وثیقه آزاد است. این دومین نامهای است که بهمن احمدی امویی از زندان برای او مینویسد.
این نامه گرچه خطاب به همسر این زندانی سیاسی نوشته شده، اما فراتر از یک نامه شخصی است و نویسنده، تصویری زنده و بی واسطه از دغدغهها ، افکار و نگرانیهای زندانیان سیاسی به مخاطبانش نشان میدهد.
بیش از دو سال و نیم از زندانی بودن بهمن احمدی امویی میگذرد. این روزنامه نگار ۳۰ خردادماه سال ۱۳۸۸ در منزل مسکونیاش بازداشت شد و از آن زمان تاکنون در زندان اوین به سر میبرد. او در مدت زندانی بودنش تنها یک بار از مرخصی استفاده کرده و بیش از ۲۲ ماه از هرگونه حق مرخصی محروم مانده و در طول یک سال و نیم گذشته، تنها سه بار از حق ملاقات حضوری استفاده کرده است.
مهم ترین مصادیق اتهامی احمدی امویی، نگارش مقالات انتقادی در باره عملکرد اقتصادی دولت احمدی نژاد در روزنامه سرمایه و وب سایت شخصیاش و همچنین سردبیری وبسایت «خرداد نو» عنوان شده است.
متن نامه احمدی امویی به همسرش که برای انتشار در اختیار کلمه قرار گرفته، به این شرح است:
سلام ژیلاجان
چند روزی است صبح که از خواب بیدار میشوم، نخستین کاری که میکنم کشتن چند مورچه است، در زمستان و این همه مورچه؟! نمیدانم دلیلش چیست؟ جالب است که در کنار تخت من صف طولانی مورچهها دیده میشود، پس لانهاش احتمالا باید جایی در همین نزدیکی من باشد. حالا بعد از چند روز و نابود کردن نزدیک به پنجاه-شصت مورچه، دیگر کسی نمیتواند بگوید که بهمن آدم خیلی خوبی است، حتی آزارش به مورچه هم نمیرسد. هرچند که خودم هم تا قبلش چنین ادعایی نداشتم.
چند روزی است که میخواهم برایت یک نامه بنویسم و کمی با تو درد دل کنم. اما حالا که دارم برایت مینویسم، نمیدانم از کجا شروع کنم.
از آخرین نامهای که برایت نوشتهام نزدیک به یک ماه میگذرد اما نمیدانم چرا نمیتوانم تمرکز کنم. تا میخواهم روی یک موضوع تمرکز کنم، نمیدانم چه اتفاقی میافتد که یک دفعه سر از چند جای دیگر و چند موضوع دیگر در میآورم، مثل همین الان.
اوایل فکر میکردم دچار مشکل خاصی شدهام، اما به نظر میرسد بقیه هم دچار این معضل شدهاند. گاهی اسامی یادمان میرود، واژههایی که قبلا و هر روز استفاده میکردیم، حالا به زحمت از زبان خارج میشود. بعضی وقتها برای پیدا کردن یک کلمه و اصطلاح هرچه فکر میکنیم، کمتر موفق میشویم. بعد به یک باره بیهیچ دلیلی آن اسم یا هرچه که بوده، یادت میآید، اما معمولا این اتفاق خیلی دیر میافتد، یعنی زمانی که دیگر نیازی به آن نداری.
همین چند روز پیش شماره تلفن برادرم را فراموش کردم. حتی به خاطر نمیآوردم که آن را کجا نوشتهام. امکان تماس تلفنی تازه بعد از ۱۸ ماه فراهم شده است. هر بیست روز یا یکماه یکبار به مدت پنج دقیقه فرصت داری که تلفن بزنی. تازه اگر مسوولان بند به هر دلیل تصمیم نگرفته باشند که به خاطر تنبیه زندانیها، آن را چند روز قطع کنند. به هرحال زمانی که داشتم به شماره او فکر میکردم، دیدم حتی شماره تو را هم فراموش کردهام. شمارهای که همیشه حفظ بودم یکهو از ذهنم پریده بود. کارت تلفن را توی دستگاه گذاشته بودم اما فقط توانستم شماره صفر را روی شماره گیر فشار بدهم. هرچه به ذهنم فشار آوردم، کاری پیش نرفت. نوبت آن روز تلفن من، تماس نگرفته به پایان رسید. عبدالله مومنی پرسید: چی شد؟ صحبت کردی؟ نمیدانم چرا نتوانستم راستش را بهش بگویم و فقط گفتم: زنگ خورد، اما کسی جواب نداد. به مامورها هم همین را میگوییم، یک کلک مرسوم است برای اینکه شاید بتوانیم دوباره از مسوولان زندان وقت تلفن بگیریم.
