۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

اف بر شما وطن فروشان خارج نشین

;چند ساعتی بیشتر از خبر درگذشت کامبیز روستایی پناهجوی درمانده ایرانی که با خودکشی به این زندگی ؟؟؟ پایان داد نمی گذرد، در اتاقم که همانند بیرون همه جایش رنگ غربت است به این می اندیشم چرا این روزگار اینگونه رقم میخورد ، چرا به ما که رسید زمین دهان باز کرد و نیکی ها و خوبی ها را بلعید ، از ایران که هیچوقت خبر خوشی به ما نمی رسید حالا این ویروس لعنتی خودکشی و یاس و بیهودگی اینجا نشینان را هم دچار کرده.

به این فکر میکنم که درماندگی و مصیبت چنان گریبان مان را گرفته که حتی شنیدن خبری اینچنین دلخراش در کنار اخبار امتناع از معالجه کلیه های حسین رونقی ملکی ، مشکل قلب منصور اسانلو ، وضعیت نامشخص و نگران کننده شیرکو معارفی ، نسرین ستوده ، هیلا صدیقی ، مجید توکلی و…. برایمان گذرا و در حد خبری روزانه مینماید.

این اتفاق در کشوری به وقوع می پیوندد که ایرانیانش که در حدود 30000 نفر هستند پس از اعدام زهرا بهرامی در حدود 25 نفر مقابل پارلمان هلند و در حدود 150 نفر مقابل سفارت ایران تجمع کردند و پس از مماشات کشور پادشاهی هلند با جمهوری منحوس اسلامی صدای هیچکس بلند نشد و همه خفقان گرفتند ، ولی همینان در جشن و پایکوبی نوروز در اوبرهاوزن آلمان ای ایران ای مرز پرگهر نعره میزدند.

اف بر شما بی صفتان وطن فروش ، شماهایی که نود درصدتان فقط در طول سالیان بر جریان خون فرزندان غیور ایرانشهرمان موج سواری کردید و داستانها از این مبارزات پاک برای خود ساختید تا از کشورهای اروپایی جواب اقامت سیاسی و اجتماعی بگیرید.

شما حتی حرمت این زندگی را که مرهون همین انسانهای مبارزی که در خیابانها و زندانهای ایرانمان جان دادند هستید را نگاه نداشتید و چون موش در سوراختان پنهان شدید تا مبادا عیش و نوش و ایران رفتنتان به خطر بیفتد.خاموش ماندید در مرگ ایران پرستانی چون دکتر کوروش آریامنش ، دکتر قاسملو ، دکتر بختیار ، فریدون فرخزاد ، زهرا بهرامی و ……

خاموش مینشینم با اندوه غربتی که در این روزگار سیاه تمام وطن پرستان راستین را فرا گرفته و در ذهنم این سوال را چندین باره ، بی پاسخی تکرار میکنم: ما را چه می شود!؟

حتا یک ستاره در شب نمی ماند
شب نخواهد ماند
من می میرم، و با من، وزن ،
جهان بی تحمل نیز.
من پاک می کنم ، اهرام را ،
مدالهای عظیم را،
جهان و چهره ها را.
من باید گذشته ی انبار شده را پاک کنم.
باید از تاریخ غبار بسازم، غبار از غبار.
هم اکنون به آخرین غروب می نگرم.
آخرین پرنده را می شنوم.
پوچی را به کسی نمی دهم.

کامبیز عزیز درود بر روان پاکت

۱ نظر:

  1. هی-پیاده شو با هم بریم. اگر تو و امثال تو نتوانستند از آن کثافتخانه بیرون بیایند مشکل ما چیست؟من اگر می خواستم به این چیزها فکر کنم از آنجا بیرون نمی آمدم.اگر یک جوان آنقدر از نظر فکری عقب مانده است که با یک جواب منفی دولت هلند دست به خودکشی احمفانه میزند از بدبختی اش است و اینکه فکر کرده در این طرف آب حلوا پخش می کنند.بهتر است کمی هم به عقل خود رجوع کنیم

    پاسخحذف