همان موقع که بیرون آمدم دو نفر از زندانیها در حال تقسیم و وزنکشی میوههای تازه رسیده به بند بودند، یکی از آنها عددی را گفت که به یکباره نه تنها شماره تلفن تو و برادرم، بلکه تلفنهای چند نفر دیگر نیز به یکباره از مقابل چشمانم رژه رفت.
انگار همین الان هم دچار همین مشکل شدهام و تمام چیزهایی که در این مدت بهش فکر کرده بودم تا برایت بنویسم از ذهنم پریده است و به همین دلیل هرچه که به ذهنم میرسد مینویسم. بدون اینکه یک ارتباط منطقی با هم داشته باشند.
اینجا هر روز با آدمها و اتفاقات عجیب و غریبی روبه رو میشوی، تا بیایی با یک نفر اخت بشوی و به خلق و خویاش خو بگیری، نامه جابجاییاش میرسد و یا برای حکم اعدام نامش را میخوانند. آن اوایل وقتی قرار بود که کسی را از اینجا به یک زندان دیگر بفرستند، یک شور و احساس عجیب در بند به پا میشد. برخی گریه میکردند، عدهای غمگین، دستها اغلب بر سینه، و آنها که خوددارتر بودند چشمشان تر میشد و با یک شعر و سرود و کف زدنهای ممتد او را تا در خروجی بدرقه میکردیم. اما حالا دیگر کمتر این نوع حالتها را شاهدیم. انگار زندان ما را یکجورهایی سخت جان کرده است، نمیدانم نامش را بیاحساس شدن بگذارم یا مقاومتر شدن؟ هرچه هست انگار داریم عادت میکنیم، به همه سختیها و غمها، حتی به همه بدیها و پستیهایی که در حقمان میشود.
عادت کردن، همان چیزی است که همیشه از آن بدم میآمد، حالا انگار دارم به آن مبتلا میشوم: روزمرگی، خطر نکردن، گام جدید برنداشتن و یکجور در جا زدن…. خودت میدانی که چقدر از زندگی بدون خطر کردن بدم میآمد، خودت میدانی چقدر از محافظه کاری و عادت کردن به آنچه موجود است بدم میآمد…. و من این روزها دارم مبارزه میکنم که عادت نکنم.
گاهی اینجا اتفاقاتی میافتد که با خودم میگویم چقدر راحت خواستهها و آرزوهای آدم کوچک میشود، گاهی میترسم نکند آرزوها و خواستههایم حقیر شود. اینجا گاهی به چیزهایی توجه داریم که بیرون کمتر برای ما مهم بود و حتی نمیدیدیمشان. بگذار برایت مثالی بزنم. مثلا همین قاشق و چنگال، بشقاب و کاسه و قابلمه را که هر روز آنهایی که نوبت شهرداریشان هست شمرده شده از گروه قبلی تحویل میگیرند و روز بعد باید عینا به جانشینان خود تحویل بدهند. شهردار یعنی کسی که هرروز کارهای رفاهی و بهداشتی و نظافت هر اتاق را برعهده میگیرد. اینجا بر خلاف بندهای عادی که برخی از زندانیها در برابر پول شهردار میشوند، همه زندانیها در هر موقعیت و شغلی که باشند در امور شهرداری مشارکت میکنند، فرقی نمیکند قبلا روزنامهنگار بوده باشی یا وکیل مجلس، یا معاون وزیر. بنابراین همه به نوبت شهردار هستیم.
داشتم از قاشق و چنگال و کاسه و بشقاب برایت میگفتم. نمیدانی گاهی چه خندهها و سر و صداها که ساعت یک و دو شب بر سر شمردن، تحویل گرفتن و پس دادن آنها بلند نمیشود. خودمان هم به این وضع بلند بلند میخندیم. گاهی خندهها تلخ و تاسف بار میشود. عبدالله این جور مواقع با صدای بلند میگوید: ای خدا! دنیای ما چقدر کوچک شده است.
دیدن زندانیهایی که مامور اموال اتاقها هستند هرشب تا دیروقت یک اتفاق عادی است، بچههایی که قاشق و چنگال به دست از این اتاق به آن اتاق میروند، تا قاشق و چنگالهایشان را جور کنند، اتفاق هر روز و هر شب بند است. با اینکه روی این وسایل شماره اتاقها نوشته شده، باز هم در زمان آشپزی و شستن ظروف همه چیز قاطی میشود. دقیقترین مسوول اموال فیضالله عرب سرخی از اتاق هفت است که روزگاری معاون وزارت بازرگانی دولت اصلاحات بوده … آنقدر در این موضوع سمج و منظم است که تا وسیلهی مفقود شده را پیدا نکند، نمیخوابد.
یکی-دو ماهی هست که جمال عاملی از جوانان خوب جنوب شهری به اتاق ما آمده است. آدم جالبی است و شطرنج را خیلی خوب بازی میکند. در حقیقت قهرمان کل بند است. راستی گیاهخوار هم هست. از یک خانواده پر جمعیت آمده است و از اوضاع و احوال فکری خانوادهاش که صحبت میکند انگار همه جامعه ایران را مقابل چشمانت تشریح میکند، بخشی از خانوادهاش طرفدار جمهوری اسلامی ند، بخشی هم جنبش سبزی، یک سوم هم بیتفاوت.
به جزییات ذهنیشان که اشاره میکند، بیشتر جلب توجه میکند:
«پدرم روحانی است، اما اعتقادی به حکومت دینی ندارد. یکی از برادرهایم جانباز جنگ عراق و ایران است، یکی هم بسیجی و خودم هم چپ مارکسیست.»
به گفته خودش روزی که ماموران برای دستگیریاش به خانه شان آمده بودند، ابتدا فکر کردند که آدرس را اشتباه آمدهاند، چون روی یک دیوار عکس بزرگی از حسن نصرالله، رهبر حزبالله لبنان و همین طور عکس آیتالله خامنهای، رهبر ایران نصب شده بود.
جمال میگوید: عکس احمدینژاد هم قبلا روی دیوار نصب بود اما آن برادرم که بسیجی است وقتی او در سال ۸۸ در مراسم تحلیف ریاست جمهوری دست آقای خامنهای را نبوسید، عکساش را تکه پاره کرد.
به خوبی به یاد دارد که روز نهم دی ماه ۸۸ در زندان انفرادی سپاه بود. همان روزی که حامیان حکومت در برابر تظاهرات معترضان در روز عاشورای سال ۸۸ به خیابان آمده بودند تا معترضان را محکوم کنند. میگوید در بند دو- الف ماموران برای تخریب روحیه زندانیها مراسم تظاهرات طرفداران حکومت را مستقیم و با صدای بلند از پشت بلندگو در زندان پخش میکردند.
جمال با دیدن برنامههای تلویزیون به خودش گفته بود: این تبلیغات نشان میدهد که در روز عاشورا مردم زیادی در حمایت از جنبش سبز، به خیابان آمده بودند که حالا اینها این همه خشمگیناند. نشانههای خشم را از تبلیغات و شعارهایی که میدادند، احساس میکرد. با خودش گفته بود: اینها دیگر چه کسانی هستند که علیه ما شعار مرگ سر میدهند، بعدها فهمید که سه خواهرش از جمله کسانی بودند که در آن تظاهرات حضور داشتند و علیه او و دیگر معترضان شعار داده بودند، آنها شعار مرگ بر برادرشان را سر داده بودند.
داستان زندگیاش را که میشنوم هم خنده بر لبم مینشیند و هم افسوس و تعجب به سراغم میآید که بر سر این ممکلت چه آمده است. جمال به یکسال حبس محکوم شده و اسفندماه امسال آزاد میشود.. یعنی دو-سه ماه دیگر.
یک نفر دیگر هم هست که سرنوشت تلخ و ناراحت کنندهای دارد. پارسا ۳۵ سال دارد، هفت و نیم سال را تا آخرین روزهای حکومت صدام حسین در زندان ابوغریب بوده است وقبل از آن هم دو و نیم سال با اعضای سازمان مجاهدین خلق در کمپ اشرف بوده و چون خیلی زود تبدیل به مخالفان سازمان مجاهدین شده بود، مقامات این سازمان او را تحویل دولت صدام حسین داده بودند و آنها هم او را به زندان ابوغریب میاندازند. در زندان بود تا اینکه هفت سال و نیم بعد آمریکاییها وارد شدند و او هم آزاد شد. حالا پس از هشت سال به اتهام رفتن به عراق و زندگی در کمپ اشرف توسط جهموری اسلامی ایران در زندان اوین به سر میبرد، هنوز حکمی برایش صادر نشده است.
مسعود پدرام از او میپرسد که ازدواج کرده است یا نه؟ و وحید لعلی پور با خندهای جواب میدهد: «وقت نداشته که ازدواج کند، همهاش در زندان بوده است، از این زندان به آن زندان. »
دیروز یک نفر را آوردهاند که خودش میگوید وابسته به جریان انحرافی است و من چقدر تعجب میکنم که چطور همان عنوانی را به خودش میدهد که متهم کنندگانش به او و جریان وابسته به او دادهاند. از این ناراحت است که اگر سه روز دیرتر میگرفتندش، الان استاندار سیستان و بلوچستان بود. راست و دروغش با خودش.
نکته جالب گفت و گوی کوتاهی است که در حیاط بند با فریدون صیدی راد یکی از هم اتاقیهای ما داشت. از فریدون میپرسد: شما از فتنه سبز هستید؟ فریدون جواب داده بود: «فتنه سبز نه! من از جنبش سبز هستم»
و بعد خودش گفته بود: «من از جریان انحرافی هستم.»
اهل خوزستان است و آن طور که خودش میگوید ۱۵ نفر هستند که با هم بازداشت شدهاند و پس از دو هفته از دو-الف سپاه به بند ۳۵۰ آورده شدهاند.
خدا، آخر و عاقبت این مملکت را به خیر کند. به قول سعید متینپور باید خودمان را برای پذیرایی از جنبش انحرافی! آماده کنیم. حتما تا قبل از انتخابات تعدادی دیگر از آنها را به اینجا میآورند. روزگار و چرخش چرخ گردون بزرگترین آموزگار است. این جمله را در داستانهای دوران دبستان میخواندیم و درکش برایمان سخت بود. حالا به چشم خودم دارم تبلورش را میبینم. اینها که تا دیروز به ما خس و خاشاک میگفتند و لاف پیروزی میزدند و سرمست از قدرت، ما را به زندان میانداختند. حالا خودشان با ما در یک زندان و حتی یک بند هستند. تا فردا چه پیش آید و چه کسان دیگری به این زندان آورده شوند؟
ژیلای عزیز،
این روزها هوا سرد است و کمتر از اتاق بیرون میروم. باران و برف که میبارد هر یک از زندانیها با حسرت از پنجره به بیرون نگاه میکنند و یاد خاطرههای دوردست خود در هوای برف و بارانی میافتند.
یکی میگوید: کیف میدهد الان در شمال باشی، آن یکی میگوید که رانندگی در این هوا میچسبد و نفر سوم آرزوی اسکی و لیزخوردن توی برف را دارد.
و ژیلا، من یاد روزهای برفی میافتم که با هر برفی از تو میخواستم برویم بیرون و زیر برف قدم بزنیم، بویژه وقتهایی که برف یخ زده و زیر پای آدم قروچ قروچ میکند ، اما تو بیشتر وقتها میگفتی سردم است و… نمیآمدی و من آنقدر اصرار میکردم که گاهی بالاخره راضی میشدی…هرچند بیشتر وقتها موفق نمیشدم و تنهایی میرفتم زیر برف...
ژیلا، هنوز هم همانقدر سرمایی هستی؟ هنوز هم برف که میآید علاوه بر شوفاژهایی که در خانه روشن است، بخاری برقی کوچکات را هم روشن میکنی و نزدیکش مینشینی و کتاب میخوانی؟ و میگویی چه کیفی دارد بیرون برف ببارد و آدم خودش را به بخاری برقی بچسباند؟ یادت هست من مسخرهات میکردم که آدم باید خیلی بیذوق باشد که وقتی چنین برف زیبایی میبارد توی خانه کز کند…و تو میگفتی که بیذوق هستم دیگه بهمن.. چی کار کنم؟
هر بار هم که در روزهای برفی موفق میشدم تو را بیرون ببرم، با دوز و کلک تو را زیر درختهایی میبردم که روی شاخهایش یک عالمه برف نشسته بود. کلک هم این بود که میگفتم: ژیلا ببین چقدر برف روی این درخت نشسته و بعد دستت را میگرفتم و به طرف درخت میکشیدم و میگفتم بیا زیر درخت تا خوب برفها و شاخههای سفید شدهاش را ببینی و بعد ناگهان با پا محکم به درخت میکوبیدم، برفها روی سرت آوار میشد و تو مثل آدم برفی سفید سفید میشدی و تو هر بار با همین کلک دوباره فریب میخوردی.
محمد حسین خوربک تازه از مرخصی بازگشته است، فرزندش تازه متولد شده، اسم دخترشان را دینا گذاشتهاند. بچهها از او در باره معنای نام فرزندش میپرسند و او میگوید: آنطور که همسر محترم ما از لابلای دایره المعارف پیدا کرده، دینا یعنی وجدان آگاه و بیدار.
حسین جوان خیلی خوب، با روحیه و با نشاطی است، از آنهایی است که وقتی میبینیاش از خودت خجالت میکشی که مبادا کم بیاوری. چند روز پیش از زایمان همسرش چند بازجوی وزارت اطلاعات از او خواستند درخواست عفو بنویسد تا آزادش کنند، اما پاسخش نه بود. بازجوها به او گفته بودند: «تو احساس نداری. مگر نمیدانی همسرت به زودی زایمان میکند و بهتر است تو در کنارش باشی.»
جواب داده بود اگر قرار است برای خوشحالی همسرم و به خاطر اینکه شب تولد فرزندم کنارش باشم عفو بنویسم اما همیشه از این کار خودم پشیمان باشم، ترجیح میدهم نه تنها روز تولد فرزندم بلکه تا لحظه تمام شدن حکمام در زندان بمانم. اینطوری اگر روزی فرزندم پرسید که زمان تولدش کجا بودم، با افتخار خواهم گفت برای اینکه تو آینده بهتر و آزادی داشته باشی در زندان بودم.
همین الان که دارم این نامه را برایت مینویسم ۲۷ نفر را آوردهاند که جرمشان عضویت در القاعده است. بچههای کردستان ایراناند و همهشان هم جواناند. مسنترین شان به زحمت بالای ۳۵ سال سن دارد. برخی از آنها دو سال است که بین زندانهای سنندج و زنجان در رفت و آمدند. کارگر، دستفروش، شاگرد نانوا و خیاط. با سواد ابتدایی و چند نفری هم دبیرستان را پشت سر گذاشتهاند.
آدم میماند این مملکت به کجا میخواهد برود؟ فقط در یک کردستان چهار-پنج گروه مسلح با تفکرات و گرایشهای متضاد فعالاند. از این معجون چه درخواهد آمد، نمیدانم؟ حالا موضوع فشارهای غرب و تهدیدات خارجی را هم به آن اضافه کن، به علاوهی بیکاری، تورم، ناکارآمدی و فساد روز افزون حکومت و ناتوانیاش در حل مسائل و مشکلات روزمره مردم. در این دو سال نزدیک به ۵۰ نفر از اعضای القاعده را در اینجا دیدهام.
خبرهایی که از بیرون میرسد، هم ناراحت کننده است و هم امیدوار کننده. حقیقتش را بخواهی گاهی من میترسم، برای تو، خودم، ایران و مردمانش. از این دولت کمتر دور اندیشی و تفکر دیدهایم و همین است که بیشتر نگرانم میکند.
خیلی شبها خوابهای بد و ترسناک میبینم. دیگران هم همینطورند. بیشتر خوابها حول و حوش جنگ، درگیری، و اعدام است. از همه بدتر این است که اغلب خوابهایمان تکراری است. تعدادی از زندانیها میگویند مدتهاست که خوابهایشان را به یاد نمیآورند و برخی دیگر هم ترجیح میدهند در بارهاش با کسی حرف نزنند. عدهای اگر خوابی میبینند، خوابی است که همه رویدادهایش در محیط زندان میگذرد، حتی دوستان و آشنایان خود را نیز در محیط زندان میبینند.
احساس میکنم در برابرمان چشم انداز بیانتهایی وجود دارد، چشماندازی که مبهم و گاه تیره و تار است، انگار کشور نیز به یک زندان بزرگ تبدیل شده است. در تمام این سالها و حتی پیش از آنکه ما چشم به این جهان باز کنیم، تلاش همه مبارزان این بود که برای مردم ایران خوشبختی بیاورند. روزی که یک ایرانی اگر خواست به میدان اصلی شهر برود و با تمام توان علیه دولت فریاد بزند و کسی به او کاری نداشته باشد. اگر دلش خواست فریاد بزند: ای خدا! ما چه دولت نالایق و فاسدی داریم. این آزادی همه آرزوی ما بود.
حالا پس از این همه سال انگار در همان نقطه اول ایستادهایم. کشور چند پاره و از آن بدتر دلهای چند تکه شده و آرزوهای دست نیافتنی. چند روز پیش با جواد مظفر صحبت میکردم، خاطرهای از مهندس سحابی برایم تعریف کرد. خاطره گفت و گویی که مهندس سحابی، این پیر سیاست و مبارز ایران به او گفته بود: ما پنجاه سال است که تمرین شکست میکنیم.
راستش را بخواهی بر خلاف گذشته خیلی بدبین شدهام، یادت هست همیشه به من میگفتی تو بیش از حد خوشبین هستی. حالا تا حدی بدبین شدهام. ما تازه داریم یاد میگیریم. کم کم و آهسته. اما آن بیرون اتفاقات خیلی سریعتر از ما در حال رقم خوردن است.
میدانی، ما برای هیچ چیز خودمان را آماده نکرده بودیم. انگار آن عقب ماندگی تاریخی ایران باز هم گریبانگیرمان شده است. در تمام این سالها باید بیشتر یاد میگرفتیم، بیشتر خودمان را برای روبرو شدن با حوادث آماده میکردیم، باید بیشتر میخواندیم، باید اتاق فکرهای قوی میداشتیم، باید سازمان و برنامهریزی میداشتیم…اما نمیشود افسوس گذشته را خورد.
گاهی با خودم فکر میکنم، همچنانکه در جریان کودتای ۲۸ مرداد ماه، آمریکاییها و انگلیسیها تمام رویاهای ما را بر باد دادند، این بار هم ممکن است با یک بدشانسی تاریخی روبرو شویم. در تمام سالهای گذشته ما کم اقبال بودهایم و بسیار بدشانس. این ناقوس جنگ اگر واقعا نواخته شود، به ضرر جنبش سبز است و همه ما نگرانیم. وقتی میگویم ما یعنی اغلب ما زندانیان سیاسی.
گاهی یک اتفاق در زندگی یک آدم بیشتر از آنچه فکر کند سرنوشت ساز و تعیین کننده است. همین نوع اتفاقها که خارج از توان و اراده ماست، میتواند مسیر ملتی را دگرگون کند. خوب که به تاریخ معاصر ایران نگاه کنیم از این حوادث سرنوشت ساز تاریخی در اطرافمان زیاد میبینیم. اگر بخواهم با بدبینی بیشتری قضاوت کنم، گاهی احساس میکنم بدشانسی تاریخی ملت ایران هم به گونهای هست که چندان چشم انداز روشنی را در برابرم نگذارد. نمیدانم شاید زیادی بدبین شدهام، شاید هم خرافاتی... اینها فکرهایی هست که زیاد در ذهنم میگذرد. نمیخواهم به تو دروغ بگویم، میخواهم رو راست به تو بگویم گاهی وقتها خیلی مایوس میشوم.
اما نه، نگران نباش! چیزهای امیدوار کنندهی زیادی هم هنوز هست. بعد از این همه فشار و سرکوب که جنبش سبز در دوسال و نیم گذشته پشت سر گذاشته است، هنوز هم صداهای پرتوان اعتراض شنیده میشود، هنوز زندانیها استوارند و از درون زندان پیام مقاومت میفرستند و این من را امیدوار میکند و من ترجیح میدهم همچنان امیدوار باشم.
عزیزم، یادت نرود که در هرپیچ تاریخی، حوادثی نهفته است که هرگز فکرش را نمیکنی، حوادثی که حتی باهوشترین و حسابگرترین آدمها را هم متعجب خواهد کرد و چرا این بار این اتفاق سربلندی و آزادی ایران نباشد. بیا همچنان امیدوار باشیم.
مواظب خودت باش
بیست و چهارم دی ماه ۱۳۹۰
بند ۳۵۰ اوین
اتاق ۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر